رمان اجبار شیرین

اجبار شیرین پارت۴

4.4
(8)

پارت☆4

– ولی و اما نداره عزیزم ! حالا بذار بیان ، شاید اصلا تو رو نپسندیدن و رو دستم موندی ، با بی حالی لبخندی زد

وادامه داد :

– حالا پاشو برو کمک گلسا ، بعداً بیشتر با هم حرف میزنیم .

گلسا مشغول تمیز کردن بوفه بود . با دیدن او با شیطنت خاصی گفت :

– آهای عروس خانم ! فقط به خاطر تو

کوزت )دختر زحمت کش کتاب بینوایان ویکتور هگو(شدم و دارم

تمیزکاری میکنما ، یادت نره باید تلافی کنی ، فهمیدی؟!

به سمتش رفت و با خنده گفت:

– ما که چند ساله شرمنده آبجی کوچیکه ی

نازنینمونیم ، حالا امشب و هم بذار به حساب همون چند سال

سپس باچشمانی تنگ شده پرسید :

– گلسا! جریان چیه ؟ چرا اینهمه بدون برنامه ؟

– بدون برنامه هم نیست . خانم خنگول تشریف دارن ، حواسشون نیست دور وبرشون چه خبره …. چند وقته توی

خونه خبرائیه !

– جدی ؟! … پس چرا من متوجه نشدم ؟

– چون خوابی آبجی جونم ، یا پیش تارا جونتی یا دانشگاه ،وقتی هم که خونه ای توی اتاق، خواب تشریف داری !

– حالا تو که شش دانگ حواست جمعه بهم بگو قضیه چیه ؟

گلسا شانه ای بالا انداخت و گفت:

– چه میدونم ! … اون آقا با کلاسه بود چند وقت پیش اومده بود عیادت بابا ،

– همون که یه ماشین اخرین مدل و راننده خصوصی داشت؟!

– آره همون ! … چند بار دیگه هم که تو نبودی اومده بود ولی چند روز پیش با خانمش اومد اینجا ، خدایی خانمه

خیلی مهربون و دوست داشتنی بود. با اینکه خیلی با کلاس بود ولی مامان رو یکساعت بغل گرفته بود و گریه

میکرد. موقع رفتن هم خانمه به من نگاه کرد و گفت:

– این گلساست، ماشاالله چقدر بزرگ شده ،با این حرفش معلومه بود که ما رو خوب میشناسه .

– خوب از کجا میدونی که خواستگارن ؟

– از اونجا که وقتی سراغ تو رو میگرفتند خانمه گفت پس عروس گلم کجاست ؟! که مامان هم گفت رفته دانشگاه

، سماطرف از اون مایه داراست فکر کنم تو هم رفتی جز خرپولای مملکت

– خوب اگه پول این همه برات مهمه می خوای تو بهشون جواب بده و برو جزء خرپولا

– آخه خنگول ! اونا که از راه نرسیده ، تو رو

عروس خودشون میدونن ،من و میخوان چکار؟

– به هر حال برا من که فرقی نمیکنه، چون جوابم منفیه .نمیتونم کسی رو که نه دیدم و نه میشناسم یک شبه

قبول کنم ! برا امشب هم اصلا حوصله ندارم ،

اینا رو بهت گفتم که به مامان بگی !

•وارد اتاقش شد و ناراحت روی لبه تخت نشست .نمی دانست چرا دلشوره دارد ، نمیتوانست به خودش دروغ

بگوید . خوب میدانست تنها دلیلی که کلاسش را با دکتر آزاد گرفته چیزی است غیراز آنچه که به تارا و

دیگران گفته ، چیزی که حتی خودش هم جرات باورش را ندارد .

•خوب میفهمید چرا وقتی دکتر آزاد را از دور میبیند ناخوداگاه لرزشی محسوس به جانش می افتد و تپش

قلبش بالا می رود ، در زندگیش هیچ وقت جذب هیچ مردی نشده بود ، چیزی که برایش جالب می نمود قیافه و

زیبایی استاد نبود بلکه غرور و نگاه بی تفاوتش به اطرافش بود که او را جذب خود کرده بود به خودش فهمانده

بود که این احساس زودگذر است و با فارغ التحصیلی تنها به دفترچه خاطرات ذهنش می پیوندد .ولی اینک که

قرار بود به یک مرد بیاندیشد نمی فهمید چرا ناخوداگاه ذهنش طرف دکتر آزاد می رود …
*****

لحظات با اضطراب و بسختی میگذشت . عقربه

های ساعت هشت و بیست دقیقه را نشان میداد . در این بین

مادرش)فاطمه (دو بار به اتاقش آمده بود و با اخم حاضر نبودنش را به او گوشزد می کرد

کلافه از جا برخاست و نگاهی به کمد لباسش انداخت شومیزبلند زرد آستین سه ربع اش که به تازگی خاله اش از

فرانسه برایش فرستاده بود را برداشت وبا شلوار چرم مشکی وکمربندی از چرم مشکی که اندام موزون وکشیده

اش را به نمایش می گذاشت ست کرد

وپوشید ،نگاهی به شالهای رنگارنگی که داخل کمد ش اویخته بود ؛ انداخت

، اما شالی که با لباسش هماهنگی داشته باشد را ندید. صندلهای مشکی اش را پوشید وبه اتاق گلسا رفت ، از

رفتار گلسا خنده اش گرفته بود گلسا در حالی که خیلی به خودش رسیده بود با هیجان خاصی لحظه ای از مقابل

آینه کنار نمی رفت
با خنده گفت:

– ابجی کوچولو !چه خبر !….خوشگل کردی؟……
گلسا باظاهری دلخور گفت :

– فعلا که تو رو پسندیدن ! پس دیگه نگران خوشگلی من نباش

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x