رمان کاوه

رمان کاوه پارت ۶۷

4
(21)

بی توجه به ساعت که نزدیک صبح را نشان می داد، داد و بیداد راه انداخته بودند!

سردار از هماهنگ نکردن سعید با او چیزی نگفت فقط یک کلام گفت بروند!

هواپیمای شخصی از ارومیه به سمت ترکیه می آمد و سیاوش به جان سعید افتاده بود.

با پرت کردن لیوان فریاد زد:

– تو غلط کردی فکر کردی!
این می مرد تو جواب می دادی؟

سعید بدتر از او می غرد:

– حواست به درجت باشه!‌
تو کسی نیستی که منو بازخواست کنی من خودم تو اطلاعاتم بهتر از تو بلدم چیکار کنم!

سیاوش- به درجه نیست به عقله وقتی یه عملیات راه می ندازی قبلش باید هماهنگ کنی!

سعید – باید باید نکن

سیاوش پرید وسط حرفش:

– ببند دهنتو

با مکث ادامه داد:

– کاوه و متینو انداختی جلو به کنار اینو برای چی بردی؟

نرگس خودش زودتر گفت:

– من خودم رفتم اصلا اینا نمیدونستن من تو ماشینم

حمله سیاوش به نرگس، با ورود سهیل مصادف شد.

آرام خطاب به همه لب زد:

– ماشینا دم در منتظرن

حتی نگاهی به برادرش نکرد!
سهیل تنها کسی بود که از ماجرای دیشب خبر نداشت.
قطعا اگر خبر داشت، او هم جنگ جداگانه ای به راه می انداخت.

یکی یکی چمدان هایشان را برداشتند و با فربد خداحافظی کردند.
کل مسیر خانه تا فرودگاه به سکوت مطلق گذشت.

متین به دنبال فرصتی بود برای خوابیدن، سرش هر چند دقیقه کج میشد و با تلنگری از خواب می پرید.

****

از محل کار سیاوش، بزور آمار آمدن بچه ها را گرفته بودند.

دو روز پیش به سمت تهران راه افتاده بودند و امروز عصر می رسیدند، در صورتی که گفته بودند هنوز راه نیافتادند!

مهدی از اینور سالن به آن طرف می رفت و زیر لبی حرف می زد.

بلند شد و سمت آشپزخانه رفت تا آب بخورد.
مرضیه کنار گاز ایستاده بود،حالا فکرش درگیر چه بود خدا می داند!

جیغ پارسا هم او را در حال خوردن آب به سرفه انداخت و هم مرضیه دستش به دیواره داغ ماهیتابه چسبید.

مهدی، پارسا را بلند کرد و رو به هر دو گفت:

– چیزی نیست اتاق تاریک بوده ترسیده!

پارسا خودش را به سمت مرضیه کشید و نالید:

– پام..پام درد داره!

با دست کشیدن به سر پسرش زمزمه کرد:

– الهی بمیرم الان خوب میشه..الان خوب میشه

مهدی کتش را از روی دسته مبل برداشت و پرسید:

– با من نمیاین؟

با شک می گوید:

– مگه اومدن؟

مهدی – یک ساعت دیگه می رسه فرودگاه

مرضیه اصرار کرد تا با آنها برود اما نگذاشت!
باید قبل از اینکه به خانه برسند تسویه حساب می کرد.

سوار ماشین شد و مهدی پایش را روی پدال گاز فشرد.

****
ساعت(11:25)

چون به کسی خبر نداده بودیم، منتظر کسی نبودیم که به استقبالمان بیاید فقط باید قربانی را در فرودگاه پیدا می کردیم که حضورمان در ایران را به سردار اطلاع دهد.

قربانی را دیدیم اما با دو مرد پشت سرش به بینایی ام شک کردم!

آن مرد متعصب، پدر من بود؟
مرد کنارش که ريشش برخلاف همیشه نیمه صورتش را پوشانده بود، مهدی نبود؟

قادر به گفتن سلام هم نبودم.
قربانی گفت:

– اینجارو امضا کنین همتون و آقایون زندانی با من بیان

سیاوش، نرگس، کیانوش، کیارش و هامون همراه قربانی رفتند.

سعید هم که ماندن را جایز ندانست به دنبال قربانی ریسه شد.

دلم به حال خودم خیلی نمی سوخت اما به حال متین داشت می جوشید!

****
سه روز بعد…

هنوز اولین لقمه را درون دهانم گذاشتم که عین اجل معلق بالای سرم ظاهر شد.

هنوز دو روز گذشته بود، هیچوقت ساعت هفت صبح از خواب بیدار نمی شدم!

بابا – نیم ساعت از هفت گذشته!

– تازه بیدار شدم!

مامان – حالا بزار…

بابا – پایین منتظرم پنج دقیقه وایمیستم

رفت و در را با ضرب بست.

مامان – لباساتو آماده می کنم تا اون وقت بخور

– نمیخوام

بلند شدم و با دو سمت اتاق رفتم.
سهیل تازه از اتاقش در آمده بود و با پارسا درگیر بود.

هرچه به دستم رسید از کمد بیرون کشیدم و پوشیدم.
اصلا هم برایم مهم نبود که شلوار سرمه ای با پیراهن آبی روشن بهم می خورد یا نه؟!

کاپشن حلقه ای مشکی ام را از پشت در برداشتم و فقط پله هارا به پایین دویدم.

کتونی های سفید را بدون بالا کشیدن پشتی کفش، پا زدم و با بغل کردن پارسا و برداشتن کفش هایش از خانه بیرون زدم.

مادرم ساندویچ هارا به سهیل داد و عین سه رزمنده سر پنج دقیقه حالا یک دقیقه بیشتر داخل ماشین نشستیم.

اول پارسا را دم کلاس ژیمناستیک پیاده کرد و بعد سهیل را دم کلانتری.

قلبم هنوز تند می زد!
آخرین تکه ساندویچ را خوردم و پاشنه کفشم را بالا کشیدم.

با دست موهایم را مرتب کردم و پشت سر پدرم وارد ساختمان شدم.

بابا- لباساتو عوض کن برو طبقه هشتم

غیر مستقیم اذیتم می کرد.
ساختمان آسانسورش کار نمی کرد و بالا رفتن از پله های نیمه کاره سخت بود.

لباس سرهمی کارگری خیلی بهم میومد!
دستکش های سیمانی را دستم کردم و کفش های بزرگ را پا زدم.

در باورم هم اینجور عذاب دادن نمی گنجید!
خودش سرویسمان شده بود.
هر غلطی می کردیم باید قبلش به سیل عظیمی از سوالاتش جواب می دادیم.

از قوانین جدید مسعود خان، خوابیدن راس ساعت یازده و بیدار شدن راس شش و نیم بود.

حالا جرات داشتی تا هفت بخواب!

هرچند که این دو روز اینجانب را بخاطر ناشی بودن در انجام اعمال عفو کردن ولی امروز آخرین شانس بود.

از فردا هرگونه اخلال در نظام مدیریتی سلطان مسعود رادمنش، با مجازاتی نظیر محرومیت از تکنولوژی به مدت یکماه حتی در شرایط مرگبار!
اضافه شدن به ساعات کاری هرچند با شرایط ناجور جسمانی!
و…
قانون آخرش تنظیم تایم خواب و بیداری در کنارش هم مرتب کردن اتاق قبل از خروج از مکان

رسما با رفتن به ترکیه خودم را بدبخت کردم!
تا قبل از ترکیه حلوا حلوا می شدم روی سرش، اما الان شدم کارگر ساختمونش!

اسماعیل داد زد:

– چه میکنی کاوه!

– آوردم

فرغون را بلند کردم و محتویاتش را کنار پای اسماعیل خالی کردم.

اسماعیل- بجنب دیگه خیلی لف میدی!

ببر زبونتو بچه گربه!
واسه من شاخ شده!

– دفعه بعد یه چیزی بهت میگم ناراحت شی
دماغ زرافه ای!

فرغون را کج کردم سمت عمو حسن تا دوباره پر سیمانش کند.

تا یک ربع به دوازده کارم همین بود.
وقت نماز حدود یک ساعت زمان استراحت بود برای ناهار و نماز و بعدش دوباره کار…

من استثناءً تایم کارگری ام به جای شش تا سه بود.

از عجایب دنیاست که یک کنکوری، کارگری هم می کرد!

سه آجر به اسماعیل دادم و صدای پدرم را شنیدم:

– یک ربع دیگه کارت تمومه!

چندتا آجر دیگه هم دادم و سمت دفترش به طبقه همکف رفتم.

طبق قرارداد باید هر روز گزارش می دادم و امضاء می کردم.

چشمانم دیگر سوی دیدن نداشت.
این روزها دلم عجیب برای تشک و بالشتم تنگ می شد!

لباس های کارگری پر خاکم را همراه کفش هایم درآوردم.

تاول زده بود!
انگشت بزرگ پایم از سرخی عین تکه خون شده بود.

سست شده بلند شدم و لباس های خودم را پوشیدم.

قفل ماشین باز بود و روی صندلی جلو نشستم.

باید تا آموزشگاه نقاشی پارسا بیدار می ماندم.

داخل ماشین نشست و پرسید:

– امضا کردی؟

– آره

بابا- از فردا تا چهار میمونی

– بابا من نمیتونم دارم درس می خونم خوابم میگیره چرا درک نمیکنی؟

جواب نداد.

– با دیوار حرف نمیزنم!

بابا- حقوقتو با کم کردن چهارصد تومن زدم حسابت

– چهارصد واسه چی؟

بابا- اسماعیل نه همسن توعه نه دوست و رفیقته که باهاش هرجور دوست داری حرف می زنی!

– اسماعیل خودش پدر داره لازم نیست مدافع حقوق بشر بشی!
خیلی دلت میسوزه منو اخراج کن که اگه کنکور قبول شم نگی پولام هدر رفت

دم در آموزشگاه ایستاد و بی ربط جواب داد:

– برو بگو پارسا بیاد

حرص خوردم!
از درون آتش گرفتم!

داد زدم:

– کاش بی پدر می موندم پدر دار نمی شدم!

از ماشین پیاده شدم و باهمان قیافه عبوس دست پارسا را که در حیاط منتظر بود، کشیدم.

انقدر فشار به سرم وارد شده بود، که اصلا درک نمی کردم پارسا جز بچه چیزی بیشتر نیست که من عین گوسفند درون ماشین می اندازمش!

به سمت کلانتری رفت و من اصلا حرفی نزدم فقط پارسا می نالید:

– بابا خوراکی ندارم!
بابا پفک ندارم
بابا شکلاتام تموم شده
بابا بستنی نخریدی برام؟

در جواب پدرم پاسخ داد:

– چیزی میخوای به بچه نگو به خودم بگو

– من چیزی بهش نگفتم

بابا – آره اینارو داره از خودش میگه

دم کلانتری نگه داشت و سهیل روی صندلی جلو نشست.

با سلام کوتاهی به سهیل خطاب به من گفت:

– کارت میدم برو بگیر

داد زدم:

– دارم میگم من چیزی بهش نگفتم!

سهیل- کاوه!

– خفه شو ها حوصله نصیحتای تورو ندارم به اندازه کافی پدرت مغزمو خورد

او هم بدتر از پدرش لج کرده بود!
پدر پسری کمر همت به کشتن من بسته بودند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

«یـٰا مَن لـٰا یُرجَۍ اِلـٰا هُـو . . :» ای آن که جز او امیدی نیست . . 💚🌱!
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
نویسنده
10 روز قبل

– بابا خوراکی ندارم!
بابا پفک ندارم
بابا شکلاتام تموم شده
بابا بستنی نخریدی برام؟

وای اینجاش خیلی خنده‌دار بود😂 کاوه‌ی بی‌چاره!☹️ این‌قدر خوب نوشتی که خستگی و انرژی کاوه به من منتقل شد

Eda
Eda
8 روز قبل

وییی ترکیدم از خنده🤣🤣🤣🤣عاشق قانونای بابای کاوه مممم😂😂
خسته نباشیی❤

دکمه بازگشت به بالا
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x