رمان فرفری پارت36
یه سر به غذا زدم از همه چیزش که مطمعن شدم ودیدم خوب جا افتاده وسایل رو بردم میز رو چیدم
دوغ وپیاز هم گذاشتم سر میز
نشستیم سرمیز مشغول غذای عسل شدم مثل همیشه
_فرشته خانم؟
آقا صدام که کرد قلبم یه جوری لرزید خودمم شکه شدم
با مکث نگاهش کردم یه لحظه دلم خواست بگم جانم
ولی به سختی همون بله رو گفتم
_بله
_من با مادر صحبت کردم در روز چند ساعتی شما بیای اتاق من و روی یه سری نقشه کار کنید منم برات حقوق جدا در نظر میگیرم
البته اگه خودت بخوای
از خوشحالی کم مونده بود جیغ بکشم ولی خودمو کنترل کردم
خواستم با کله قبول کنم یادم اومد من مدرک ندارم
_آخه من که مدرکی ندارم
_مشکلی نیست اینجور که من دیدم شما از کارمندهای تحصیلکرده ی شرکت بیشتر واردین
_ممنون لطف دارین من از خدامه
بعد رو به خانم گفتم
_ممنون خانم که اجازه دادین
_خواهش گلم آرشاویر گفت که چطور ایراد نقشه هارو دیدی و نوشتی ومتوجه استعدادت شد
بامن صحبت کرد منم قبول کردم
_ممنون تمام تلاشم رو میکنم سربلند بشم
از اون روز دیگه هر روز آقا دوتا یا یه نقشه میاورد خونه
منم سریع کارام رو انجام میدادم ومیرفتم اتاق کار آقا
این کنار هم بودن داشت قلبمو مریض میکرد مدام تند میزد
گاهی هم زیبا میومد
وقتی که تنها بودیم سعی میکرد تحقیرم کنه تا جایی که میشد جوابی نمیدادم
روزا خیلی قشنگ میگذشت هم درآمد خوبی داشتم هم کنار مردی مثل آقا آرشاویر کار میکردم
تو خونه هم اوضاع عوض شده
نمیدونم چیکار میکنن اما حس میکنم سرحال شدن
دیگه خبری از دود ومصرف نیست ولی چطور ازش گذشتن
وقتی حتی کمپ هم نرفتن تو خونه اونم انقدر راحت
اخلاق بابا مامان هم بهتر شده
بابا دنبال کاره نمیدونم آقا اونشب چیکار کرد که انقدر همه چیز تو زندگیم بهتر شده
باید بعدا ازش بپرسم
تو همین فکرا بودم تازه کار نقشه ها تموم شده بود داشتم شام میزاشتم
کارم که تموم شد رفتم اطلاع بدم که دارم میرم
پشت اتاق آقا بودم لای در یکم باز بود
آقارو دیدم که پشتش به سمت در بود داشت با کوشی صحبت میکرد
خواستم در بزنم که فامیلی خودمو شنیدم
_آقای رضایی خوشحالم که حالتون خوبه
آدرس شرکت رو پیامک میکنم فردا بیا ببینمت برات کار جور کنم
اَبروهام پرید بالا داشت با بابا حرف میزد
پس همه ی اون تغییرات زیر سر آقا بود
از طرفی خجالت کشیدم از طرفی خیلی خوشحالم چون داره حال خانوادم خوب میشه
دیدم تلفنش تموم شد خودمو زدم به اون راه
آروم در زدم
آقا برگشت سمت در منو دید لبخند زد
_ببخشید آقا من کارم تموم شده میتونم برم؟
_بله البته فقط حتما اسنپ بگیر
_چشم با اجازه فعلا خداحافظ
_خداحافظ
برگشتم رفتم با اسنپ رفتم
تو راه داشتم به تغییرات زندگیم فکر میکرد خوشحالم که انقدر خوب شده
یه جورایی مدیون ممد هستم
حرفاش با این که درد داشت
ولی باعث شد تو مدت کم زندگیم تغییر کنه
پارت زیبایی بود و قلم قشنگی داری خسته نباشی😊❤
امیدوارم فرشته به آرامش برسه
ممنون عزیزم
رمانت قشنگه و این پارت هم زیبا بود
راستی خوشحال میشم سری به رمان منم بزنی
شاه دل
و اینکه اگه از رمان های ما حمایت کنی ما هم نمیشه حمایت میکنم ازت 😊
همیشه 🤦🏻♀️
ستی اگه تو داری تایید میکنی
ی ۱۰ دقیقه وایستا 😂
منم میخوام پارت بفرستم
🤣🤣🤣🤣🤣🤣
ولی رفت انگاری 🤦🏻♀️🤣
فکر کنم از وقتی قادر ستی رو ادمین کرد دیگه نمیاد توی سایت😂😂
شایدم دیگه ادمین نیس 😊😂
اصلااا🤣
قادر جان رفتی عزیزم🤣🤣🤦♀️
آقا قادر دیگه ادمین نیست خودش تو تلگرام بهم گفت
عه
پس کی اومد به جاش🥲🤦♀️
قادر نرو دلمون برات تنگ میشه😂🫠
ستی البته این سایت مدیر هم داره که گهگاهی میاد سر میزنه
عه من فکر میکردم قادر مدیراصلیه سایته که😂🤦♀️
نه بابا ادمین بود فقط
لیلا فضولیم گل کرده مدیر اصلی سایت کیه🫣
بابا چند بار کامنت گذاشته به نظر خانمه اسمش یادم نمیاد
نه مدیر س سایت قادره
اون خانم که با اسم انگلیسی نور میاد ادمین رمان وانه
شانست رفتم بیرون
الان لواسونم و پارتت رو تاید کردم😁🤦♀️
ممنون 😁
خوش بگذره ستی جون 😄
ناراحت نشو فرشته جون، وقتی پارت ها خیلی معمولی داره میگذره…یکم هیجانی ترش کن یکم بیشتر تایپ کن طولانی تر بشه
من تو کانالم میزارم اینجا چون باید طولانی باشه دوتا پارت میزارم
اها
#حمایت از نویسندگان