رمان زیبای یوسف

رمان زیبای یوسف قسمت ششم

4
(18)

چشمانش هر لحظه داشت گردتر میشد.

مرد و آن دختر به خاطرش آمد.

یعنی داشتند او را در روز روشن می‌دزدیدند؟!

این هم نقشه جدیدشان بود؟

نفهمید چرا؟ او که دست خالی بود، او که تنها بود؛ اما خود را به پنجره رساند و به سختی خودش را از آن که کوچک بود، رد کرد.

چسبیده به دیوار طول دیوار را طی کرد.

سرکی کشید.

تازه مرد از بالای پله‌ها پایین آمده بود.

چشم‌چشم کرد بلکه مرد کت‌پوش را ببیند؛ ولی اثری از او نبود.

دوباره به مرد نگاه کرد.

لعنتی‌های حرام‌زاده.

لعنتی‌های بی ناموس.

لعنتی‌های خدا زده‌.

آرام از سنگرش فاصله گرفت و سمت درخت که در چند قدمیش بود، رفت.

چند درخت‌ داخل باغچه طویل قرار داشتند پس پشت به پشتشان جلو می‌رفت.

قصد داشت از پشت سر مرد را غافلگیر کند.

اجازه نمی‌داد قربانی دیگری اسیر شود.

آن پسر گفته بود عروسک شب؟

نه، چنین اتفاقی برای آن دختر نمی‌افتاد، عروسک نمیشد.

اجازه نمی‌داد!

با اخم چشمانش را بست تا تمرکز کند.

همین که خواست بین پلک‌هایش را باز کند و از باغچه پایین بپرد، با منفجر شدن چیزی خشکش زد.

صدای انفجار را هیچ کس جز خودش نشنید.

تمام آن هشت ماه در سرش منفجر شد.

تکه‌های حرفش، جنازه قولش، در سرش پخش شد.
همتا!

مات و مبهوت چشمانش را باز کرد.

نگاهش هیچ چیزی جز خاطراتش را نمی‌دید.

او به همتا قول داده بود مدرک را پیدا کند.

چند وقت گذشته بود؟

چرا این‌طور شد؟!

مگر قرار نبود با پرت شدنش از آن دره مدرک را به پلیس برساند؟

پس چرا؟ چرا حافظه‌اش را از دست داد؟

پاهایش سست شد و روی زمین افتاد.

هنوز پشت درخت بود و کسی متوجه‌اش نبود.

او هم همین‌طور، هیچ کس و هیچ چیزی را نمی‌دید.

برای چه باید وقتی سقوط می‌کرد یک قایق زیر پایش می‌بود؟

برای چه باید سرش به لبه قایق برخورد می‌کرد؟

اصلاً آن شب چه وقت قایق‌رانی بود؟

هنوز هم آن درد را احساس می‌کرد.

ولی فقط همان درد را.

فرو رفتنش در آب را به خاطر نداشت، به هر حال کما رفته بود، آن هم به مدت هفت ماه!

قیافه‌اش آویزان و درهم شده بود.

نفسش به سختی بالا می‌آمد.

با سستی و بدنی شل سرش را به تنه درخت تکیه داد.

همتا!

چشمانش را محکم بست.

لعنت به او، لعنت به نقشه احمقانه‌اش.

همتا و کارن راست می‌گفتند.

نقشه‌اش خطرناک بود و حال خطرش نزدیک یک‌سال گلوگیرش شده بود.

مشخص نبود چه بر سر بقیه‌شان آمده بود.
لعنت به او.

ذهنش فقط همتا را فریاد میزد.

چه بر سر او آمده بود؟

یعنی هنوز هم با سایه‌های شب بود؟

پلیس‌ها چه کردند؟

صدای جیغ دختر هم زمان شد با صدای ماشین.

تازه به خودش آمد.

وحشت زده به خروجی بیمارستان نگاه کرد.

نگهبان‌ها داشتند پلیس را خبر می‌کردند و آن ماشین که منتظر بود، دختر و مرد را سوار کرد و رفت!
رفت.
رفت.

پلکش پرید.

به سختی پایش را بلند کرد تا بایستد.

یک قربانی دیگر؟ یک عروسک دیگر؟

نه، نباید این‌طور میشد.

با خشم قدم برداشت؛ اما بدنش به اندازه‌ای سست بود که دوباره زانوهایش خم شود و از باغچه پایین بیوفتد.

دردش گرفت؟ نه.

تمامش درگیر آن دختر بود؛ ولی یک انفجار دیگر کافی بود تا بفهمد دردش عمیق‌تر از اضافه شدن یک قربانی دیگرست.

قرار بود ده‌ها عروسک دیگر اضافه شوند.

مدرک!

با دهان باز و چشمانی گرد شده خشکش زده بود.

آن مدرک داخل ساعتش بود؛ ساعتش؟!

نفسش همراه جانش خارج شد.

به شدت مرگ می‌خواست.

ساعتش کجا بود؟

بیمارستان، همان بیمارستانی که… .

جانش برگشت.

باید خودش را به آن بیمارستان می‌رساند؛ اما اول باید به واشینگتن برمی‌گشت.

فقط دعا می‌کرد کسی وسایلش را دور نریخته باشد؛ اما… خیال خام!

از تلفن بیمارستان شماره جیم را گرفت.

کسی که در آن ماموریت هم درجه‌اش بود.

از اضطراب پاشنه کفشش را روی زمین می‌کوبید.

چندی زمان برد تا تماس برقرار شود.

فرصت نداد و تندی گفت:

– جیم؟

صدای جیم با درنگ بلند شد.

– بفرمایید.

کسری با نفس‌نفس لب زد.

– جیم منم، کسری.

باز هم سکوت شد.

این‌بار صدای جیم رسمی نبود.

حیرت زده و با صدای بلند گفت:

– کسری؟!

– الان وقت توضیح دادن ندارم. می‌خوام ببینمت.

– چ… چی؟ هان، باشه‌باشه. کجایی تو الآن؟ اوه پسر باورم نمیشه تو… .

کسری به میان حرفش پرید و اسم شهر و بیمارستان را گفت.

در ادامه حرفش اضافه کرد.

– فقط سریع، وقت نداریم.

جیمز با جدیت لب زد.

– باشه.

کسری تماس را قطع کرد.

هوای بیمارستان برایش آلوده شده بود، نمی‌توانست راحت نفس بکشد.

با بی طاقتی توی سالن قدم میزد.

هنوز هم بقیه ناآرام و پریشان بودند؛ ولی به حتم که پریشانی هیچ‌کس به پای او نمی‌رسید.

بل با دیدنش خودش را به او رساند.

– کجایی تو؟

کسری به بل نگاه کرد که آشفته به نظر می‌رسید.

بل امان نداد و گفت:

– ترسیدم بلایی سرت اومده باشه. دیدی؟ توی روز روشن یکی رو بردن!

جفت دست‌هایش را به کمر زد و لند کرد.

– لعنتی‌ها فقط ایستاده بودن و تماشا می‌کردن.

اشاره‌اش به نگهبان‌ها بود که نتوانسته بودند با آن تعداد زیادشان جلوی یک نفر را بگیرند.

کسری؛ اما اصلاً حواسش به او نبود.

***

– کسری؟

صدای حیرت زده جیم توی سالن طبقه دوم پیچید.

چون سالن تقریباً خلوت بود، مگر این‌که دو_سه پرستار در حال رفت و آمد می‌بودند، صدایش را کسری که ته سالن روی صندلی‌های انتظار نشسته بود، شنید.

در این چند ساعت مثل مرغ سر کنده داخل بیمارستان جولان می‌داد طوری که نه تنها بل و پسرها بلکه بقیه هم متوجه‌اش شده بودند.

به طرف جیم رفت که جیم با ناباوری گفت:

– هنوز هم باورم نمیشه. پسر ما کلی دنبالت گشتیم. تو کجا بودی؟!

کسری زمزمه‌وار گفت:

– لازمه حرف بزنیم.

– حتماً. بگو.

کسری سر چرخاند و به اطراف نگاه کرد.

قدم برداشت که جیم شانه به شانه‌‌اش حرکت کرد.

– خب زود باش بگو، خیلی کنجکاوم بدونم چی به سرت اومده.

با رسیدن به مکانی خلوت کسری روی صندلی نشست و جیم هم کنارش جای گرفت.

دوباره خواست لب باز کند و پر گپی کند که کسری آرام گفت:

– وقت واسه این حرف‌ها نیست. من ازت یک چیزی می‌خوام.

جیم سر تکان داد که کسری با درنگ روی گرفت.

با کلافگی گفت:

– قرار بود من مدرک رو به پلیس برسونم.

– منظورت چیه؟

کسری چشم در چشمش گفت:

– سایه‌های شب فرار کردن، درسته؟

جیم با اخم و گیجی گفت:

– آره؛ اما تو این رو از کجا می‌دونی؟

کسری برای زدن حرفش دودل بود؛ اما چاره‌ای نداشت.

دوباره روی گرفت و گفت:

– نقشه من بود.

صدایی از جیم بلند نشد.

ادامه داد.

– اون جلسه چیزی رو از پیش نمی‌برد. کسی که پشت انجمن بود و تمام سایه‌های شب به دورش پرسه می‌زدن، منوچهر نبود.

به جیم و قیافه حیرت زده‌اش نگاه کرد، به آن چشم‌های گیج و اخم درهمش.

– من به همتا گفتم فراریشون بده تا بتونه به رئیس اصلی نزدیک بشه. مدارک هم پیش من بود، قرار بود اون رو به شما برسونم؛ ولی… .

اخمی کرد و سرش را با تاسف تکان داد.

جیم ماتم زده زمزمه کرد.

– اما… شنیدم همتا رو اعدام کردن!

کسری شوکه شده سرش را بالا آورد و نگاهش کرد.

زبانش نمی‌چرخید تا سوالش را بپرسد، در عوض چهره‌اش هر لحظه بیشتر مچاله میشد.

جیم با کلافگی ایستاد و پشت به او دو قدم برداشت.

– خب فرار کردن؛ اما پلیس‌های ایران همتا و اون زنیکه شادان رو گرفتن.

به طرف کسری چرخید و گفت:

– همتا به اسم سارا از مرز عبور کرد، خیلی طول نکشید که بگیرنش. از برادرت هم شنیدم که چند وقت بعدش… اعدامش کردن.

کسری با دهان بازش خیره‌اش بود.

جیم عصبی نزدیکش شد و گفت:

– خب چرا چیزی به ما نگفتی؟

کسری به صورتش دست کشید و زمزمه کرد.

– امکان نداره!

جیم پرخاش کرد.

– با توئم کسری.

کسری خشمگین بلند شد و با جفت دست‌هایش به سینه‌اش کوبید تا به عقب برود.

صدایش را بالا برد و غرید.

– نمیشد، وقت کم بود. تا بتونم راضیتون کنم برنامه به‌هم می‌ریخت.

آشفتگیش هر لحظه داشت بیشتر میشد.

جیم پرسید.

– حالا اون مدرک کجاست؟

کسری مکث کرد.

خشکش زد.

دوباره داشت گند میزد؟

با کلافگی گفت:

– داخل ساعتم.

جیم به مچ دستش نگاه کرد؛ اما چیزی ندید.

– خب الآن ساعتت کجاست؟

کسری دندان به روی هم فشرد.

از خشم و شرم نگاهش به زمین بود.

زمزمه‌وار لب زد.

– داخل بیمارستانی که توش بستری بودم.

جیم با شک گفت:

– بستری بودی؟ چرا؟

کسری بی توجه به سوالش نگاهش کرد و گفت:

– باید بریم واشینگتن. تا دیر نشده باید وسایلم رو بردارم.

به زبان خودش لب زد.

– البته اگه تا الآن هم دیر نشده باشه!

***

سوار ماشین شدند و جیم پشت فرمان نشست.

بین راه کسری گفت:

– یک جایی نگه‌دار، لازمه لباس‌هام رو عوض کنم.

جیم عصبی گفت:

– به نظرت الآن وقت لباس عوض کردنه؟

کسری خیره به روبه‌رو گفت:

– یکی اون‌جا هست که نباید من رو بشناسه.

جیم با اخم نگاهش کرد و پرسید:

– کی؟

– یکی از اعضای سایه‌های شب.

جیم بهت زده گفت:

– چی؟!

کسری کلافه نفسش را آزاد کرد.

رو به جیم کرد و گفت:

– ببین لطفاً نپرس، سر فرصت همه چیز رو بهت توضیح میدم. الآن فقط کاری که بهت میگم رو انجام بده.

جیم با اکراه سری تکان داد و فرمان را محکم‌تر میان مشت‌هایش فشرد.

تا کسری لباس‌های دیگری بپوشد و ماسک و کلاه آفتابی بگیرد، چند دقیقه‌ای از وقتشان حرام شد.

با رسیدن به شهر بی وقفه سمت بیمارستان رفتند.

کسری در حالی که از زیر لبه کلاه اطراف را زیر نظر داشت تا مبادا با آن پیرزن بازیگر مواجه شود، سمت آسانسور رفت.

جیم هم پشت سرش خود را به آسانسور رساند.

کسری بی درنگ در اتاقش را باز کرد و با دیدن مردی که روی تخت خوابیده و زن همراهش که روی صندلی نشسته بود، دندان‌هایش را به روی هم فشرد.

دیر آمده بود!

جیم به کسری نگاه کرد و لب زد.

– چی شد؟

کسری برای لحظه چشمانش را بست سپس بدون توجه به نگاه منتظر جیم و حیرت چشم‌های آن زن و مرد از اتاق فاصله گرفت.

دوباره سوار آسانسور شد.

جیم سریع قبل از این‌که درهای آسانسور بسته شود، به داخل آسانسور پرید.

صاف ایستاد و یقه‌اش را درست کرد.

عصبی با لحنی طلبکار پرسید.

– خب حالا می‌خوای کجا دنبالش بگردی؟ اصلاً چرا ساعتت رو با خودت نیاوردی؟

کسری کلافه چشمانش را بست و نفسش را آه مانند رها کرد.

– گوش کن کسری، من… من موظفم تا به مافوقم خبر بدم، پس بهتره که بگی این مدت کجا بودی.

کسری با درنگ لای پلک‌هایش را باز کرد و نگاهش کرد.

یک کلام گفت.

کوتاه و آرام.

– حافظه‌ام رو از دست دادم.

جیم؛ اما به چیزی که شنیده بود شک داشت.

– چی؟!

باز شدن درهای آسانسور باعث شد به عقب بچرخد.

کسری در سکوت خارج شد و به طرفی رفت.

باید از پرستارها می‌پرسید که چه کسی کمدش را خالی کرده.

قصد داشت هر چه سریع‌تر ساعتش را پیدا کند.

***

جیم مات و مبهوت به کسری نگاه کرد.

کسری اخم درهم کشید و رو به پیرمرد روبه‌رویش گفت:

– یعنی حتی ساعت رو هم نگه نداشتی؟!

پیرمرد که لباس فرم به تن داشت و زمین‌شوئی دستش بود، با بیخیالی گفت:

– ساعت؟ من فقط لباس‌ها رو دور ریختم. آهان یک گوشی هم بود.

اخم کسری باز شد.

جیم با بی طاقتی گفت:

– ساعتی ندیدی؟

کسری لب زد.

– اون هم کنار بقیه وسایلم بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
29 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ALA ,
ALA
3 ماه قبل

واایییییی خداااا
همتاااااااا😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
غمم شد😭😭🥹🥹🥹🤧🤧🤧🤧🤧
بیچاره کسری ولی خوب شد یادش اومد
دختر مثل همیشه عالییییییی بود🤩🤩🤩🤩
خسته نباشیییی😚😚😚😚😚🥰🤭

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
3 ماه قبل

همتا؟
طفلک چرا اعدام شد؟
وای رقیه
وای فرزین…

وااااااای حافظششششششش برگشت سوپرمنم😍😍😍😍😍😍😍

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  آلباتروس
3 ماه قبل

دستگیر شد که
اعدامم شد؟

آخرین ویرایش 3 ماه قبل توسط 𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  آلباتروس
3 ماه قبل

خب بگو من اینهمه برگردممم😂
نگا چه منه اذیت میکنی باشه میرم بخونم
دیگه چشم قشنگت نمیشم🥲

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  آلباتروس
3 ماه قبل

الهیییی💔
دلم برا رقیه سوخت چقدر گفت نرو نکن ایشششش
سلاح خوبی دارم😎💪🏻

آخرین ویرایش 3 ماه قبل توسط 𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
لیلا ✍️
پاسخ به  آلباتروس
2 ماه قبل

من که باور نمی‌کنم، چون توی پارت‌های اولیه همتا قهرمان داستان بود و محاله که شخصیت اصلی داستان به این راحتی از گود خارج شه

Eda
Eda
3 ماه قبل

دلم برای همتا سوخت ☹️نباید اعدام میشد
ولی یوهوووو کسری یادش امددد یوهووووو🎊🎊😂
خسته نباشی الباتروس جون❤🫂

Fateme
Fateme
3 ماه قبل

با اینکه تو جلد قبل خوندیم که همتا اعدام میشه ولی بازم غم داشت کلی این پارت
خسته نباشیی🥲❤️

آماریس ..
3 ماه قبل

به به خداقوت .. اولین رمانیه که بدلم نشسته بدجور..
قلمت خیلی قشنگه همینجور ادامه بده گل🫰🏽

لیلا ✍️
2 ماه قبل

به جرعت می‌تونم بگم تو اگه بخوای می‌تونی یه فیلم‌نامه‌نویس قهار بشی، با قلمت داری چی‌کار می‌کنی دختر! صحنه‌ها پشت سر هم مثل سکانس جلوی چشم آدم میاد، از اونایی که خیره‌خیره می‌خوای ببینی بعدش چی میشه. تو این پارت با زیرکی و مهارت تونستی داستان رو خوب جلو ببری👌🏻 برگشتن حافظه کسری و به یاد آوردن بخشی از گذشته که مخاطب رو روشن می‌کنه چه اتفاقاتی افتاده، فقط این‌که واژه لند چه معنی داره؟ یه جا تو رمان آوردیش لند کرد. یعنی چی!

لیلا ✍️
پاسخ به  آلباتروس
2 ماه قبل

تو هم سوزنت گیر کرده‌ها! فقط میگی انرژی‌مثبت😂 من اشکالی ببینم به طور قطع به نویسنده میگم عزیزجان و اگه می‌بینی از کارت تعریف می‌کنم بی‌اغراقه

Ghazale hamdi
2 ماه قبل

یه سریا اومدن🥲
یه سریا رفتن🥲
رمان‌های جدید اضافه شده😃
سایت شلوغ‌تر شده😃
موفق باشید همگیی😊😊🥲✨️🦋

لیلا ✍️
پاسخ به  Ghazale hamdi
2 ماه قبل

کجا بودی تو😥 من هستم ولی🤣

Ghazale hamdi
پاسخ به  لیلا ✍️
2 ماه قبل

درگیر کار و مدرسه وووووو😊🥲
آره تو عضو ثابتی😁😃

لیلا ✍️
پاسخ به  Ghazale hamdi
2 ماه قبل

خیلیم خوب، موفق باشی😊 منم هروقت فرصت بشه میام سر می‌زنم، رمانم این‌جا تموم شد‌‌.

Ghazale hamdi
پاسخ به  آلباتروس
2 ماه قبل

جام که خالی نیست اگرم باشه حس نمیشه
دیگه دیدم خیلی روی درست تاثیر میزاره حالاشاید تابستون دوباره اومدم
بعدم حمایت آنچنانی نمیشد اگه می‌دیدم بقیه یکم مشتاقن شاید ادامه میدادم😥😥🥲

دکمه بازگشت به بالا
29
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x