رمان داستان من

رمان داستان من پارت ۲

4.3
(84)

_ ماری اولین دوست بچگیم بود
پدر و مادرم برای خانه ارباب آقای برکتون کار می کردند و ماری دختر آقای برکتون …
دختری اشراف زاده ، که مادرش فقط موقعی که ارباب خونه نبود به دخترش اجازه میداد با پسر خدمتکار خانه بازی کند .
اون لحظات بهترین زمان ها بودند

_ماری بزرگ میشد و تغییر میکرد و من میفهمیدم که زمان گذشته و من هم دارم بزرگ میشم
تغییر فصل هارو با لباس های ماری متوجه میشدم
وقتی دامن رنگی گلدار نو میپوشید می فهمیدم فصل بهار شده
وقتی کلاه آفتابی برسرش داشت تابستان بود
وقتی چکمه و روبنده بارونی داشت … پاییز
وقتی خز پشمی برگردن داشت متوجه میشدم که فصل زمستان فرا رسیده است

چیزهایی همیشه مرا می ترسوند
من چون یک پسر خدمتکار بودم نمی تونستم خیلی خوب با دنیای اطرافم ارتباط برقرار کنم ولی ماری بلد بود
پدرم شجاعت و رزم بهم یاد نداده بود
ولی ماری بلد بود اون شجاع ترین زنی بود که میشناختم و میشناسم
پدرم بهم مرد بودن رو یاد نداده بود ولی در کنار ماری اون رو یاد گرفتم …

_ من نقاش خیلی خوبیم اینو از مادرم یاد گرفتم
از دوران کودکیم اولین چیزی که آموختم نقاشی کردن بود
ماری در طول این زمان ها به من شجاعت رو یاد داد منم به ماری نقاشی کردن رو آموختم

_ مدرسه ابتدایی با هم یک مدرسه میرفتیم ولی ما کلاس های زیرشیربانی بودیم و اشراف در کلاس های دیگر بودند
این تنها مدرسه آن منطقه بود
تو حیاط مدرسه یک گوشه می نشستم و ماری رو زیر چشمی نگاه می کردم
اون خوشحال بود و بازی می کرد
خوشحالی او باعث خوشحالی من میشد
پسرای دیگه اوایل منو برای بازی صدا می کردند ولی وقتی بهشون توجهی نکردم دیگه با من کاری نداشتند

_ دیدن ماری برام بهتر و لذت بخش تر از بازی بود
ماری هیچ وقت تو مدرسه بهم پیشنهاد بازی نداد چون اشراف نباید با رعیت بازی میکردند

_ ماری مدرسه ابتدایی رو یادت میاد ؟
ماری ماری تو خدا جواب بده

باران تقریبا تمام شده بود و موج های خروشان آب آرام گرفته بودند
لیام از خاطرات دوران کودکی مرور می کند و نمی داند چکار کند که ماری بهوش بیاید
ابر های سیاه تقریبا تمام شده و لیام به نور ماه خیره شده و دنبال راه نجات میگردد

_ اه حالا میدونم حالا میدونم چکار کنم…

ماری را روی شکم روی صندوقچه قرار داد و چند ضربه بر پشت او زد
ماری بهوش آمد …

زیرلب آرام گفت …

+ لیام ما کجاییم؟

ادامه در پارت سوم …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 84

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

HSe

هلیا هستم ...نویسنده رمان حس خالص عشق ماه گرفتگی نیویورک سیتی خوشحال میشم یه سری به رمان هام بزنی😊❤️
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x