رمان اجبار شیرین

اجبار شیرین پارت۲

4.4
(10)

پارت☆2

– تارا ! منو مقصر ندون، من قبلا چندبار بهش گفتم که اون و مثل داداشم می دونم و نمی تونم جور دیگه ای

دوستش داشته باشم

آهی کشید وگفت :

– می دونم ولی عشق که این چیزا سرش نمیشه … …..

تاکسی جلوی پایشان ایستاد و هر دو سوار شدند .پس ازچند لحظه تارا طاقت نیاورد ودوباره گفت:

– ولی خداییش سما ! من نمی دونم چرا بابات اینهمه خواستگار خوب و رد میکنه ، مگه دادخواه چش بود که

جوابش کرد ؟!

– خودمم نمی دونم ، فکر می کردم دنبال یه ادم خیلی خاص میگرده ، ولی وقتی استاد دادخواه وهم رد کرد

خودمم جا خوردم !

تارا با خنده گفت :

– شاید دنبال یه شاهزاده میگرده؟

– بعید هم نیست … ولی فعلا که داره منو ترشی میندازه

– راست میگیا ! میگم بهتره منم کلاسم و با دکتر آزاد بگیرم !

– چرا یهو رنگ عوض کردی؟

– دلم نمی خواد رفیق نیمه راه باشم . یادته که چه قولی به هم دادیم ؟! … ) همیشه و در همه حال با هم و کنار هم

باشیم (. تو هم باید قول بدی اگه افتادم دوست نیمه راه نشی .

در حالی که میخندید گفت :

– یعنی منم بگم نمره نمیخوام و ردم کن ؟

– اره دیگه می خوای من تنهایی ترم دیگه ، این درس و بگیرم ؟

– اصلا می خوای من جای توهم امتحان بدم ! اگه نمره گرفتم هر دو قبول و اگه هم نه که هر دومون رد میشیم
دیگه !

– تقلب !!! اونم سر کلاس آزاد؟! کاری میکنه که دیگه فولاد و با هیشکی نتونیم پاس کنیم .

از تاکسی پیاده و به سمت کوچه به راه

افتادند .روبروی خانه شان تارا مقابلش ایستاد وگفت :

– کی میای بریم خرید ؟ ، میخوام سال آخری حسابی تریپ بزنم شاید تونستم دل آزاد و ببرم و دل همه

دخترای دانشگاه بسوزه !!

نیشگونی از لپ گوشتی اش گرفت و گفت:

– تو توی همین لباسها هم خوشتیپی و دل همه رو میبری

– به پای خوشگلی توکه نمی رسم

مادر تارا از در حیاط بیرون آمد .هر دو به او سلام دادن و اوبا لبخندی جوابشان را داد وگفت :

– حرفای شما دوتا تمومی نداره ؟! من نمی دونم شما چقدر حرف برا گفتن دارین ؟!

تارا با لودگی جواب داد:

– تقصیر شماست دیگه مامی جون ! اگه منو پسر زاییده بودی سما رو می گرفتم تا همیشه کنارم باشه

– حالا از کجا معلوم که اگه پسر بودی سما تو رو می خواست؟!!

– خیلی هم دلش بخواد …

رو به سما کرد و گفت :
– نمیای تو؟

– نه خیس عرقم باید برم یه دوش بگیرم ، عصری میام پیشت … خداحافظ

– خداحافظ … مواظب خودت باش ندزدنت خوشگلک من!

مادرش نگاهی پر از شماتت به او انداخت ودر حالی که سرش را از روی تاسف تکان می داد از او جدا شده و به

سمت سر کوچه رفت . او هم با بی خیالی شانه ای بالا انداخت و وارد خانه شد

سما هم کلید انداخت و در خانه را باز کرد و وارد حیاط خانه شان که سرکوچه ، مقابل خانه تارا قرار داشت شد . خانه

ای قدیمی ، با چند درخت میوه، و یک حوض بزرگ وسط حیاط ، باغچه ای پر از گلهای زیبا که دور حوض را

احاطه کرده بود . صدای جیک جیک گنجشک ها یی که لابلای شاخ و برگ درختان لانه داشتند وشمیم گلهای

خوشبوی باغچه ای که تازه آب خورده بود آدم را به وجد می آورد .

از پله ها بالا رفت و وارد سالن شد . کسی در

سالن نبود . در حالی که به طرف اتاق پدرش می رفت با خودش گفت
:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x