رمان انتقام خون

رمان انتقام خون پارت ۴۲

4.5
(93)

آرمان_من همچین ریسکی رو قبول نمیکنم

چه ریسکی است که او را این چنین کلافه کرده

با دقت بیشتری گوش میدهم

آرمان_به من هیچ ربطی نداره خودتون هرکاری میخواید بکنید من سر جون زن و بچم قمار نمیکنم

ابرو‌هایم همدیگر را در آغوش می‌کشند و صدای کلافه و عصبی آرمان با مکث بلند می‌شود

_الان نمیتونم حرف بزنم فردا میام حرف می‌زنیم

صدایش قطع می‌شود و من به سرعت به سمت مبل‌ها میروم

بر روی مبل مینشینم

کمی بعد در اتاق باز می‌شود و صدای قدم‌هایش را می‌شنوم

اخم‌هایم خیال باز شدن ندارند و باید بفهمم چه چیزی را ازمن مخفی می‌کند

نگرانی که بر دلم چنگ انداخته بیشتر میشود

با تکان خودن دستی جلوی صورتم از فکر و خیال بیرون می‌آیم

نگاهم را به چشمان نگران آرمان که حالا کنارم بر روی مبل نشسته است میدهم

آرمان_خوبی هلما؟…………..چیشده؟

بدون اینکه نگاهم را از چشمان نگرانش بگیرم زبانی به لب‌های خشک‌شده‌ام میکشم و با صدای گرفته و آرامی می‌گویم

_چیوداری ازم قایم میکنی؟

کمی نگاهم می‌کند و با مکث می‌گوید

آرمان_فالگوش وایسادن کار خوبی نیستا

صدایم اینبار کمی بالا‌تر می‌رود و تکیه‌ام را از پشتی مبل می‌گیرم

_دروغ گفتنم کار خوبی نیست…………ازت میپرسم چیشده می هیچی ولی من تورو میشناسم………..داره میشه پنج‌سال که میشناسمت پس به من دروغ نگوو

دست‌هایش را به حالت تسلیم بالا می‌برد

آرمان_باشه………باشه تو آروم باش

چند نفس عمیق میکشم تا ضربان بالا رفته قلبم را آرام کنم

_حالا بگو چیشده

نگاه درمانده‌اش را به چشمان منتظرم میدهد و کلافه دستی به صورتش میکشد

آرمان_نمیخوام حالت بد بشه هلما

کلافه نگاهش میکنم

_اینجوری حالم بیشتر بد میشه………..قلبم داره وایمیسته از نگرانی بگو چیشده

نفس عمیقی می‌کشد و با مکث طولانی بلاخره لب باز میکند

آرمان_حکم رایان اومده

کنجکاو نگاهش می‌کنم

_خب؟

باز هم کمی مکث میکند و می‌گوید

آرمان_حکم دوبار اعدام دادن بهش…………یبار برای قتل خانواده تو………یبارم برای غلطایی که کرده

او مکث میکند و من با هیجان می‌گویم

_اینکه خیلی خوبه

سری تکان می‌دهد

آرمان_آره خوبه ولی اگه اجرا می‌شد

متعجب اخمی میکنم

_یعنی چی؟……..کامل حرف بزن خب

سرش را پایین می‌اندازد و نفسش را صدا‌دار بیرون میدهد

آرمان_پول داده حکمش رو شکونده……….حکمش شده ابد…………..کسایی هم که حکمشون ابد باشه ممکنه شامل عفو رهبری بشن و بیان بیرون

مبهوت نگاهش میکنم

هیچ حرفی برای گفتن ندارم

میدانم که تمام حکم‌های ابد یک روزی شامل عفو رهبری میشوند

اگر او آزاد شود میدانم که آرام نمی‌نشیند

آرمان_هلما خوبی؟

با شنیدن صدای نگرانش نگاهم را تا چشمانش بالا میکشم

این حرف‌ها کمی نگرانم کرده‌اند اما چیزی که او مخفی می‌کند این نیست

آب دهانم را میبلعم و با صدایی آرام می‌گویم

_خوبم……………اما.‌………….اما چیزی که داری مخفی میکنی این نیست

انتظار دارم تکذیب کند اما در کمال تعجب سری تکان می‌دهد می‌گوید

آرمان_آره فقط این نیست……………….پرونده اون آدمی که تورو دزدیده بود رو میخوان بدن به من…………….قبول نمیکنم اما بابا و بقیه اسرار دارن پروندش دست من باشه

از شدت شوک نفس نمیکشم

آن آدم قصد جان مرا داشت

مارا با کشتن فرزندمان تحدید کرد

اورا با جان من تحدید کرد و سرهنگ همچنان اسرار دارد پرونده او دست آرمان باشد؟

نفرت تمام جانم را پر میکند

نفرت از سرهنگ

نفرت از رایان

و نفرت از این شغل لعنتی

نمیدانم در چهره‌ام چه چیزی می‌بیند که نگران دست بر روی شانه‌ام می‌گذارد

آرمان_هلما خوبی؟………..چیشد؟چرا رنگت پرید؟

اشک در چشمانم جمع می‌شود

یعنی ممکن است روزی مرا با جان او تحدید کنند؟

قطعا دوام نمی‌آورم

_میخوای قبول کنی؟

به سرعت در آغوشم می‌کشد و بوسه آرامی بر موهایم میزند

آرمان_معلومه که نه…………..من سر جون شماها با هیچ کس شوخی ندارم………….هرگز این پرونده رو قبول نمیکنم

خود را آغوشش جمع میکنم و آرام هق میزنم

_میترسم

بوسه دیگری بر موهایم میزند

آرمان_تا وقتی من زندم از هیچی نترس………هر موقع مردم میتونی بترسی

مشت آرامی به سینه‌اش میکوبم در همان لحظه دخترکم لگد محکمی به شکمم می‌زند و من خود را در آغوش او عقب میکشم

_آخخ

آرمان با لبخند نگاهم میکند و دستش را نوازش‌وار بر روی شکمم می‌کشد

آرمان_دخترم رو باباش غیرت داره‌ها

خنده آرامی می‌کنم

_دیوونه

به نظرتون در ادامه چه اتفاقایی میافته؟😉🧐

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 93

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Ghazale hamdi

غزل نویسنده رمان های دیازپام & قانون عشق🦋 کاربر وبسایت رمان وان🦋
اشتراک در
اطلاع از
guest
33 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Newshaaa ♡
7 ماه قبل

اولییین کامنت و حمااایتتت😂🥲💖💖

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

ستی یه ۱۰ دقیقه صبر می کنی با منم بفرستم؟🥲

nor m
مدیر
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

من بودم داشتم رد میشدم گفتم ارسال کنم 😅
بفرس تا تایید کنم

Fatemeh
Fatemeh
پاسخ به  nor m
7 ماه قبل

ببین ستی جون همینجاها باش شاه دلو فرستاد زودی تایید کن 😘😘فدات شم

nor m
مدیر
پاسخ به  Fatemeh
7 ماه قبل

با اینکه ستی نیستم ولی منتظر میمونم بفرسته🥺😅

Fatemeh
Fatemeh
پاسخ به  nor m
7 ماه قبل

😃😃😃 گفتی بفرس تایید کنم فکر کردم ستی هستی

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  nor m
7 ماه قبل

فرستادم😅

nor m
مدیر
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

تو همون زها هستی که تو سایت وان رمان ماهرو رو دنبال میکنه؟

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  nor m
7 ماه قبل

آره من همونم😅

nor m
مدیر
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

عزیزم تو هم نویسنده بودی😍

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  nor m
7 ماه قبل

بله یه جورایی نیمچه نویسنده😅🤣
شما مدیر رمان من هستی؟

nor m
مدیر
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

موفق باشی
آره قاصدکم😌

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  nor m
7 ماه قبل

عه😍😆
نشناختم😅
راستی به جای رمان سودا میخوای چی بذاری؟

nor m
مدیر
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

چنتا اماده کردم موندم کدومو بزارم

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  nor m
7 ماه قبل

توروخدا اسماشونو بگو😂😂
من تو تلگرام رمان زیاد میخونم میخوام یکیشونو بذاری که نمیخونم😆😆

Fatemeh
Fatemeh
7 ماه قبل

من که حوصله گروگان گیری و تهدید ندارم اتفاقای جدید بیفته

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
7 ماه قبل

فکر نمیکنی زیادی داری بلاسرشون میاری😑🤦‍♀️

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  Ghazale hamdi
7 ماه قبل

چی بگم🤦‍♀️🥲

Tina&Nika
7 ماه قبل

عالی غزل جان بابات قانون عشق هم ممنون💜❤️❤️💚💚🌿

saeid ..
7 ماه قبل

#حمایت از غزلی🥰

خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

ممنون غزل جان 🌹

Fateme
7 ماه قبل

عالی بود غزل جان

Fatemeh
Fatemeh
پاسخ به  Ghazale hamdi
7 ماه قبل

عزیزم همه خواننده ها نظر نمیدن و این واقعا بده امیدوارم درک کنیم که نویسنده های سایت بدون هیچ منفعتی دارن برامون دوستانشون رو میزارن

Fatemeh
Fatemeh
پاسخ به  Fatemeh
7 ماه قبل

داستانشون

دکمه بازگشت به بالا
33
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x