رمان رزا

رمان رزا پارت سیزده 13

4.6
(36)

گوشامو تیز کردم ببینم داره واقعا میاد سمت اتاق یا میره بیرون صدای قدماش نزدیک تر میشد پس داره میاد اینجاسریع بلند شدمو اون طرف تخت نشستم اینجوری پشتم به در بود غم و قصم یادم رفت و کنجکاویم گل کرد دیگه صدایی نیومد حدس میزدم پشت در وایساده انتظار داشتم هر لحظه بیاد داخل یک دقیقه ای گذشت و خبری نشد نه رفت نه اومد همونجا مثل اینکه ایستاده بود چیشدی حاجی؟!!بیا دیگه
انتظار اومدنشو میکشیدم که صدای نفس عمیق و کلافشو شنیدم انگار دو دل بود تردید داشت

_متاسفم…نمیخواستم ناراحتت کنم..فردا هشت صبح میبینمت خداحافظ

با ولوم پایینی این حرفو زد و صدای قدمای تند و سریعش نشون میداد داره با عجله میره بیرون از پشت خودمو انداختم رو تخت وای خدااا یعنی فردا دوباره میبینمش؟!یه ذوقی از اینکه فردا میتونم ببینمشو اذیتش کنم اومد سراغم هشت صبح اینجــ…چییییی؟!!!!!!
هشت صبح؟!حاجییی مگه پادگانه؟!!!!!!
از اینکه قرار بود هشت صبح بیدار بشم کفری بودم من حتی تو دوران مدرسه هم از شیف صبح متنفر بودم بیخیال فکرای مزخرف تو مغزم شدم و رفتم
پیتزا ، هات داگ، سیب زمینی سرخ کرده، ذرت مکزیکی که عاشقشم و در آخر یه نوشابه سفارش دادم غذا های مورد علاقم بود دل تو دلم نبود بخورمشون ولو شدم رو مبل راحتی از آینه بزرگ و شیک روبه روم زل زدم به خودم لبام قلوه ایه چشمای سبزم  درشت و حالت کشیده داره دماغمم خوبه به صورتم میاد قدم متوسط و…و متاسفانه کمی چاقم من از بچگی تپل بودم و استعداد زیادی تو چاقی دارم که از عمه جونم ارث بردم با زنگ خوردن گوشیم از فکر و خیال بیرون اومدم بابام بود..

_به به پدر گرامی..

_سلام پدر سوخته حالت چطوره؟

_بخوبیت بابایی سلامتیت خبر خاصی نیست از تو چخبر…

میدونستم وقتی میگه چخبر منظورش اینه از شرطمون چه خبر از لاغر شدنت چخبر

_بگو ببینم چقدر وزن کم کردی؟
الان اسکلت شدی یا نه؟

_:بابا به این زودی آخه

کلی با بابا شوخی کردم..

فهمیدم هنوز فکر میکنه من نمیتونم خودمو دو ماه دیگه به فستیوال دبی برسونم ولی کور خوندی بابا جان کور خوندی غذاهام رسید و با اشتیاق همشو روی میز چیدم و شروع کردم به خوردناز هیچ کدوم نگذشتم همه رو تا دونه آخر خوردم شکم پر و خودمو انداختم رو مبل فکر کنم بین معده و چشم یه رابطه ای هست..!!آخه هر وقت معدم پر میشه پلکام سنگین میشه……………..

صدای خیلی مسخره ای  مدام  رو مخم بود اخممو کشیدم توهم و رومو اون طرفی کردم بلکه این صدای مزاحم بزاره به خواب شیرینم ادامه بدم ولی نه..این صدای زنگ خیلی سمج تر از این حرفا بود..
_اییییی خدااااا خفه کن این زنگو مگه نمبینی من خواااابم..
بازم زیلیلینگ زیلیلینگ این زنگ مسخره مثل مته رفت رو مخمو با عصبانیت زیاد از روی مبل بلند شدم و به سرعت رفتم طرف در

_چه خبرته کله سحر؟!!سر آوردی..مگه نمیفهمی من این ساعت باید خواب باشـ..

در و باز کردم و با دیدن فرد پشت در حرفم تو دهنم ماسید

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
11 روز قبل

خسته نباشی چرا انقدر دیر پارت دادی

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x