رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت 104

4.4
(15)

ATASH:
عقب کشید و بوسه ای را روی گونه یلدا کاشت.
پس از آن سمت شاهرخ قدم برداشت و با بالا آوردن انگشت اشاره اش لب زد:
_شانس اوردین دخترم سالمه، اگه یه تار از موهاش کم میشد بدبختتون میکردم
هم تورو هم اون یوسف بی عرضه رو!
شاهرخ با سلابت مخصوص به خودش ایستاده بود……نگاهش را در صورت زن چرخاند.
_حالا که فعلا بچت سالمه پس برش دار ببرش
تهدیدای بیخود هم نکن
ابرو هایش بالا پریدند و ناباور خندید….ارام زمزمه کرد:
_من تهدید بیخود میکنم؟
خودت میدونی خیلی چیزا رو بیشتر از فرحناز میدونستم و میدونم پس هیچکدوم از حرفام بیخود نیست
اتفاقا خیلی جدیشون بگیر شاهرخ خان!
دندان سایید….متقابل آرام جوابش را داد:
_اسم فرحنازو نیار، من مثل یوسف زنمو قاطی مسائل نمیکردم که بعد داستان شه بخوام طوری جلوه کنم انگار مرده و دختری ام ندارم!
مهری سکوت کرد…..آشکارا کنایه اش را زد.
با نگاه خط و نشان کشیدند غافل از سهیلی که پشت سر دخترک ظاهر شد و در گوشش پچ زد:
_مادرت نبود، پدرت سکته کرد، داداشت مشغول کارهاش بود و تو تنها بودی
منم لطف کردم آوردمت اینجا به عنوان دختر شریک سابق عموم!
حضور ناگهانی و صدایش نفس را در سینه یلدا حبس کرد.
راجب چه حرف میزد؟
_چی میگی؟
_پلیس….مادرت با پلیس اومده
یادت باشه هرچی جز حرف های من بگی عاقبتش چیه!
به مادرت هم بفهمون
یلدا دو هزاری اش افتاد….حالا متوجه شد چه می‌گوید.
پس اینگونه خانواده صدر وادار به باز کردن آن در آهنین شده بود!
با صدای سرگرد شریفی سهیل عقب کشید.
شهرام دست زنش را گرفت تا به اتاقشان بروند و کاوه به خواهرش و سارا گفت که در آشپزخانه منتظر باشند.
_سرکار خانم دخترتون رو پیدا کردید؟
مهری در آخرین لحظه اخمی را نثار شاهرخ کرد و فاصله گرفت.
_بله جناب سرگرد، دخترمو پیدا کردم
سرگرد سر تکان داد و میانشان چشم چرخاند؛ در نظرش لباس های یلدا و سر و وضع کوروش عجیب آمد.
پرسید:
_این موقع از صبح همچین لباسی مناسب نیست
حال اون آقا هم به نظر خوب نمیاد
اتفاقی افتاده؟
سهیل گلو اش را صاف کرد و لب زد:
_حقیقتا دیشب مهمونی بودیم
اونجا هم یه دعوا اتفاق افتاد که متاسفانه پسر عموی منم اونجا آسیب دیدن
شریفی موشکوفانه در صورت او زل زد.
_چرا؟
ادای نوشیدن را که در آورد شریفی تا ته ماجرا را خواند.
هیچ نگفت و به سرباز کنار دستش اشاره کرد.
_دستبند بزن، ایشون با ما به کلانتری میاد
سرباز سر تکان داد……سهیل دستان مشت شده اش را بالا آورد و نگاه نافذ و سیاهش را به ته سالن دوخت.
جایی که خواهرش ایستاده بود…..سارایی که ترجیح داد به جای آشپزخانه آنجا بایستد و تماشا کند.
تماشا کند که چگونه سرباز دستبند را دور دست های برادرش میپیچد.
شریفی اولین نفری بود که از عمارت بیرون زد و سرباز سهیل را سمت خروجی هدایت کرد.
در لحظه آخر لبخند او بود که در ذهن سارا حک شد.
لبخند برادرش عجیب شبیه همان لبخندی بود که یک سال پیش در فرودگاه روی لبانش جا خوش کرده بود.
لبخندی که اگر معنا شود می‌گوید:
“من برمیگردم، ولی اینبار متفاوت تر!”
دلهره و ترس در وجود سارا رخنه کرد……رفتن یلدا مساوی با تمام شدن کار سهیل با یوسف بود.
گرفتن انتقام از یوسف مساوی بود با هدف های بعدی برادرش!
یعنی شاهرخ صدر عمو اش و سیروس فرزان یار قدیمی یوسف و شریک امروز شاهرخ!

فرمان ماشین را چرخاند و وارد خیابانی شد که عمارت شاهرخ خان صدر در آن قد علم کرده بود.
اما طولی نکشید که با دیدن ماشین پلیس پا روی ترمز کوبید.
بهت زده به آن زل زد…..ماموری هم نیز پشت فرمان بود.
_چه خبره اینجا؟
نگاهش سمت در آهنین کشیده شد….افرادی بیرون آمدند که آشنا ترین آنها رئیسش بود.
سهیل صدر!
رئیسی که دستبندان نقره ای دور مچ دستش خود نمایی می‌کردند و در تمام مدت لبخند محوی بر لب داشت.
سهیل قبل از آنکه در ماشین بنشیند نگاهی را حواله دخترک لباس سرخ کرد و لب هایش بیشتر کش آمدند.
آثاری از ترس در چشمانش نبود….انگار نه انگار پلیس با دستبند او را به کلانتری می‌برد.
تا وقتی پشتت گرم باشد و خیالت تخت…..ترس برای چه؟
اول ماشین کلانتری حرکت کرد و پشت سر آن هیوندای سفید.
کنار جدول پارک کرد و پیاده شد.
قرار بود بیاید و با سهیل راجب مسئله خودش و ماهرو صحبت کند اما با چه صحنه ای که رو به رو شده بود!
سمت عمارت پا تند کرد.
شاهرخی را دید که مانند مرغ پرکنده بال بال می‌زند وتمام دق و دلی اش را سر سارا خالی می‌کند.
_بیا تحویل بگیر داداشت رو
فیض ببر از شاهکارش، به حرف هیچ بشری گوش نمیده تو که خواهرشی باهاش حرف میزدی اون دختره رو ببره خونش!
سارا با ابرو هایی گره خورده به او زل زد و جای او کاوه جواب پدرش را داد:

_بابا تقصیر سارا چیه؟ انگار خیلی سهیل به حرف اونم گوش میده!
_گوش نده ولی به هر حال خواهرش که هست! نرمش کنه
_سنگیه که خودت ساختی بابا جون
جدیدا دلش برای خواهرش هم به رحم نمیاد، تو که دیروز دیدی چیکار کرد چرا این حرفو میزنی؟
شاهرخ کلافه دستی به صورتش کشید و امیر ساسان کنجکاو جلو تر رفت.
_سلام!
سر همه سمت او چرخید.
کاوه با دستانی که به کمرش زده بود نگاهش کرد.
_علیک، تو کی هستی دیگه؟
هنوز دهان برای حرفی باز نکرده بود که صدای کوروش بلند شد:
_از شاگردای سهیله، به میثم بگو بیاد اون میشناسه
امیر سر تکان داد.
_بله اسمم امیر ساسانه، اومدم چون با سهیل خان کار داشتم!
کوروش زیر خنده زد و نگاه شاهرخ ترحم وار سمت پسرش چرخید.
دست بر چهارچوب در گرفته بود تا روی زمین آوار نشود.
_دیر اومدی که، بردنش!
یلدا ام بردن
بغض کرد.
_سهیل رفت، یلدا رفت
آهسته پچ زد:
_یلدا…..
امیر ساسان می‌دانست، دیده بود که رئیسش را بردند فقط میخواست بداند برای چه؟!
شاهرخ به کمند اشاره کرد.
_اینو ببرش داخل حالش خوب نیست!
کمند سر تکان داد و سمت برادر بزرگ ترش رفت…..برادری که سعی می‌کرد لبخندی زوری بزند.
_کمند، یلدا رفت دیدی؟
خواهرش غمگین بازو اش را گرفت.
_بیا بریم زخمتو پانسمان کنم، بیا داداش
در نظرش کوروش چرند میگفت و بی‌خوابی به سرش زده بود اما او که از علاقه برادرش نسبت به دخترک مظلوم خبر نداشت!
نه او و نه هیچکس دیگر
آن دو که رفتند شاهرخ خطاب به کاوه لب زد:
_برو سوئیچ ماشینت رو بیار
اینبار امیر ساسان را نگریست.
_باید برم کلانتری تو هم با من میای، رانندگی میکنی!
_ولی من…..
میان حرفش پرید.
_مخالفت نداریم، همینکه گفتم!
امیر ساسان دهانش را بست و هیچ نگفت…..شاید اگر میرفت می‌توانست با سهیل هم حرف بزند.
او در کلانتری ماندگار نمیشد!

زیر لب آوازی را زمزمه کرد و موهایش را سشوار کشید.
امروز عجیب کیفش کوک بود!
موهای موج دارش را سمت چپ متمایل کرد و سشوار خاموش را روی میز توالت گذاشت.
از عطر مردانه اش روی پیراهن زرشکی اش پاشید و یقه اش را مرتب کرد…..دو دکمه اولی آن را نیز باز گذاشت.
استین های آن را تا ساق دستش بالا زد و ساعتش را پوشید.
از اینه فاصله گرفت و با برداشتن کت اسپرت مشکی اش از اتاق بیرون زد.
صدایش را در سرش انداخت:
_دانیال؟ دانیال کجایی؟
از سمت راست دانیال با دهانی پر و ساندویچی در دست ظاهر شد.
همان طور که محتویات درون دهانش را می‌جوید لب زد:
_چیه؟
چهره اش در هم رفت.
_مرتیکه پلشت
_اونکه عمته ولی خب بگو
ادامش!
رویش را بر گرداند.
_ایی بخور اول، زهر مارت بشه با دهن پر حرف نزن
در همان حالت”خفه شو” یی را نثارش کرد.
پس از بلعیدن لقمه لب زد:
_خوردم، حالا بگو چیه؟
هومن نگاهش کرد.
_از ماهرخ خبری نداری؟
چهره دانیال کدر شد.
_منو در حال خوردن صدا کردی آمار دختره رو بهت بدم؟
تو میخوای عقدش کنی خبر روزانش به من چه ربطی داره؟
_چون این کارو به تو سپردم!
شانه بالا انداخت.
_هیچ خبری نیست
خیلی عادی و روال داره کار میکنه، میره شرکت بعد بر میگرده
_امروز چی؟
گازی به ساندویچ نون و پنیرش زد.
_امروز چی؟ کاچی!
وقت میگم روال یعنی کل هفته
یه روز در میون که نیست، اون یه باری ام که نرفته بود سهیل خون…..
تغییر حالت چهره هومن را که دید لقمه در گلو اش پرید.
سوتی وحشتناکی را داد!
_سهیل چی؟
به سرفه افتاد و رنگش به کبودی زد.
هومن محکم به کمرش کوبید.
_با تو ام سهیل چی؟
دانیال لقمه را قورت داد و با چشمانی که در آن اشک جمع شده بود چندین بار نفس عمیق کشید.
به حالت عادی اش که برگشت نیش چاکاند.
_سهیل خونشو محاصره کرده بود از اونجا جم نمی‌خورد
میگفت ای قشنگ تر از پریا تنها تو کوچه نریا آدمای هومن دزدن تورو از من میدزدن!
ابرو های در هم هومن باز شدند و لبخند مضحک دانیال کافی بود تا بخندد.
_اره خلاصه اینطوری بود نتونست بره شرکت
من چمیدونم خب
سر تکان داد و نفس عمیقی کشید.
_اوکی حالا بیا میخوام یه چیزی بهت بگم
دانیال باشه ای گفت و پشت سرش حرکت کرد…..شانس آورد ادامه جمله اش را نگفت!
برای پیچاندن موضوعات چرت و پرت گفتن را از کوروش یاد گرفته بود.
اگر هومن می‌فهمید آن روز سهیل در خانه ماهرخ بوده است باز سراغ دخترک میرفت و سهیل اینبار راه بخششی را برایش به جا نمی‌گذاشت!
صدای او در سرش پژواک شد:
“جرات داری پاتو کج بزار، اگه ببینم، بفهمم، بشنوم یه جایی اشتباه کردی
حتی یه جای کوچیک! همون اشتباه بهونه ای میشه دیگه مادرت نتونه بچشو ببینه!”
این حرف را زمانی زده بود که قرار بود برای دیدار هومن به خانه اش برود.
مرور آن حرف رعشه به تنش می انداخت زیرا می‌دانست سهیل مرد عمل است!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x