رمان ازدواج سنتی

رمان ازدواج سنتی پارت چهارم

4.9
(162)

پارت چهارم

سرش از توی موبایل‌اش در آورد و با صدای بلندی گفت:آزاده لباسای سوارکاریم و آماده کن.
ناخواسته بدون اینکه بفهمم اکتای طرف حسابمه با ذوق گفتم:عه شما اسب دارید؟!
اکتای با چشمای ریز و متعجب بهم خیره شد و گفت:بله چطور مگه؟!
تازه فهمیدم که گند زدم زود نگاهم گرفتم و با ذوق تحلیل رفته ای دستام و قلاب کردم و گفتم:اوم هیچی همین طوری!
ولی اکتای انگار نخی که بی حواس به سمتش پرتاب کرده بودم، رو قصد ول کردن نداشت نمی دونم چرا اینقد کنکاش داره نسبت به من.
ــ اسب سواری بلدی؟!
اب دهنم و قورت دادم و بیشتر دستام توهم زنجیر کردم و گفتم:بله.
باصدای مبل فهمیدم که بلند شده و بعد صدای قدم هاش و بوی عطر شیرینش نزدیکم.
ــ بعد از ناهار بیا پایین کنار اسطبل منتظرتم.
و بعد بدون ایستادن پاسخی از طرف من به سمت در خروجی رفت، نمی دونستم خودم و بزنم که چطور ابروی خودم برده‌ام یا عصبی بشم که بامنم مثل خدمتکارا رفتار کرد.
با این حس های بهم ریخته فقط هاج و واج بودنم به بروز رسید.
ــ هی ساقی چته؟به درخیره شدی؟!
چشمام و از در گرفته ام به قیافه خودشیفته زیبا چشم دوختم، هرچه دردسر دارم زیر سر اونه!
ــ بخاطر توی سگ
زیبا با تغییر حالت یهویم چشماش گرد و کرد و گفت:چیه باز؟
ــ هنوز میگه چیه؟تو من ورداشتی اوردی این خراب شده!
زیبا با تکرار حرف همیشگیم بی خیال کنارم لم داده و با قیافه خونسرد گفت:مسئله الان چیه؟
با حرص قلاب دستام و باز کردم، مچ دست زیبا رو گرفتم و فشار دادم.
ــ اقا اکتای تون میخاد من و ببره اسب سواری، توام پا میشی میای.
زیبا در حین حرف زدنم ابروهاش اتوماتیک بالا می رفت در آخر لباش به لبخند عمیقی باز شد و سریع دستش از دستم کشید و با ذوق گفت:دمت گرم لعنتی شاه ماهی تور کردی!
مغزم سوت کشید از این همه گستاخی، فک کرده همه مثل اونن که به فکر شوهر پولدار باشن.
از چشم های خشم اژدهایم انگار بو برد چی گفته برای همون زود گفت:ببین درسته تو مثل من نیستی ولی….
بعد با حالت خیلی پر از ذوق دستاش و زد بهم و گفت:ببین اکتای سپاهی که تا الان با هیچکس نپریده به تو پیشنهاد اسب سواری داده!
حرصم می گرفت همیشه از این افکار پوسیده‌اش، زیبا همیشه برداشتت از رفتار های پسرا عشق و خواستگاری و ازدواج بود.
با همون عصبانیت از جام بلند شدم و غر زدم: لطفا ببند به این فکر کن که یک بهونه بیاری من نرم!
زیبا با حالت حرص از تو فضا در اومد و گفت:آخه دختر تو چرا بخت‌ات رو پس میزنی؟!
دستام گذاشتم روی سرم این انگار نمی خواد از رو بره.
ــ تا اکتای من و گم گور نکنه تو راحت نمیشی!
زیبا بدون مورد بلند زد زیر خنده که بیشتر اعصابم و ضعیف کرد.
ــ اخه چرا تو رو باید گم و گور کنه، نکنه فکر می کنی لیدی گاگای!
بعدهم دوباره دهنش باز کرد و خندید، با حرص ازش دور شدم از این آبی گرم نمی شد باید خودم راه حلی پیدا می کردم.
با روشن شدن چراغی توی سرم دستام و به زدم و با ذوق گفتم:پیدا کردم.
بعد هم بدون توجهی به زیبا به سمت در خروجی رفتم و با چشم دنبال اکتای گشتم.
کمی که وارد محوطه داشتم خدمتکارا با تعجب نگاهم می کردن ولی برام زیاد مهم نبود فعلا باید خرابکاریم درست می کردم.
ولی تا چشم کار می کرد درخت و کارگر و گل بود اصلا اسطبل نبود.
جلوی خانومی با لباس های محلی که داشت با چشماش قورتم می داد ایستادم و گفتم:اسطبل اسبا کجاست؟!
بهم نگاه معنی داری کرد و تا خواست دهن باز کنه، انگار کسی رو دید و سریع گفت:سلام ارباب.
سایه اش از پشت سرم می دیدم، بوی عطرش بیشتر اومدنش رو به رخ کشید.
ــ زرین برو سر کارت.
به پشت برگشتم تا حرفی که می خواستم رو بهش بگم، با دیدن اخم غلیظی بین ابروهاش دهنم بهم دوخته شد و قلبم لرزید.
ــ مگه بهت نگفتم موقعی که میای بیرون نگاهی به سر و وضعت بکن!
اب دهنم برای برهوت خشک شده آنی گلوم قورت دادم بدون دزدیدن چشمام لب زدم: من..می خواستم…
اکتای بدون کامل کردن جمله ام با عصبانیت‌اش لب زد:لباسات و از آزاده بگیر بیا.
نگاهش از من گرفت از کنارم گذشت، هنوز نفسم رو خواستم ازاد کنم که صداش دوباره اومد
ــ چیزی سرت بندازی!
بعد صدای قدم های محکمش با تپش های تند قلبم هماهنگ شد.
بدون ایستادن سریع به سمت عمارت دویدم که خدمتکاری با لباس های تو دستش قسمت در عمارت باعث ایستادنم شد.
ــ این رو ارباب گفتن بدم بهتون.
لباسا رو از دستش کشیدم و وارد عمارت شدم.

نگاهی به شلوارسوارکاریم کردم خیلی جذب پاهام بود جنس براقش بیشتر اناتومی پام به رخ می کشید، پوزخندی به اکتای زده ام اونقد روی روسری تاکید داشت ولی لباسای سکسی میزاره بپوشم.
نفسم بیرون فرستادم و کت کوتاه مشکی رو جلو کشیدم دکمه اش رو بستم از دور اکتای سوار بر اسب سفدش شناختم، مثل بچه های که به زور پدرشون قراره برن مدرسه با حالت کسلی راه میرنده شده بودم.
این حالتم زیاد رو مود اکتای نبود چون با اسبش به سمتم اومد کنارم نگه داشت و چشمای زمردی‌اش تیر کرد توی چشمام.
ــ بیا سوار شو.
نگاهی به دست دراز شده‌اش و اسب انداختم.
ــ من با اسب دیگه ای بیام؟
اکتای دستش رو پس کشید نگاهش از من گرفت و گفت: اسب دیگه ای اماده نیست.
نفس عمیقی کشیدم و لب زدم:میشه کمکم کنید.
خیلی کوتاه بهم نگاه کرد دوباره نگاهش به جلو دوخت.
ــ با پرحرفی کمک‌ات از دست دادی!
نفس پر از حرصم بیرون فرستادم مثل دوتا بچه تخس شده بودیم، با بدجنسی دستام رو توی تن اسب فرو کردم خواست بپرم که اسب شیعه ای کشید و من پرت شدم روی زمین اکتای با عصبانیت اسب رو نگه داشت و با حرص گفت:مگه می خوای سوار خر بشی؟!
خنده ام گرفت طبق خواسته ام عصبانی‌اش کرده بودم ولی هنوز از اون نگاه ترسناک خیره اش می ترسیدم.
منم بدون نگاه کردن به سمتش فعل جمع رو به مفرد تبدیل کردم.
ــ تو کمکم نکردی.
صدای نفس پر از حرصش رو شنیدم وبعد پریدنش و سایه اش روی سرم.
ــ پاشو.
طبق دستورش بلند شدم، رفتم سمت اسب و بعد دستای اکتای روی کمر ظریفم نشست و کمک کردم روی اسب سوار بشم، بعد خودش با نگاه خیلی ناخوشایندی به سمت رون های پام که حالا سوار اسب بودم زیادی معلوم بود روی اسب نشست.
غر ارومش رو شنیدم
ــ سایزاش اشتباه در اومد.
پسره پرو سایز من حدس زده، با حرص دستام دور کمرش حلقه کردم.
اونم با تکون دادن پاش به راه افتاد از عمارت خارج و به سمت راهی که به جنگل راه داشت راه افتاد.
کم کم با راه پیدا کردن نسیم ملایم زیر روسریم حس خوبی بهم داد و حرصم ام رو فراموش کردم.
ــ دلت می خواد ابشار و ببینی یا جنگل و؟
موی مزاحمم رو فرستادم توی روسریم اروم لب زدم:جای برو که می خوام روسریم در بیارم.
صدای محکمش باعث رفتن ابروهام توهم شد.
ــ هرجا که برم روسریت سرت میمونه!
دیگه حرفی نزدم با حالت قهر به درختا و سبزه ها خیره شدم، اخه این کی بود که امر و نهی می کرد.
بعد از راه رفتن کم کم ابشار بزرگی که تو دل جنگل بود معلوم شد، اسب رو نگه داشت و خودش پایین پرید دستاش به سمت من باز کرد.
دستام به دستاش سپردم وقتی پام رو روی جای پای زین اسب گذاشتم دستاش دور کمرم پیچیده شد و گذاشتم روی زمین.
ــ مرسی.
ــ چند کیلویی؟!
نگاه ریز شده ام رو به چشمای زمردیش دادم و لب زدم:50
اشاره به رون های پام کرده و گفت: از اونا معلومه چند کیلویی!
دلم می خواست سرم محکم بکوبم به دیواره این اخرین نسخه ادم پرو ها بود.
ــ شما دخترا رو از روی لباس وزن می زنید؟!
از قصد جمله ام جمع بستم تا حد خدش و بفهمه، ابروهاش و انداخت بالا دستاش توی جیب شلوارش کرد و با چشمای تخس لب زد:توی حدس وزن دخترا چیزای دیگه معیار منه!
گونه هام با رفتن چشمای تخسش به سمت سینه هام سوخت، تک خنده ای کرد و به سمت ابشار راه افتاد.
با حرص دکمه کتم رو باز کردم تا کمتر سینه هام توی چشم باشه، مردک از قصد این لباس به من داده!شخصیت جدید اکتای با اینکه باعث حرص خوردنم می شد ولی به دل می نشست.
همونجا کنار اسب موندم که برگشت و نگاهی بهم کردوگفت:خجالت نکش من سایز ادمای مهم و محرم زندگیم چک می کنم.
بعدش خنده معنا داری کرد که عجیب خنده اش به اون چشمای زمردی تخس میومد.
ــ یادم نرفته من دختر خاله همسر پسر عموتونم.
روی تکه سنگ بزرگی نشست و بدون نگاه کردن گفت: سرنوشت و چه دیدی شاید نسبت دیگه ای گرفتی!
با حرفش ابروهام پرید ولی زیاد خودم درگیر نکردم شاید جرعت قبول کردنش و نداشتم.
اروم از تکه های سنگ گرفتم تا پایین تر برم و پاهام توی اب گودال پایین ابشار فرو کنم.
که ناگهان تکه سنگ زیر پام سر خورد و افتادم تو اب، یک لحظه از سردی اب کل بدنم بی حس شد.
ارتفاع‌اش اونقد نبود که نیاز به شنا باشه، با صدای خنده اکتای خودم و جمع جور کردم و از اب اومدم بیرون اکتای با بدن موش ابچکیده ام بیشتر خندید و به سمتم اومد.
ــ اخه تو رو چه به پایین رفتن از این سراشیبی.
از روی حرص از خودم جواب شو ندادم اونقدر ابش سرد بود که هنوز احساس می کردم تو قطب جنوبم.
ــ اینجوری بمونی سرما می خوری راه بیفت بریم.
پشت سرش راه افتادم قبل از سوار شد نگاهی بهم کرد و گفت:دکمه کت ات رو ببند.
وقتی خواستم دکمه ام رو ببندم تازه منظور اکتای رو درک کردم سینه هام به خاطر نازکی تی شرتم کاملا توچشم بود.
از خجالت دیگه نتونستم سرم و بلند کنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 162

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Brta op

تنها ولی خودساخته!
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بهار
بهار
1 سال قبل

رمانت خیلی قشنگه.همینجوری ادامه بده

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x