رمان انتهای دنیای من با تو

انتهای دنیای من با تو _ پارت 14

4.7
(3)
[فلش بک به گذشته] پدر نویان: ای احمقای بی خاصیت! چطور گذاشتین یه بچه از زیر دست تون در بره؟؟ بی عرضه ها گمشید بیرون…
سعید و مهراد جلوی پای مرد زانو زده بودند و سرزنش هایش را می شنیدند. تنشان به لرزه افتاده بود از صدای مرد رو به رویشان…
از جایشان بلند شدند و به سمت بیرون با ترس قدم برداشتند که صدای پدر نویان باعث شد بیشتر از قبل به رعب و وحشت بیفتند…
پدر نویان با فریادی پر از خشم ادامه داد: این بار دیگه خودم کار اون پسره ی لعنتی رو تموم می کنم..نویان اصل و نسب داره.. کلی ثروت بهش وصله
اما اون بی لیاقت چی؟؟امکان نداره بذارم یک ریال از ثروت شاهرخ به اون پسره ی فقیر به دردنخور برسه.. از شرش خلاص میشم، همین امشب.
با بیرون رفتن سعید و مهراد، نویان که هنوز سنی نداشت به پدرش نزدیک شد و دستش را با مهربانی گرفت که ناگهان پدرش دست نویان را کنار زد و به سمت در رفت.
نویان با لحن کودکانه اش می گوید: بابا می خوای با سبحان چی کار کنی؟ باهش کاری نداشته باش.. لطفاً..
پدرش رو به نویان کرد و گفت:
_ تو هم اگه یه بار دیگه حرفی از اون بزنی مطمئن باش
بی لیاقت میشی. اسم اون پسرو به زبونت نیار که نجسه..
نویان: چرا بابا؟
پدر نویان با اخم های گره خورده و چهرهٔ ترسناکش رو به چهره معصومانه نویان ادامه می دهد:
_ چون مادرتم همین طوری مرد.. اون دلسوزیای مضخرفشو کنار نذاشت و منم..
ادامه جمله اش ماند تا زمانی که بالاخره خود نویان سرنوشت مادرش را فهمید.. او را کشت. پدرش به طرز بی رحمانه ای مادر نویان را که به پاکدامنی و محبتش معروف بود از بین برد و نویان را به خودش که مردی بد ذات و زورگو بود، شبیه کرد. در گذر زمان نویان تغییر کرد.آن قدرها عوض شد که زمانه نیز برای فهمیدن او دست از تلاش کشید… کینه هایش، نیازها و اشک هایش سنگ ساخت، در وجود کودک غمگینی مانند او… خواست بقیه نیز زجر بکشند، تا او را بفهمند..کسی را می خواست که درکش کند.

زیبا شده بود.. کشتی پر شده از چراغ های پر نور که روشنایی شان بر روی آب، ستاره ها گسترده بود.. ستاره هایی از جنس نور..به لطافت آب..
بانویی زیبا.. با قدم زدن هایش دامن سفید رنگ خود را بر کف کشتی می کشید و با شالی توری به روی سرش، ستاره های آسمان را یک به یک از نظر می گذراند.
صدای ایل ماه باعث شد روی برگرداند. دخترکش را ببیند.‌.
دختری با موهای قهوه ای، چشمان و لبخندی زیبا.. به نام ایل ماه.
جلو تر آمد و دامن مادرش را با دست گرفت و گفت:
_ مامان!
مادر ایل ماه: بله عزیزم
_ اگه یه روزی پیشم نباشی من چیکار کنم؟
مادر ایل ماه: من همیشه پیشتم ایل ماه.‌. چیزی نمی تونه قلب ها رو از هم دور کنه. حتی مرگ..
ایل ماه: دوستت دارم مامان
مادر ایل ماه که هم زمان دستی بر روی موهای بلند دخترکش می کشید، ادامه داد: منم همین طور عزیزم..این کفشا رو پدرت برات خریده؟
ایل ماه با ذوق گفت: اره مامان! بابا برام خریده..
مادر ایل ماه: خوبه که اینقدر دوستش داری.. خوبه آدم قدر چیزهایی که بهش می بخشن رو بدونه
قدر چیزی که خدا و بقیه آدما بهش می بخشن…

علیرضا: سارا!..سارا!
با دیدن هر دویشان کنار هم، لحظه ای احساس کرد چقدر خوشبخت است.. ایل ماه و سارا(مادر ایل ماه) تمام وجود علیرضا را متعلق به خود کرده و تنها دلیل خوشحالی او بودند.

علیرضا و ایل ماه برای شرکت در مهمانی به طبقه دوم کشتی
رفتند. سارا در ابتدای پله ها با شنیدن صدایی از اتاق کشتی، در دلش نگرانی پدیدار گشت..
سعید: بسه مهراد.. کم خوردی از شاهرخ و اون زیر دست عوضی تر از خودش( پدر نویان) که باز واسه اون پسره بال بال می زنی.
مهراد با ترس گفت:
_ گفت می کشتش امشب
سارا با چهره ای نگران، دل رحم تر از آن بود که بی اهمیت باشد. اگر می خواست هم نمی توانست بی توجه به صحبت هایی که شنیده، امشب را بگذراند..‌.
سعید: بذار کارشو بکنه.
مهراد: اون فقط یه بچست سعید
سعید با تردید به مهراد خیره شد و ادامه داد:
_ می دونم..ولی کاری ازمون بر نمیاد.خودتم می دونی.

✳️✳️✳️
جیغ می کشید. فضا تاریک بود و بی رحمانه او را می زدند.
سبحان بی تاب شده از درد صورتش جمع شده بود.
صورتش رنگ خون گرفته و به شدت گرسنه بود..حال راه رفتن نداشت.بی حال گشته بود. بعد از مدتی طولانی، روی زمین سرد رهایش کردند..
در این مدت زندگی، آسیب دیدن عادتش شده بود..روی سنگفرش خیابان ها کم او را نزده بودند.. سنش پایین تر از آن بود که بتواند از خود دفاع کند…
اطمینان داشت این بار آخرین دفعه است و برای همیشه خواهد رفت..

پ.ن: « شاید دردی را که امروز تحمل می کنی، راه نجات تو در آینده باشد.. بزرگ علوی »

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
8 ماه قبل

قشنگ بود یکم فاصله بین خطوط بده بهتر میشه

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x