رمانرمان سرجوخه

رمان سرجوخه پارت ۱

4
(36)

اشک های سمجی که سریع و پشت سر هم بر روی گونه ام سقوط میکردند ، را پس زده و از پله های راهرو بالا رفتم…
.
در پشت بام را باز کرده و قدم اول را گذاشتم…
هوای سردی که وزشش‌ در اواسط تابستان تعجب اور بود ، پوستم را نوازش کرد…

با برخورد هوای سرد به صورتم ، اشک هایم در پایین آمدن بر روی صورتم ، کورس گذاشتند…

آسمان تاریک شده بود و ستاره ای د‌َرَش نبود…
سکوتی که انتظارش رو داشتم ، با صدای کامیون هایی که وارد خیابان شدند ، شکسته شد…

همسایمان‌ آپارتمان می‌ساخت و هر روز چندین ماشین سنگین در خیابان آمد و رفت داشتند…

_رامونا ، دختر کجا رفتی؟

با شنیدن صدای مادر ، دستی بر روی صورتم کشیدم و اشک هایم را پاک کردم….

در پشت بام را بسته و پله هارا دوتا یکی پایین آمدم…

-چی شد؟

مادر لبخندی زد:

_قراره بهش زنگ بزنه و ماجرای طلاق رو بگه….

قلبم شکست و دوباره بغضی در گلویم نقش بست..

-باشه…شب بخیر..

همین؟
به طرفم اتاقم رفته و بعد از وارد شدن ، در اتاق را قفل کردم و به در تکیه دادم و به سوی پایین سُر خوردم…

بغضی که همین چند دقیقه پیش بر گلویم نقش بسته بود ، شکسته شد و اشک هایم دوباره کورس گذاشتند…

آخه چطور فراموششون کنم؟

شوخی کردن های آبجی رها.
قهر کردن های آروین.
مسخره بازی های آیهان.
اَی اَی خوندن های دنیل.
خندیدن های دایان.
جوک های عمو مهدی.
چرا روسری نبستی های داداش ماهان.

و کلی خاطرات دیگه که تک تکشون تو ذهنم حک شدن…

خاطراتی که جزء مهمی از زندگی من هستن.

“آخه چطور فراموششون کنم؟”

* * *

صبح با سردردی که ناشی از گریه کردن هام بود بیدار شدم…هم سر و هم چشمام درد میکردن…
از اتاق بیرون اومدم و از پله ها پایین رفتم:

_مامان مامان؟

بلند صدا زدم اما جوابی نشنیدم…
بعد از گذشتن از پذیرایی ، وارد آشپزخانه شدم…
به محض ورودم ، چشمانم میز پر از خوراکی را شکار کرد و سپس نامه چسبیده شده به در یخچال را.
نگاهم را از میز گرفته و به طرف یخچال رفتم…

“من و بابات رفتیم ترکیه…احتمالا تا پس فردا برگردیم …بهت زنگ زدن جواب نده و در رو برای هیچ کس باز نکن…نگهبان ها مراقبن ولی خودت هم مراقب باش…مامان کتی ماجرا رو گفته و تو خاندان ترکیده…
خلاصه امروزو خوش بگذرون…
دوستت دارم….
آوین!”

چشمانم را با درد بستم…ما که انقدر پول داریم که تا چندین نسل مون رو تامین میکنه ، پس چرا مامان و بابا انقدر دنبال این دو میلیارد پولن؟

نامه رو پرت کردم روی اُپِن و از آشپزخانه خارج شدم…میلی به خوردن صبحانه نداشتم…

کنترل تلوزیون رو از روی میز برداشتم و مشغول گشتن کانال ها شدم…

_هیچ فیلم خوبی هم که نشون نمیده…

کنترل رو پرت کردم و از روی مبل بلند شدم…
گوشیم رو از روی کانتر برداشتم و با اثر انگشت بازش کردم…
نت رو روشن کرده و پیام رسان روبیکا رو باز کردم…

ای بابا اینا هم چه قدر کَنَن…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

itu hide

یه کلمه ممکنه زندگی یک فرد رو عوض کنه ، دیگه فکر کن یه سطر ، چیکارا میکنه!
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
9 ماه قبل

زیبا بود عزیزم منتظر ادامه رمانم😊

قلمت مانا👌🏻👏🏻

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x