رمان رویای ارباب

رمان رویای ارباب پارت ۱۳

4.1
(351)

با صدای بوق ماشین پشتی به خودش آمد و ماشین را کناری پارک کرد

نفسش را خسته بیرون فرستاد…نگاه به ساعت روی دستش کرد که ۱۱ را نشان میداد
امروز یک جلسه ی مهم کاری داشتند…

گوشی را برداشت و شماره امید را گرفت

_بهههه داداش خوشگله ی ما چطوره!؟

_ولم کن امید حال ندارم
امروز هرچی جلسه هست و نیست رو کنسل کن

_چیکار کنمممممممم!؟

_کری؟گفتم کنسل کن

_حالت خوبه چی میگی…
چیزی زدی؟

_حالم که اصلا خوب نیست ،ولی چیزی نزدم!

_تو خودتو بکشی هم من این قرارداد رو قطع نمیکنم

_تو بیخود میکنی
مگه من رئیس اون خراب شده نیستم!؟

_هستی…ولی آیدین ،با این شرکت قرارداد ببندیم..میدونی چه اتفاق های خوبی می افته!؟
اصلا وضع شرکت از این رو..به اون رو میشه!

_امید

_جانم داداش

_خواهر رویا مرد

_خواهر رویا دیگه کیه!؟

پوفی کرد
_همون دختری که بهت گفتم دیگه اَه

_اها…رویای ارباب رو میگی
خدابیامرزه،تو چرا کشتی هات غرق شدن خب!؟

_بابا دختره رو دیده بودم…چهرش هی میاد جلو چشمم…

_بد شد که…
آیدین،هر غلطی میکنی بکن
ولی امروز غروب حتما واسه جلسه بیا

_اوففففف باشه باشهههه
کاری نداری ؟

_من که کار نداشتم تو زنگ زدی!

صدای قهقهه هایش روی مخش بود…

_ای کوفت…ای زهره مار
من موندم این روکسانه چطوری تورو تحمل میکنه!

_همونجوری که نیوشا تحملت میکرد!

با شنیدن اسم نیوشا دوباره دست چپش لرزید

تماس را بدون خداحافظی قطع کرد و با دست راستش محکم دست چپش را داشت…

هروقت عصبی و ناراحت میشد،دستش شروع به لرزیدن میکرد
دکتر میگفت تیک عصبی است!

راه رفته را برگشت و دم خانه رسید ،ماشین را دم در پاک کرد و با کلید وارد خانه شد
حیاط را گذراند،دستگیره جلویش را فشرد که در باز شد

_رویا…رویاا

از آشپزخانه آمد بیرون…چرا اینقدر زود برگشت!؟

_بله؟

_سریع چادر سرت کن باید بریم یه جایی

_ما؟باهم!؟

_بله…اگه بهتون برنمیخوره!!

_کجا باید بریم!؟

_تو بپوش،من توی راه برات توضیح میدم

دلشوره ای در دلش افتاد…
چه اتفاقی افتاده بود!؟
شعله ی گاز را خاموش کرد و چادرش را سرش گذاشت و کیفش را برداشت
نگاه به مرد روبریش کرد

_بریم آقا

بدون هیچ حرفی از خانه خارج شدن،بعد از قفل کردن در
وارد ماشین شدن…

از راه متوجه شد به سمت بیمارستان میرود…واسه چه کسی اتفاق افتاده بود!؟
استرس و دلشوره ولش نمیکرد…
یه حسی بهش میگفت یه اتفاق بدی افتاده ولی بهت نمیگن!

در راه خیلی از آیدین سوال کرد،ولی جواب سر بالا میداد!

به بیمارستان رسیدند ،ماشین را پارک کرد

_چرا اومدیم بیمارستان!؟

_اومدیم رها رو ببینیم!

نگفت آمده ایم تا جنازه ی خواهرت را تحویلت دهیم….!

وقتی وارد بیمارستان شدن،نگین را دیدند که چشم هایش از گریه قرمز شده بود

دست های سرد و یخ زده ی نگین را گرفت

_عه نگین..گریه کردی!؟

در چشمان هم نگاه میکردند..ولی هیچ حرفی نمیزدند..
قطره اشکی روی گونه های نگین افتاد

دستانش را محکم گرفت

_نگین…رهاـ.ـ.

صدای گریه های نگین اوج گرفت…

دِگر فهمید که خواهر کوچولویش او را برای همیشه تنها گذاشته است….

****

یکی بود و یکی نبود

رسم رفاقت این نبود

تو رفتی با ستاره ها…من موندمو سقف کبود

من آرزوم مُردن نبود

ولی برای به تو رسیدن….گذشتم از هرچی که بود…

یه جاده……..

پای پیاده،ساده نبود نفس کشیدن!

با یه “دستبند” به تو شدم بند…ساده نبود بی تو پریدن

صدتا پله یکی..آخه واسه چی!؟

تو اوج جوونی ما،موی سفید واسه ی چی!؟

یه جاده….پای پیاده ،ساده نبود نفس کشیدن!

با یه “دستبند” به تو شدم بند!

ساده نبود…بی تو پریدن!

(لایک و کامنت فراموش نشه هااا😁🤪💙)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 351

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahar mahdavi

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
25 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sety ღ
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
7 ماه قبل

خوابم😂

sety ღ
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
7 ماه قبل

اگه نخوابیدم میام
بفرس فوقش فردا صب تایید میشه دیگه😁😂

sety ღ
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
7 ماه قبل

سحر سری دیگه عمراا سر ساعتی ک میگی میام😑

sety ღ
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
7 ماه قبل

جون شوهرتو قسم بخور به لیلای من چیکار داری؟؟😒

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

😂😂

saeid ..
7 ماه قبل

قشنگ بود واقعا

saeid ..
7 ماه قبل

این متن آخرش چیه؟
آهنگه؟
خوشم‌ اومد دان کنم🤣

خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

💔💔💔

Ghazale hamdi
7 ماه قبل

چه غمگین🤒🥺
بیچاره رویا🤕😥
اصلا حس خوبی به کلمه رویای ارباب ندارم و نمیتونم راجبش مثبت فکر کنم😦
تروخدا یکم پارتارو طولانی‌تر کن😥🥺
عالی بودد🤍✨️😃

لیلا ✍️
7 ماه قبل

حالا رویا دیگه هیچکسو به جز آیدین نداره دختر بیچاره😞

تارا فرهادی
7 ماه قبل

عالی بود سحری😘💜

تارا فرهادی
7 ماه قبل

بیچاره رویا🥺🥺

دکمه بازگشت به بالا
25
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x