رمان هرج و مرج

رمان هرج و مرج پارت ۲۳

4.3
(55)

سایمان گیج شده نگاهش را به من می‌دوزد. او نمی‌فهمد و نمی شناسد عمویی را که پدرش است!

– لطفا دیگه تمومش کنید. تورج اگه بفهمه اینجایید برای همه بد میشه.

ارسلان سکوت می‌کند. سکوتش را دوست ندارم!.
ترانه کلافه کیفش را روی شانه می‌اندازد و بلند میشود

– نورا ما باید باهم صحبت کنیم.

بی توجه به سمت در میروم و در را باز میکنم

– فکر نمیکنم حرفی برای گفتن مونده باشه. بفرمایید!!

– نورا داری لجبازی میکن..

هنوز حرفش را کامل نکرده که ارسلان خشمگین فریاد میزند

– تو دخالت نکن تو کار ما.!!

از جا بلند میشود و بدون حتی نیم نگاهی به من یا سایمان از اتاق بیرون می‌رود. من میمانم و ترانه یِ بغض کرده!

به سمتم می‌آید و با لحن ملتمسی دستم را در دستش فشار می‌دهد

-لطفا نورا ! باید باهات صحبت کنم! من روانشناس ارسلانم… حالش اصلا خوب نیست.

سعی می‌کنم نادیده بگیرم نگرانی‌ام را. اما مگر میشود؟ مگر این قلب لعنتی‌ام می‌گذارد؟.
-روانشناس؟
با شنیدن همین کلمه برق امید را در چشمش می‌بینم.

– ارسلان 2 ساله که تحت نظر منه! کم و بیش همه چیو میدونم. ازت میخوام کمکم کنی نورا. نمیخوام تحت فشار قرارت بدم یا کاری کنم تو دردسر بیوفتی ، اما ارسلان حالش از اونی که فکر میکردم وخیم تره.

– متأسفم! من خیلی وقته از ارسلان جدا شدم. الانم شوهر دارم. دلیلی نمیبینم که بخوام به یه مرد غریبه کمک کنم خانم!

سکوت می‌کند و نگاه خیره و معنادارش نصیبم می‌شود

دستم را به سمت در می‌گیرم و خیلی محترمانه از اتاق بیرونش می‌کنم. حین خروج لحظه ای متوقف می‌شود و لب میزند:

– به هر حال ، اگه فک کردی میتونی به این مرد غریبه کمکی بکنی…

کارتی به سمتم میگیرد و ادامه میدهد:

– این شمارمه.. میتونی تماس بگیری، شب خوش.

و از اتاق بیرون می‌رود. در را می‌بندم و خیره به سایمان متعجب لبخند می‌زنم. لبخندی برای حفظ ظاهر!
*******

– اون مرتیکه بیناموس پا شده اومده تو اتاق، نشسته برات قصه تعریف می‌کنه توام زار زار پشت سرش عر میزنی؟ د پدر منو در آوردی توکه.. داری تا دسته فرو میکنی داخلم نورا حواست هست؟؟؟

– من چه غلطی بکنم وقتی تو حواست به این بالا نیست؟ من از کجا میدونستم ارسلان پشت دره؟ به جای اینکه منو بازخواست کنی برو ببین نگهبانت سرش کدوم آخوری گرم بوده.

کلافه و عصبی نیم‌نگاهی خرج سایمان میکند

– این بچه که چیزی نفهمید؟.

پوزخند میزنم و ابرو بالا می اندازم

– نوچ! همچنان پدرش شما تشریف داری جناب.

کمی خیره نگاهم میکند. کم نمی آورم و من هم به او خیره میشوم.

– داری بد تا می‌کنی نورا.

– مگه خودتم همینو نمیخوای آقای خوش غیرتِ عاشق پیشه ی فلان!

تک خنده ای می‌کنم و ادامه میدهم

– فک میکنی من اون موجود گوش دراز نفهمِ تو ذهنتم؟ فک میکنی نمیدونم خودِ لعنتیت کاری کردی ارسلان پاش به اتاق وا شه؟ بس کن تروخدا. بس کن انقد منو با خرت اشتباه نگیر عزیزم.

شقیقه اش را عصبی می‌فشارد:
– خب که چی؟ مگه قرارمون این نبود مادر نمونه؟

عصبی از جا برمی‌خیزم

– نه قرارمون این نبود!!! قرار بود هر غلطی میخوای بکنی قبلش به من اطلاع بدی. نه اینکه یهو ارسلان عین اجل معلق بالا سرم ظاهر شه.

سعی در حفظ ظاهر و آرامش دارد. لبخند کوتاهی میزند و سرتکان میدهد.

– اگه بهت میگفتم تِر می‌زدی حالا بیا جمعش کن. اما اوکی! مِن بعد در جریان قرار میگیری خوشگلم! جای این حرفا بیا بشین، تا در جریان قرارت بدم!

کلافه سر جایم می‌نشینم و خیره اش می‌شوم

– خیلی کارت مسخره اس تورج. که چی؟ چرا دوباره گیر دادی به ارسلان؟ توکه همه اموالشو کشیدی بالا دیگه فازت چیه؟

دستی بر صورتش میکشد و صدا بالا میبرد:

– تو چیکار به اینکارا داری؟ تو فقط کاری که بهت میگمو بکن ، ملتفتی؟؟؟؟

پر از نفرت و بی‌حسی در سکوت نظاره اش می‌کنم.

– باید دهن مهنشو بریزم پایین. باید جرش بدم اصن. تو فک کن دیوونم. فک کن پدر کشتگی باهاش دارم.

خنده ی وحشتناکی سر میدهد

– تو فک کن اصن به قتلش راضی ام نورا. به همه اینا فکر کن!.
وقتی عزیز ترینمو میفرستم تو دهنش ، ببین چقدر جدی ام رو تصمیمم!

عرق سردی روی تیغه ی کمرم می‌نشیند. چقدر پر از نفرت و کینه!.

دست و پایم را گم میکنم و نمی‌دانم چه بگویم. خدایا دلیل نفرتش از ارسلان چه بود؟ چرا انقد از هم تنفر داشتند؟

– دختر خوبی باش و کنجکاوی نکن. فقط کارتو انجام بده ، بعدش با خیال راحت در کنار پسرت زندگی میکنی. اوکی نورا؟

به تکان دادن سرم اکتفا می‌کنم. نفسم را لرزان بیرون میدهم

– میخوای چیکار کنی؟

سرش را در گوشی فرو میکند و بدون توجه به من، روی شماره ای مکث می‌کند.

صدای مردانه ای از آن طرف خط به گوشم می‌رسد

– جونم دادا؟

-رواله همه چی؟

خنده ی مرد از پشت گوشی بلند می‌شود

– اوووف چه جورم!!.. خیالت تخت. مرتیکه قرار گذاشته باراتو آتیش بزنه. انگار با ببو گلابی طرفه.

تورج پوزخند عمیقی میزند. نیم نگاهی به منه هاج و واج می‌اندازد و پوزخندش عمیق تر میشود.

– وسایل خانومو اوکی کردی؟

گوشم تیز می‌شود. کدام وسایل؟

– همه ی چیزا آماده ان. خونه رو هم یکم چک چونه زدیم قبول کرد. فقط میمونه شما دستور بدی شروع کنیم.

به گفتن خوبه ای بسنده میکند و تماس را قطع میکند.

– شنیدی که چی گفت؟

اخم کمرنگی میکنم.

– انتظار داری فهمیده باشم چی گفت؟

دست به کمر می‌زند، گوشی را به لبش فشار میدهد و خیره به من لب میزند:

– باس بری!

چشمم گشاد میشود. باس برم؟ یعنی‌چه!؟

– چی ؟

چشم در حدقه میگرداند و گوشی را به گوشه ای پرتاب می‌کند

– واس یه مدت قراره یه جا دیگه مستقر شی. تا وقتی ارسلان پاش از گود خارج شه. سایمانم با خودت می‌بری

لب به دندان میگیرم. از شدت خوشحالی نزدیک است پس بیوفتم اما با جمله ی بعدیش بادم خالی میشود

– هوس فرار مرار به سرت نزنه که اونجام برات نگهبان گذاشتم خوشگله. هرچند خودتم همچین کاری نمیکردی، دختر عاقلی هستی، مگه نه؟.

بی توجه به ریشخندش از جا برمی‌خیزم و به سمت در می‌روم

– امیدوارم بعد از این بازیا دیگه کاری به منو پسرم نداشته باشی تورج. قول دادی!!! مرد باش پا حرفت بمون.

صدای پوزخندش برای چندمین بار به گوشم می‌رسد. چشم میبندم و خودم را‌ کنترل میکنم

– تو فقط کارتو درست انجام بده! قول میدم دیگه تو دو قدمیتم ظاهر نشم. بیخیال قلبو اینا میشم میزارم بری ، با پسرت!

(عیدتون پیشاپیش مبارک خوشگلا💗)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 55

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آماریس ..

حتی‌اگه‌بمیرمم‌فکرت‌نمیره‌از‌سرم! یه آدم مودی.. INTJ
اشتراک در
اطلاع از
guest
15 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

عیدتون مبارک
خسته نباشین
دلم به حال سایمان میسوزه گناهی نداره این وسط داره تلف میشه😔

Fateme
1 ماه قبل

نیست تایید کننده ای که مارا تایید کند؟

لیلا مرادی
1 ماه قبل

پارت نفس‌گیری بود😨 خیلی رمانت جذاب و متفاوته، همش چیزی برای ایجاد سوال توی ذهن خواننده پیدا می‌کنی✨ الان واقعاً کنجکاوم بدونم این تورج گور‌به‌گوری، چه کینه شتری از این ارسلان بیچاره داره😞 خبری از اهورا نیست!! تورج خیلی کثیفه، دائم به دنبال اذیت نوراست😑
قلمت توانا🌱

تنها
تنها
1 ماه قبل

سلام خدمت نویسنده عزیز
ممنون بابت رمان زیباتون،چقدر دلم برای ارسلان سوخت😢
پیشاپیش عیدتون مبارک
انشاالله سال خوب و خوشی در پیش رو داشته باشید

تنها
تنها
1 ماه قبل

عرض سلام خدمت خانم مرادی عزیز
رمان جدید ندارید؟
دلمون برای رمانهاتون تنگ شده،🥰

لیلا مرادی
پاسخ به  تنها
1 ماه قبل

سلام🙂 من شما رو می‌شناسم؟🙃
فعلاً نه تا نصفه نوشتم. یه مدت درگیرم وقت تایپ کردن زیاد برام میسر نیست. ممنون که پیگیر بودین🌻

نازنین
نازنین
پاسخ به  لیلا مرادی
1 ماه قبل

سلام خواهر خوشگلم خوبی

لیلا مرادی
پاسخ به  نازنین
1 ماه قبل

سلام خانوووم❤ چطوری؟ عیدت پیش‌پیش مبارک💃🏽

delvin
delvin
1 ماه قبل

سلام وقتتون بخیر
عید همه دوستان مبارک🌹
خانم نویسنده،پارت گذاری منظم نیست
داستان جالبیه اما این روند پارت گذاری کارو خراب میکنه…
رمان دلارای ما 3 ساله درگیرشیم هر دوماه یه پارت میده،اگه گوگل سرچ کنید به صورت پارت بندی میاد‌‌؛ نویسنده ش قلم فوق العاده ای داره و همین باعث شده که ما تا الان 3 سال منتظر بمونیم(خیلیا اومدن ادامه ش دادن ولی هیچی قلم خود نویسنده نمیشه) و اما الان دیگه تقریبا همه طرفداران این رمان پریدن به دلیل بی نظمی در پارت گذاری، خودمم دیگه نمیخونمش به نظرم داستانش زیادی داره کش میاد و خسته کننده س(احتمالا کسانی که بخوان ادامه ش رو بخونن تا 5 سال دیگه باید درگیر باشن)
از شما خواهش مندم که مثل نویسنده رمان دلارای نباشید و یکم برنامه هاتون رو اوکی کنید و به صورت منظم پارت گذاری کنید چون ما هر سری باید پارت قبل رو بخونیم تا یادمون بیاد چه اتفاقی افتاده از قبل..

delvin
delvin
28 روز قبل

روند پارت گذاری…

آخرین ویرایش 28 روز قبل توسط delvin
delvin
delvin
28 روز قبل

داستانو فراموش‌ کردم کلا، یادمه یه تورج و نورایی بود😐🚶‍♀️

دکمه بازگشت به بالا
15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x