رمان انتهای دنیای من با تو

انتهای دنیای من با تو _ پارت 11

4.8
(4)

صدای گریه اش قطع نمی شود..
سرش را روی میز گذاشته و نشسته بر صندلی، با افکارش مدام در جنگ است. ذهنش پر از سوال بود. اینکه چرا همه چیز داشت و هر گاه اراده می کرد همه چیز برای او بود؛ جز آنچه باید.جز کسی که دوستش داشت؛ اما نمی دانست آدمها را نمی شد به زور مال خود کرد.. هم زمان که در گریه هایش غرق شده و ناتوانی اش را فریاد می زد ، صدایی از پشت سر و نزدیک به خود شنید:
_رونیا..
نویان را که می بیند با چشمان اشکی و خشم آشکار خود تشر می زند:
رونیا: چی کار می کنی دیوونه؟ کی بهت گفته بیای تو اتاقم؟ گمشو بیرون همین حا..
نتوانست بیشتر بگوید وقتی انگشتان نویان بر روی لب هایش نشست..
نویان: هیش..آروم
رونیا دست او را کنار زده و هم‌زمان به سمت پنجره اتاقش قدم بر می دارد. هنوز صدای قلبش که آکنده از دردی قدیمیست به گوش می رسد. نویان با خونسردی چند قدمی جلو می رود.
نویان: با من حرف بزن..جایی درز نمی کنه، مطمئن باش.
رونیا از خدا خواسته، دلش بی تاب همدمی بود که حرف هایش را بشنود‌. انتظار هیچ چیز را نداشت. نه انتظار بوسه ای،محبتی یا نوازشی از جانب پدرش یا کسی دیگر.. یعنی هیچ کدام از اینها نبود، که رونیا بتواند مشتاقش باشد.
ولی ای کاش بیشتر صبر می کرد. شاید شنونده ای دیگر پیدا می شد. به دور از کینه، دیوانگی و خشم. به دور از پستی…
رونیا: اون دخترو دیدی؟
نویان مغرورانه میگه: منظورت ایل ماهه؟
رونیا: میگن خیلی زیباست. به نظر تو راست میگن؟
نویان: نه..تو ازش بهتری..خیلی بهتر
دیگر اشک نمی ریخت. چقدر محتاج محبت بود که با یک حرف از جانب غریبه ای، خاطرش آرام می گشت.‌.

***

علیرضا: یه زنگ بزن پسر.. ببین کجاس
بنیامین: بابا شما بلند نشید.استراحت کنید. ایل ماه زود برمی گرده..
علیرضا: گفتم بهش زنگ بزن.چیه نکنه جوابتو نمیده؟
این محافظش پس چه غلطی دار…

رویا (خدمتکار خونه) میون حرف علیرضا، داخل اتاق میشه و میگه:
_ آقا نگران نباشید خانم اومدن
بنیامین: باشه،می تونی بری.
رو به پدرش می کنه و میگه: اینم از شاهزاده خانومت پدر من.. دیدی گفتم میاد. شما استراحت کنین میگم بیاد پیشتون.

بنیامین وارد پذیرایی میشه و خیره به سبحان و ایل ماه به سرش اشاره می کنه:
_ تو آخر سر همه ی این مو ها رو سفید می کنی دختر.. ده آخه چرا موبایلتو جواب نمیدی؟! نمیگی بابا قلبش مریضه..
ایل ماه: سلام
بنیامین: علیک
ایل ماه: ببخشید؛ اما متوجه تماست نشدم. یه چند ساعتی رفتم بیمارستان.. گوشیمم خاموش شده بود بنیامین

بنیامین رو به ایل ماه با پوزخند مردانش بلند میگه: لابد با محافظ جدید تون تشریف بردید بیمارستان؟
سبحان: ایرادی داره؟
سبحان که میان حرفش می آید، بنیامین عصبانی رو به او می کند و تا می خواست جوابش را بدهد، ایل ماه سرزنش گرانه گفت:
_ بنیامین!
ایل ماه: میرم بابا رو ببینم. تو هم برو سبحان دیرت میشه..
سبحان هم زمان با رفتن ایل ماه به سمت در میره و میگه: شب می مونم بیرون.
بنیامین: لازم نیست. خودم مراقبشم، تو برو

سبحان با لبخندی گوشه لب تکرار می کنه:
_ من حرفمو یه بار می زنم آقا بنیامین. گفتم می مونم یعنی باید بمونم..
بنیامین متعجب از رفتار سبحان دستی لا به لای موهایش کشید. تا به حال چنین محافظی ندیده بود. سالهای زیادی آدم های مختلف، به این خانه رفت و آمد داشتند؛ اما انگار سبحان متفاوت با بقیه ست… حس مسئولیتش، جدیت و قدرشناسی اش بابت کوچک ترین چیزی..

ایل ماه در می زند و با آرامش وارد اتاق می شود. نگاه پدرش روی چهرهٔ خسته ایل ماه می نشیند که بلافاصله می گوید:
علیرضا: حالت خوبه بابا؟
ایل ماه: بله حالم خوبه..شما بهترین؟
علیرضا: ببخش.‌. نمی خواستم همدمت یه غریبه باشه؛ ولی نگرانتم. می ترسم آسیب ببینی.
ایل ماه با لبخندی مهربانانه ادامه می دهد: اونقدرا هم غریبه نیست پدر.. درکم می کنه. باهِم حرف می زنه..کاری که اکثر آدما انجامش نمیدن..
قضاوتم نمی کنه؛ ولی به حرفام خیلی خوب گوش میده بابا..
وقتی هست، همهٔ وجودش رو بهت می بخشه. حواسش پرتِ جایی دیگه نیست بابا..
علیرضا دستی روی صورت دخترش می کشه و میگه:
_برات خوشحالم دخترم.
علیرضا آرام تر از قبل ادامه می دهد:
_مواظب خودت باش ایل ماه‌. گاهی فقط می تونی به خودت تکیه کنی.. نه هیچ کس دیگه
ایل ماه: سعی می کنم..

نمی دانست.. هرگز باخبر نبود از سرنوشتش که قرار است همراه باشد با دردهایی عمیق تر از قبل.. گاهی شاید بهتر باشد آیندهٔ مان پنهان بماند تا کمتر اشک بریزیم..
بعد از صحبت با پدرش به اتاق خوابش می رود.
در رو پشت سرش می بنده و لباسی آبی رنگ به تن می کنه.. و خیلی آهسته شروع می کنه به بافتن موهای بلند و قهوه ایش.
وسایلشو از کیفش در میاره که کیف پول سبحانو می بینه‌.
وقتی از بیمارستان اومد بیرون، یادش رفت بهش برش گردونه و تا الان دستش مونده بود.
با شنیدن صدای در سرشو بلند می کنه
ایل ماه: بله؟
بنیامین: منم.‌. می تونم بیام تو
ایل ماه چند قدمی به سمت در میره و اونو خیلی آهسته باز می کنه و با لبخند شیرینش میگه:
_معلومه که میشه.
بنیامین: متاسفم..اون موقع عصبانی بودم ایل ماه..
ایل ماه: مهم نیست..می دونی که من ازت دلگیر نمیشم
هیچ وقت..
و با مکثی میگه: چون عاشقتم.
بنیامین نگاهی به کیف توی دست ایل ماه می ندازه و میگه:
_ کیف پول کسیه؟
ایل ماه: اره مال سبحانه.یادم رفت بهش بدم
بنیامین: بذار من بهش میدم
ایل ماه: هنوز نرفته؟!
بنیامین: نه فکر نکنم.. گفت می مونه
ایل ماه: من تا صبح برام اتفاقی نمیفته بگو بهش برگرده عمارت.
بنیامین: ده میگم خودش پیله کرده بمونه، باز میگی برم باهش تعارف تیکه پاره کنم!
ایل ماه به سمت پنجره میره و گوشه ای از پرده رو کنار می زنه.. با دیدن سبحان به یاد مادرش میفته.
اونم همین قدر مراقبش بود مثل سبحان. با خودش فکر می کرد کاش آدمای خوب اطرافش، برای همیشه پیشش می موندن…
ایل ماه: بنیامین؟
بنیامین: جانم
ایل ماه که همون طور خیره به قدم زدن سبحان تو تاریکی شب بود، با دلتنگی گفت: کاش مامان بود.. دلم براش تنگ شده. وقتی نیست می فهمم خیلی به بودنش محتاجم
بنیامین: فقط تو این شکلی نیستی. بیشتر آدما وقتی همو دارن‌ و پیش همن، دلشون برا هم کم تنگ میشه..؛ اما رفتن آدما دلیل بر نبودن شون نیست‌. شاید حالا که به ظاهر از پیشمون رفتن، حتی بیشتر از قبل ما رو بفهمن و کنارمون باشن. اونا هستن.. شاید یه جایی همین نزدیک قلبمون…
بنیامین: من میرم بخوابم کاری نداری؟
ایل ماه: نه برو..شب بخیر
بنیامین چند قدمی به در نداشت که ایل ماه آروم تر از همیشه و همراه آهی پر از احساس ادامه داد:
_ ممنون که پیشمی.. اینطوری کمتر تنهام

💕💕💕💕💕💕💕💕💕
در بلای سخت، عظمت و اصالت عشق بیشتر می‌شود.
” عشق در روزگار وبا/اثر گابریل گارسیا مارکز ”

پ.ن: عاشقانه ترین لحظات رو براتون آرزو می کنم♥️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
8 ماه قبل

بسیار عالی اینکه از زبان شخصیت‌های مختلف گفته میشه خیلی خوبه باعث میشه با شخصیت درونیشون بهتر ارتباط بگیریم به نظرم همشون یه دردی تو دلشون دارند و خیلی هم معصومن یعنی من اینجوری حس کردم

از قلمت خیلی خوشم میاد فقط توی توصیفات یک زبان رو به کار ببر منظورم اینه که یا ادبی بنویس یا عامه دیالوگ عامه باشه بهتره

در کل عالی بود سحر جان همیشه بدرخشی مطمئن باش روزی معروف میشی و خبر چاپ کتابت رو هم بهمون میدی🙃

تارا فرهادی
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

سارا ست اسمش لیلی جون😝😝

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x