رمان انتهای دنیای من با تو

انتهای دنیای من با تو _ پارت 13

4.5
(4)
[فلش بک به گذشته]

مهراد: ولش کن سعید.. ولش کن..کشتیش.
سعید که جلوی چشمانش را خون گرفته بود با دستش ضربات
بعدی را محکم تر از قبل می زد. برایش مهم نبود کودک زیر دستش چه علتی برای دزدی از او داشته… به نظر سعید مهم نبود که سبحان برای عزیز ترین کسش، دست به دزدی زده..
صورت پسرک به خون نشسته بود از خشم مرد بی رحم رو به رویش…
سعید: بنال موادم کجاس.. سبحان نگی کدوم گوری گذاشتی امشب خودم مهمون قبرستونت می کنم..
مهراد: سعید!
سعید: ببند دهنتو مهراد… من باید این توله سگو رام کنم..

سبحان نه سال بیشتر نداشت. سنس کم بود برای متحمل شدن چنین دشواری هایی.. ؛اما که بود، دلش به رحم بیاید؟..
سبحان با لحن کودکانه اش التماس کنان دست های سعید را می گیرد و با گریه خواهش می کند :
_ مجبور بودم..ولم کن. من دزد نیستم..
با آتش دردی که روی صورتش نقش بست و او را به زمین انداخت، سکوت کرد..
درد سیلی سعید، چیزی نبود در قبال مصیبت های این چند روزش.. مصیبت آشنایی که قلبش را هر روز می شکست.
برای سبحان با لباسهای پاره و خیس در خیابان بودن، چیز عجیب و تازه ای نبود‌‌..
سعید: سبحان زر بزن ببینم کدوم…
با صدای مهراد حرفش قطع شد و زبان سعید بند آمد.
مهراد: آدمای شاهرخ خان! سعید بیچاره شدیم..
نگاه سعید چرخید و به سگ های وحشی که قلاده شون در دست آدمهای شاهرخ بود، افتاد… سگ های دست آموز شاهرخ به تن همهٔ افرادش ترس می انداخت.
سبحان ترسیده و نگران، با صورتی پر از اشک و لباس های خاک خورده خودش را عقب کشید و کشان کشان به لبه جوی آب رساند..خیره بود به آنها.. می دانست آرامش قبل طوفان است.. باید تا قبل از اتمام زمان ملاقاتی بیمارستان ، خودش را به سپهر می رساند، اما چگونه؟!

سعید به خودش جرئت داد و گفت:
_ چیه؟ باز چتون شده آوار شدین رو سرِ ما؟!
آدم شاهرخ: خبر رسیده دست درازی کردی به اموال شاهرخ خان!
مهراد: از کی تا حالا سبحان شده اموال شاهرخ خان؟
ما جون کندیم هنوز مثل آشغالا باهمون..

همه چیز به یک باره درهم‌ شکست. آدم شاهرخ که رئیس
مابین شان بود قلاده سگ را رها کرد.
سبحان از ترس به سکسکه افتاده بود و خیره سعیدی بود که هیچ کاری ازش بر نمی آمد.
با هر فریاد مهراد، خطی روی قلب سبحان کشیده می شد..
حتی حالا که باید از به دردسر افتادنشان خوشحال می شد، غمگین بود. دلش برای مهراد می سوخت..

بعد از چند دقیقه سگ، تن بی جان مهراد را رها و به سمت صاحبش رفت.
مامور شاهرخ ادامه داد:
_ این چیز کمی در ازای جسارتت به شاهرخ خان بود..
سبحانو ردش کن بیاد.‌
سعید پیراهنش را می گیرد و به سمت اون مرد هول می دهد..
سبحان نگاهش را به مهراد می دهد و پارچه ای از جیبش درآورده و رو به مهراد می گیرد تا صورتش را از خون، پاک کند..
مامور شاهرخ: بجنب سبحان.. شاهرخ خان منتظرته..

چیزی نمانده بود که به عمارت شاهرخ برسند. سبحان و ۵ نفر دیگر از آدمای شاهرخ.. سبحان با به یادآوردن چیزی با قد کوتاهی که داشت، دستش را به لباس رئیسشان بند کرد و پرسید:
_ من خودم میام.. تو رو خدا اگه میشه بذار برم. باید پیش سپهر باشم؛ بعد میام.
بعد چند ثانیه، مرد قوی هیکل روبه رویش چنگی به پیراهن سبحان می زند و می گوید:
_ وای به حالت اگه دیر کنی. این دفعه دیگه با شاهرخ خان طرفی پسرجون. پولایی که امروز جمع کردی کو؟ هان!
سبحان دستش را به سمت مرد می گیرد.
سبحان: اینا همه چیزیه که امروز جمع کردم.

تا توانست.. تا آنجا که توان در پاهایش بود دوید. مانند پرنده ای که از شکار شدن می گریزد.. این دارو را در ازای مواد مخدر فروخته شده تهیه کرده بود. داروی کمیابی که تنها شفا بخشِ سپهر، در روزهای سخت بیماری اش بود.‌‌.
گریه می کرد. قول داده بود خلافی مرتکب نشود. اما مگر می شد زیر دست شاهرخ باشی و درست عمل کنی؟.. نه امکان نداشت. تا بیمارستان به خاطر کاری که کرده بود اشک می ریخت و شرم داشت از چهرهٔ خودش… آن هم پسری نه ساله.

سبحان در اتاق سپهر را باز کرد. خوابیده بود. به پرستار گفت:
_ بیا ژینا من داروشو پیدا کردم.
پرستار: از کجا پیداش کردی سبحان؟
سبحان: چقدر دیگه مونده خوب بشه؟
پرستار تک خنده ای می کند و ادامه می دهد:
_ چه خوش خیالی تو.. هر روز میای بیمارستان و با چشمای اشکیت ازم همین سوالو می پرسی… صد دفعه دیگه هم بیای همینو میگم. اون خوب نمیشه فقط باید جلوی پیشرفت بیماری شو گرفت‌.
سبحان بی توجه به حرف ژینا گفت:
_ اشتباه می کنی..من می دونم اون خوب میشه..
ژینا با اخمی پرسید:
_ سبحان.. سپهر برات چی کار کرده که اینقدر نگرانشی؟!
سبحان: همتون می پرسین برام چی کار کرده.. مگه هر وقت کسیو دوست داری باید دلیل داشته باشه؟! اینکه جون منه و من عاشقشم، یعنی برام کاری کرده؟! نه..
اون فقط قلب منه و اگه نباشه می میرم، فقط همین.

راست می گفت. دوستش داشت. تنها دلیل شادی‌ اش بود، سپهر..برای هم جان می دادند. همدم تنهایی سبحان، سپهر بود. کسی که ویولن زدنو به سبحان یاد داد..
سبحان شب های بسیاری در پشت پنجره اتاق سپهر گذرانده بود. تنها برای اینکه به سازش گوش دهد و آرام یابد.
در نهایت سرنوشت هر دویشان را به هم وصل کرد. دلیل زندگیِ هم بودند‌… .

✳️✳️✳️

وارد عمارت می شود و قدم هایش را به سمت اتاق شاهرخ بر می دارد. در را که باز می کند، رونیا را می بیند که خطاب به او می گوید:
_ سلام سبحان.. بابا منتظرته.چقدر دیر کردی!
سبحان نگاهی به ظاهر زیبای رونیا کرد و بند قرمزی که روی لباسش دوخته شده بود.. پاپیونی بنفش رنگ هم روی سرش قرار داشت.. به خودش می بالید.. با غرور و خودشیفتگی همیشگی اش.
رونیا: این لباسا افتضاحه سبحان. کی با این تیپ ژولیده میره مهمونی آخه؟! ببین نویان چقدر قشنگ شده..

نویان هم سن سبحان و ایستاده در کنار شاهرخ بود. با کت و شلواری گران قیمت و پاپیون سیاه رنگی روی یقه اش به کلی تغییر کرده بود. سبحان و نویان برای شاهرخ در خیابان ها کار می کردند. بالاخره یک روز، جانشین شاهرخ، یک نفر از آنها می شد و با رونیا ازدواج می کرد..‌. البته تنها درآمد شاهرخ از کودکانِ داخل خیابان نبود. برای خودش برو بیایی داشت..

رونیا: بیا اینجا ببینم.
دست سبحان را می گیرد و سمت میز دراور می کشدش.
کمی ژل مو بر می دارد و به موهای سبحان می زند.
رونیای هشت ساله ادامه می دهد: باز دوباره کجا خودتو اینقدر زخمی کردی؟! راستی سپهرو دیدی حالش خوبه؟؟
بیا تموم شد.. لباستم عوض کنی دیگه عالی میشه.

سبحان: اره بهتره..
ولی هیچ کس به من توجهی نمی کنه رونیا‌.. خودتو اذیت نکن..
رونیا: ولی من بهت توجه می کنم. بدون تو خیلی تنهام..خیلی.
تو شبا پیشمی تا از تاریکی نترسم..حتی یه بار برام لالایی مادرتو خوندی و ویولن زدی.. یادته؟؟ راستی باید بگم مهمونی دعوتیم آقای محترم..
سبحان: من کارگر اربابم. شاهرخ خان نمی ذاره مهمونی برم.
رونیا: ازش خواهش کردم بیارتت چون این دفعه تو کشتی لب ساحل برگزار میشه.. قراره ثروتمند ترین آدما بیان. نمی خوای لباسای گرون و کت شلوارای برندشونو ببینی؟؟
اونجا فوق العادس… محشره سبحان!

پ.ن(( انسان آرام که تسلط بر خود را آموخته است ، می داند چگونه خود را با دیگران منطبق سازد. دیگران نیز به نوبه خود ، نیروی معنوی او را حرمت می گزارند و احساس می کنند که می توانند از او بیاموزند و به او اتکا کنند. آدمی هر چه آرامتر شود ، کامیابی و نفوذ و اقتدار نیکخواهی اش عظیم تر خواهد گشت… .جیمز آلن))
از کتابِ تو همانی که می اندیشی

آرامش براتون آرزو دارم♥️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
8 ماه قبل

عالی بود یه رمان با موضوع و قلم قوی ✨✨
همیشه موفق باشی و پیشرفتت روز‌افزون باشه👌🏻👏🏻

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x