رمان چشم‌ های وحشی

رمان چشم های وحشی پارت ۴۱

4.2
(211)

# پارت ۴۱

عینک دودی‌ام رو به چشم زدم و از ماشین پیاده شدم.

_ من همین جا منتظرتم تا بیای.

_ باشه خدانگهدار.

_ فعلا.

از کامیار جدا شدم و راه کارخانه‌ای را در پیش گرفتم.

_ می‌تونم کمکتون کنم خانم؟

به طرف نگهبان برگشتم.

_ سلام با آقای تام والبرگ‌ قرار ملاقات داشتم.

_ اجازه بدهید هماهنگ کنم.

لبخندی زدم و بعد از کمی تعلل بلاخره وارد کارخانه شدم‌.

_ سلام خانم، بلوموود هستم با آقای والبرگ قرار داشتم.

منشی ، دختری تقریبا ۳۵ ساله با اندانم ظریف پوستی سفید چشم های سبز و موهای بلوند بود.

_ بله، منتظرتون هستن می‌تونید برید داخل.

تشکری کردم و وارد اتاق شدم.

_ سلام، روز بخیر.

خودش بود و چقدر به آنی شباهت داشت.

قد تقریبا متوسطی داشت با مو‌های جو گندمی و چشم های آبی.

_ خیلی خوش اومدید خانم بلوموود بفرمایید بنشینید.

لبخندی زدم و روی صندلی نشستم. تام هم به رویم نشست.

_ نمی‌دونم چه آشنایی با هنکس دارید؛ اما دوستان هنکس برای من هم عزیز هستند هر کاری بتونم براتون انجام می‌دم.

کمی روی صندلی‌ جابه به جا شدم.

_ خیلی ممنونم.

_ چه کمکی از دست من بر می‌آد؟

_ راستش نمی‌دونم چطور بگم.

_ با من راحت باشید دخترم.

_ من بابت یک موضوع غیر کاری این‌جا هستم.

_ چه موضوعی؟

_ شما میراندا میدلتون رو می‌شناسید ؟

تام نفس عمیقی کشید.

_ می‌شناختم.

_ شما به من گفتید دخترم، آیا خودتون هم دختری دارید.؟

_ نه متاسفانه. منظورتون از این حرف ها چیه خانم بلوموود؟

_ میراندا وقتی که از عمارت شما رفت باردار بود.

_ امکان نداره. چرا به من چیزی نگفت؟

_ مادرتون این قضیه رو می‌دونست و برای همین از عمارت بیرونش کرد. و سپرد بهش جایی کار ندن.

_ خیلی دنبالش گشتم.

_ برای اینکه بتونه بچه‌اش رو به دنیا بیاره و جایی کار پیدا کنه از این شهر رفت. برای همین پیداش نکردید.

_ الان کجاست ؟

_ متاسفانه میراندا در قید حیات نیست؛ اما…

_ اما چی؟

_ دخترتون حالش خوبه .

تام لیوان آب مقابلش را سر کشید.

_ از کجا معلومه که راست می‌گی؟ نه امکان نداره. اگه دختری وجود داشت چرا خودش نیومد عمارت یا پیش من.

_ آقای والبرگ، آروم باشید. من صرفا بخاطر کمک به شما و دخترتون که بهترین دوست منه این‌جا هستم. من به شما دروغ نگفتم. دخترتون یک مدتی تو عمارت شما به عنوان خدمتکار کار کرده . اون سراغ شما اومده بوده اما اتفاقاتی رخ می‌ده که باعث میشه عمارت رو ترک کنه.

برای اثبات حرف‌های من، می‌تونید آزمایش دی ان ای بدید هر دوتا تون. اون وقت اگه مشخص شد که من دروغ می گم می‌تونید از من بخاطر ادعای دروغم شکایت کنید.

_ من خیلی شوکه ام.

از روی صندلی بلند شدم.

_ بهتون حق می‌دم، در مورد حرف های که زدم فکر کنید اگه موافق بودید بهم زنگ بزنید. روزتون خوش

به سمت در حرکت کردم ‌و قبل از اینکه در رو باز کنم به طرف والبرگ برگشتم.

_ فقط لطفا ازتون خواهش می‌کنم در این مورد با کسی صحبت نکنید.

_ باشه حتما.

_ روز بخیر.

از دفترش بیرون آمدم.

قدم اول را برداشته بودیم و حالا باید منتظر می‌ماندیم که والبرگ قدمی بردارد.

…………..

به خودم در آیینه نگاهی کردم.

آنی مشغول بستن زیپ لباسم بود.

_ خیلی خوشگل شدی گل چهره جون.

نگاهم را از آیینه گرفتم و دستی به موهایم کشیدم.

_ کاش می‌شد نمی‌رفتم.

_ از چی نگران هستید؟ شما دیگه همسر آقا کامیار هستید.

پوفی کردم.

_ این رو من و تو می‌دونیم. دیگران که خبر ندارن. مخصوصاً امشب هم که تولدشه مطمعناً یک ثانیه از کامیار غافل نمی‌شه.

_ فکرتون رو درگیر مانلیا نکنید. مهم اینکه شما عشق و قلب همسرتون هستید.

کوتاه آنی را بغل کردم.

_ ممنون آنی، تو همیشه باعث حال خوب من می‌شی.

_ بهتون خوش بگذره.

لبخندی زدم و کیف دستی کوچکم را که با لباسم ست بود بر داشتم.

_ دعا کن امشب هم به خیر بگذره.

_ نگران نباش گلچهره جون اتفاقی نمی‌افته.

تبسمی کردم و از اتاق بیرون آمدم.

همزمان در اتاق کامیار هم باز شد و توانستم خوب برسی اش کنم.

کت و شلوار مشکی پوشیده بود که حسابی خواستنی ترش کرده بود.

_ می‌پسندی؟

اخم هایم را در هم کشیدم.

_ خیلی خوشتیپ کردی.

_ من همیشه خوشتیپ و جذابم خوشگله.

_ یکم خودت رو تحویل بگیر پسرعمو.

بلند خندید.

_ بیا بریم بابا منتظرمونه

چند قدم بیش‌تر حرکت نکرده بودم که صدایم کرد.

_ گلی؟

به طرفش برگشتم.

_ وقتی راه می‌ری پاهات می افته بیرون.

لباسم دامن بلندی داشت که یکطرف تا پایین چاک می‌خورد و وقتی راه می‌رفتم پاهایم مشخص می‌شد.

_ خب مدل لباسم عزیزم.

_ برگرد سریع عوضش کن.

_ کامیار اذیت نکن.

نزدیکم شد .

_ اصلا دلم نمی‌خواد نگاه هیز صدتا گرگ روت باشه. برو عوضش کن.

_ آخه من چی بپوشم الان؟

_ نمی‌دونم عوضش کن.

_ زیرش یک جوراب شلواری زخمیم می‌پوشم.

_ برو بپوش.

به اتاقم برگشتم و از داخل کمد ساپورت ‌ام را برداشتم و پوشیدم. و از اتاق بیرون آمدم.

_ خوب شد؟

_ بهتر شد حالا بریم.

_ بریم.

از پله ها پایین رفتیم. بابا کنار در منتظر ایستاده بود.

بابا: کجایید شماها بریم که خیلی دیر شد.

من: اومدیم بابا جون.

و همگی به سمت ماشین حرکت کردیم .

( پارت های آینده قراره اتفاقات هیجان انگیزی بیفته. کامنت فراموش نشه)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 211

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
15 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
6 ماه قبل

فک کنم کامیار پارانوئید داره

Fateme
6 ماه قبل

خسته نباشی عالی بود

saeid ..
6 ماه قبل

میشه اینقدر کاری نکنی من فضولیم گل کنه!🤣😩
خیلی قشنگ بود
خسته نباشی لطفا فردا هم پارت بده🌿

مهدیه
مهدیه
6 ماه قبل

خیلی زیبا بود. ادامه اش رو بزار زود تر ❤️

لیلا ✍️
6 ماه قبل

اول از همه اینو بگم که عاشق عکس پروفت شدم😂

دوم:کامیار از اون دست آدماست که به همه چیز شکاک و بدبینه ولی خودش رعایت نمیکنه حس میکنم یه گندی تو تولد بالا میاد!

قشنگ بود عزیزم👌🏻

لیلا ✍️
پاسخ به  مائده بالانی
6 ماه قبل

بی‌صبرانه منتظرم امکانش هست فردا بذار

نسرین احمدی
نسرین احمدی
6 ماه قبل

خیلی قشنگ بود . موفق باشی نویسنده عزیز ،👌

Tina&Nika
6 ماه قبل

خیلی زیبا بود ❤️💚🌿

دکمه بازگشت به بالا
15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x