رمان انتقام خون

رمان انتقام خون پارت ۶۱

4.6
(198)

آرمان که کنارش بر روی مبل می‌نشیند خیالم راحت می‌شود و از جایم بلند می‌شوم

کیفم را به همراه شال و مانتویم از روی مبل برمیدارم و به سمت اتاق میروم

در را پشت سرم میبندم

وسایلم را بر روی تخت می‌اندازم و به سمت کمد میروم

لباسم را با تیشرت و شلوار راحتی عوض میکنم

جلوی آینه می‌ایستم و موهایم را میبافم و درحالی که کش را پایین موهایم میبندم از اتاق خارج میشوم

با قدم‌های آرام به سمت پذیرایی میروم

با دیدن صحنه روبه‌رویم تمام وجودم چشم می‌شود

آرمان بر روی مبل نشسته‌است

کمی بر روی صورت آوینا خم شده و نگاهش میکند

آوینا انگشت اشاره‌ آرمان را در دست گرفته است و با چشمان درشتش او را نگاه می‌کند

آرمان_آخه چرا باید چشمای تو عین چشمای پدردرار مامانت باشه؟…

زمزمه آرام آرمان لبخند عمیقی را بر لب‌هایم می‌نشاند

خم می‌شود و گونه‌ آوینا را آرام می‌بوسد

آرمان_چرا آنقدر کوچولویی تو بچه؟……………چرا عین عروسکایی آخه

اینبار دست کوچکش را آرام می‌بوسد

در تمام مدت دست به سینه کنار دیوار ایستاده‌ام و با لبخند نگاهشان میکنم

به جرعت می‌توانم بگویم زیباترین صحنه زندگی‌ام است

آرمان کمی مکث میکند و اینبار لحنش کمی جدی‌است

آرمان_ببین بچه، بخوای زن منو تصاحب کنی کلامون میرو تو هم……….همیشم یادت باشه اول زن من بوده بعد مامان تو

لحن بامزه‌اش باعث خنده‌ام می‌شود اما با فشردن لب‌هایم بر روی هم جلوی بلند شدن صدایم را می‌گیرم

چهره آوینا را درست نمیبینم اما آرمان اخم‌های نمایشی‌اش را باز می‌کند و به سرعت اورا در آغوش می‌کشد

گونه‌اش را می‌بوسد و درحالی که سرش را بر روی شانه‌اش می‌گذارد با لحن مهربانی می‌گوید

آرمان_خیله خب بغض نکن……………ببخشید شوخی کردم فسقل…………..عین مامانش سریع گریه میکن…………

حرفش با دیدن من قطع می‌شود و متعجب می‌پرسد

آرمان_عه از کی اینجایی؟

لبخندم عمیق‌تر میشود و درحالی که جلو میروم می‌گویم

_از اولش

کنارش بر روی مبل مینشینم و دستی به موهای کم‌پشت آوینا میکشم

_حسود نبودیا

دخترکم را از او میگیرم و آرام در آغوشم تکانش میدهم

آرمان_خودت داری میگی نبودم………….

با لبخند نگاهم را به چهره‌اش میدهم

_پس چرا الان حسود شدی؟

تخس نگاهم می‌کند

آرمان_خب همش قربون صدقه اون میری

خنده آرامی میکنم

شبیه پسر بچه‌های بهانه گیر شده است

یکی از دستانم را جلو میبرم و موهایش را بهم میریزم و با خنده می‌گویم

_قربون صدقه تو هم میرم آخه عشقم

خنده‌ای می‌کند و مرا درحالی که آوینا را در آغوش دارم از پشت در آغوش میکشد

بوسه‌ای بر موهایم می‌زند

آرمان_همین که هستی واسه من یه دنیاست مامان کوچولو…………….ولی خودمونیما مامان بودن بهت میاد

لبخندم عمیق‌تر میشود و به سینه‌اش تکیه میدهم

_بابا بودنم به تو خیلی میاد……………..راستی چند روز دیگه میخوام همه رو دعوت کنم شام بیان اینجا

کمی مکث میکند

آرمان_هلما مجبور نیستیا با بچه مهمون دعوت کنی،امشبم که خونه مامانم ایناییم

کمی در آغوشش میچرخم و نگاهش میکنم

_از اول ازدواجمون کلا دو، سه بار دعوتشون کردم بعدم آخر هفته میگم بیان…………خیلی هم واسم سخت نیست اگه سختم بود میکنم اسرا و افرا بیان پیشم

کمی مردد نگاهم می‌کند و بعد میگوید

آرمان_هر روزی دعوتشون کردی بگو میمونم خونه

سری بالا می‌اندازم و مخالفت میکنم

او همین‌حالا هم بیشتر از یک هفته است که به اداره نرفته

_دستت درد نکنه لازم نکرده بمونی خونه همینجوری هم خیلی وقته درست و حسابی سر کار نرفتی،میگم اون دوتا بیان پیشم که تو هم نگران نباشی

زمانی که مخالفتم را می‌بیند می‌گوید

آرمان_رودروایسی نداری باهاشون

خنده آرامی میکنم

_نه بابا، ما از بچگی با هم بزرگ شدیم…….همش یا ما خونه خالم بودیم یا اونا خونه ما بودن…….عین خواهر میمونیم

سری تکان می‌دهد

آرمان_باشه………….آوینا رو بده به من پاشو آماده شو که دیرمون نشه

سری تکان میدهم و پس از دادن آوینا به آرمان از جایم بلند می‌شوم

هنوز وقت زیادی داریم پس ابتدا دوش کوتاهی می‌گیرم و از حمام بیرون میآیم

جلوی میز آرایش مینشینم

میکاپ لایتی از چهره‌ام مینشانم و آن را با رژ لب مات یاسی رنگی کامل میکنم

از جایم بلند میشوم و به سمت کمد میروم

شلوار دمپا مشکی و شومیز یاسی‌ ساده‌ام را که آستین‌هایش تا آرنج است میپوشم

حوله‌ام را بر روی بالکن می‌اندازم و مجدد جلوی آینه برمیگردم

موهایم را خشک میکنم و از بالا محکم میبندم و دو شاخه را بر روی صورتم نگه میدارم

مانتو مشکی ساده و بلندم را به همراه شال و کیف کوچک یاسی‌ام برمیدارم و از اتاق خارج میشوم

از اتاق خارج میشوم

وارد پذیرایی می‌شوم و مانتو و شال و کیفم را بر روی مبل میگذارم

به سمت آرمان که درحال بازی کردن با آویناست میروم و دستم را به سمتش می‌گیرم

_من آمادم بدش من خودتم برو آماده شو فقط قبلش بند آستین منو ببند

از جایش بلند میشود و آوینا را آرام به آغوشم میدهد

بندهای آستین شومیزم را پاپیون میزند

قبل از رفتن به سمت اتاق بوسه کوتاهی بر گونه‌ام می‌زند و زمزمه می‌کند

آرمان_خیلی خوشگل شدی مامان کوچولو

از کنارم میگذرد و من با لبخند به آوینا که همچنان نگاهش به آرمان است و دست کوچکش را سمت او دراز کرده است میدهم

با لبخند در آغوشم تکانش میدهم و می‌گویم

_هنوز نیومده بابایی شدی دخملی؟………..بخورمت من فسقل؟

دست‌هایش را تکان می‌دهد و صدایی از خود درمی‌آورد که دلم برایش ضعف می‌رود

گونه‌اش را محکم میبوسم و درحالی که به سمت اتاقش میروم می‌گویم

_قربونت برم من

حمایت؟🥺😥

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 198

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Ghazale hamdi

غزل نویسنده رمان های دیازپام & قانون عشق🦋 کاربر وبسایت رمان وان🦋
اشتراک در
اطلاع از
guest
29 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
6 ماه قبل

آوینا نگو، بگو عسل😂

خوبه که این بچه زندگیشون رو شیرین کرده امیدوارم اتفاق بدی نیفته و شادیشون خراب نشه.

خداقوت نویسنده‌جان😍

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

حماااااایییییییتتتتتتتتتت💐😍

saeid ..
6 ماه قبل

موفق باشی غزلی✨
#حمایت

فراموش شده https://modvan.ir/?p=17178
فراموش شده https://modvan.ir/?p=17178
6 ماه قبل

عالی بود ،😘👌

Fateme
6 ماه قبل

ای خداا چقد این پارتا قشنگننن
ذوقق
عالی بود خسته نباشییی

Newshaaa ♡
6 ماه قبل

آرمان بی لیاقتتت🤬با آوینای من درست صحبت کننن🔪🔪🔪🔪
بچه مو ناراحت کرد🥺
عالییی😍

Newshaaa ♡
پاسخ به  Ghazale hamdi
6 ماه قبل

من سر آوینا با هیچکس شوخی ندارم🔪😂😂
بوسسس❤💋😘

لیلا ✍️
پاسخ به  Ghazale hamdi
6 ماه قبل

درکت میکنم غزل‌جان کلاً سایت خلوته و به حز خودمون کسی نیست

لیلا ✍️
پاسخ به  Ghazale hamdi
6 ماه قبل

راستی انتقام خون چند قسمته؟

Newshaaa ♡
پاسخ به  Ghazale hamdi
6 ماه قبل

یعنی به معنای واقعی کلمه درککککت میکنم🤦🏻‍♀️💔
تازه من حالا که داستان تو اوجشه وضعم اینه🙂
فقط میتونم بگم متاسفم💔🙂

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

بخدا من خیلی کار دارم….کلی طرح باید بکشم کار های دانشگاه😑💔ولی باز سعی میکنم شاید خیلی دیر بزارم…ولی میزارم
اما اون جوری که میخوام حمایت نمیشه🤦‍♀️
مخصوصا رمان رویا
مائده طرفدار داره خداروشکر…..(حالا چشم نزنم😂)

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  Ghazale hamdi
6 ماه قبل

اوهوم….نهم واقعا سال حساسیه،چون پای آیندت درمیونه درکت میکنم
من نهم که بودم یه مدت عینکی شده بودم،به قول سهیل شبیه خرخونا شده بودم😂🤦‍♀️
یعنی الان عکسای اون موقعه رو نگاه میکنم گریم میگیره

Newshaaa ♡
پاسخ به  Ghazale hamdi
6 ماه قبل

عههه خدا نکنههه دختر دشمنت بمیرهه🥺😂🔪
آره والا امیدوارم پارت پنجشنبه اینطور نباشه چون اصلا میرم محو میشم از دنیا😐

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  Ghazale hamdi
6 ماه قبل

دلم نمیاد ولشون کنم….وگرنه خیلی وقته پیش دیگه ادامه نمیدادم
الانم میخوام تموم بشن که دیگه نزارم،فقط بیام تو سایت رمان های بقیه رو بخونم
واقعا لیلا حق داشت رفت💔☹️

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  Ghazale hamdi
6 ماه قبل

اوهوم🥺

دکمه بازگشت به بالا
29
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x