رمان چشم‌ های وحشی

رمان چشم های وحشی پارت ۳

4.6
(271)

پارت ۳

دو هفته از اون روز می‌گذشت، بهادر توی این مدت چند باری دوباره به خونه‌مون اومده بود.
اوضاع زندگی‌مون یک دفعه عوض شده بود. مامان مونس دائم در حال گریه بود و بی تابی می‌کرد، پدرم انگار یک شبِ پیر شده بود.
خونه، خونه‌ی همیشگی نبود. غم از دیوار‌های خونه بالا رفته بود.
و من‌ دیگه اون دختری نبودم که صدای خنده هایش گوش فلک رو کر می‌کرد.
حالم، شبیه حال ماهی قرمز کوچکی بود که به جای اقیانوس در تنگ کوچک شیشه‌ای گیر افتاده بود.
و من مانده بودم و یک دنیا حسرت، یک دنیا درد.
چه باید می‌کردم؟ اصلاً مگه چاره‌ای هم بود!
می‌دونستم شروع این تصمیم خط بطلانی بر تمام آرزوهایم، عشقم، می‌شود
و چقدر درد داره فراموش کردن!

کنارپدرم نشستم و هر دو منتظر به‌هم چشم دوخته بودیم. پدرم سکوت بین‌مون رو شکست .

– حتماً پیش خودت فکر کردی من چقدر پدر بی مسولیتی هستم. حق هم داری؛ اما من هیچ وقت برای تو چنین چیزی رو نمی‌خواستم. تو تنها بچه منی، هجده سال تمام بزرگت کردم. ذره ذره قد کشیدنت رو تماشا کردم فکر می‌کنی برام راحتِ که رو هم‌خون خودم معامله کنم؟ این‌‌قدر بی غیرت نیستم .

به چشم‌های نگران پدرم نگاه کردم و گفتم:

– من هیچ وقت درموردتون هم‌چین فکری نکردم.

– حرفم رو قطع نکن. من برای تو بهترین آرزوها رو داشتم و دارم. دلم می‌خواست درست رو بخونی و برای خودت کسی بشی؛ اما انگار با تقدیر و قسمت نمیشه جنگی… .

– اما این خود آدم‌ها هستن که تقدیرشون رو رقم می‌زنن.

-گفتم حرف من رو قطع نکن. من حتی اگه بمیرم هم اجازه نمی‌دم بهادر تو رو با خودش ببره. تو درمورد من، پدرت، مردی که این همه سال با عشق بزرگت کرده، چی فکر کردی ؟

– من هیچ فکری نکردم، من دارم مردی رو می‌بینم که از غصه چقدر پیر شده، مادری رو می‌بینم که رو پاهاش بند نیست. شما می‌دونید که جون من به جون‌تون بسته است. چه‌طور از من انتظار دارید که نگران‌تون نباشم؟

– دلم نمی‌خواد خودت رو قربانی ما کنی، شاید اگه خودت مستقیم به بهادر جواب منفی بدی، بی‌خیال بشه.

– تا جایی که من یادم هست، بهادرخان هیچ وقت از خواسته‌اش کوتاه نیومده.

– منظور؟

– هیچی، من تصمیم رو گرفتم.

-گفتم که تو نبایدخودت رو قربانی ما کنی.

از رو صندلی بلند شدم و همان‌طور که به سمت پله‌ها حرکت می‌کردم،گفتم:

_ به قول خودتون نمی‌شه با تقدیر جنگید.

# پارت ۴

به چهره آرایش شده خودم در آیینه نگاه کردم. پوست سفیدی داشتم که با موهای مشکی رنگم تضاد قشنگی داشت، بینی کوچکی داشتم و لـ*ـب هایم قلوه‌ای شکل بود. چشم‌هایم کشیده و مشکی بود با مژه‌های بلند و فر که زیبایی صورتم را دو چندان کرده بود. کامیار همیشه می گفت: چشم‌هایت جاذبه عجیبی دارد، وقتی نگاهم می‌کنی نمی‌دانی در دلم چه قیامتی می شود! نمی‌دانی چه‌قدر دوست دارم ساعت‌ها بشینم و نگاهت کنم و تو حتی پلک هم نزنی.
تو خاص‌ترینی گلچهره! حتی رنگ نگاهت هم برایم خاص است و خدا می‌داند که چه‌قدر مجذوب این چشم‌های وحشی جذابت هستم.
با یادآوری دوباره کامیار دستم را روی قلبم گذاشتم و قطرهای اشک آرام روی گونه‌ام شروع به چکیدن کرد. حال دلم خوب نبود و امروز من غمگین‌ترین عروس شهر بودم!
از اتاقم بیرون آمدم، جمعیت زیادی در خانه نبود، مادرم مدام گریه می‌کرد و عمه شکوه سعی در آرام کردنش داشت.
حال خودم دست کمی از آن‌ها نداشت. انگار نفس کم داشتم، نفهمیدم چه‌طور خودم را به بالا پشت بام رساندم.
هوای تازه حالم را کمی جا آورده بود. در افکار خودم غرق بودم که متوجه حضور کسی در پشت سرم شدم، همین که برگشتم قلبم هری ریخت،کامیار بود. مردی بود که می‌پرستیدمش. به خدا حاضر بودم که حتی جان برایش دهم.
عصبی بود و نگاهش دلخور!

سعی کردم خون سردی‌ام را حفظ کنم و با آرامشی که نمی‌دانم یک دفعه چه‌طور پیدایش کرده بودم گفتم:

– این‌جا چی‌کار می‌کنید؟

– اومدم دنبال هم بازی بچگی هام، هنوز هم مثل بچگی‌هامون وقتی ناراحت و دل‌خوری میای این‌جا‌.

– اتفاقاً اصلاً ناراحت نیستم.

_ کاملاً مشخصه. قرار ما این نبود گلچهره، بود؟

بغضم را قورت دادم

– یادم نمیاد باکسی قراری گذاشته باشم.

– حالا دیگه من شدم هرکسی؟ به من نگاه کن بی معرفت، این منم کامیار! همونی که جونش به جونت وصله.

– برای گفتن این حرف‌ها دیگه خیلی دیر شده.

– تو با خودت چی فکر کردی هان؟ میشی زن عموی من خلاص؟کور خوندی لعـ*ـنتی‌!

سرم را پایین انداختم و می‌دانستم در برابر مردی که الهه او هستم، نمی‌توانم مقاوم باشم.

با دادی که کامیار کشید به خودم آمدم.

– این رو تو گوش‌هات رو فرو کن گلچهره، تو مال منی فقط مال کامیاری. بخدا می‌کشمت اگه بخوای برای کسی جز من باشی. می‌کشم مردی رو که بخواد وجود من رو ازم بگیره، حتی اگه اون مرد عموی من باشه!

دلم قنج می‌رفت و من چه‌ قدر به این صدا محتاج بودم، به این نگاه، به این فریادهای عاشقانه که جانم را درخودش حل می‌کرد.
افسوس! افسوس برای تمام چیزهایی که دیگر سهمم نبود، حقم نبود و به راستی چه قدر تلخ است این جدایی! چقدر درد دارد حصاری که میان ما قد علم کرده است!

– بهترِ تمومش کنی، من حتی به خودم‌هم تعلقی ندارم چه برسه به تو.

کامیار عصبی دستی در موهایش کشید.

– معلوم می شه، تو هرجای دنیا هم که بری من دنبالت میام، درست مثل یک سایه!

تلخ خندیدم و به سمت راه پله ها رفتم.

عاقد آمده بود. روی صندلی در کنار مردی که قرار بود شوهرم شود نشستم.
عاقد شروع به خواندن خطبه کرد‌ و بهادرخان انگشتر جواهر نشانی که به شدت زیبا بود و به شکل قطره اشکی بود را در انگشت ظریفم جا داد.
نگاهم در نگاه خشم آلود کامیار گره خورده بود، از عکس العمل‌اش می‌ ترسیدم.
صدای عاقد چون مهیبی بر دلم شده بود.

– دوشیزه مکرمه بنده وکیلم؟

– با اجازه پدرم و بزرگ‌ترها بله.

در آن جمع فقط بهادرخان بود که خوشحال بود و بهم‌لبخند می‌زد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 271

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
7 ماه قبل

خسته نباشی
زیبا بود

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

ای ایشالله گلچهره بمیرههههه
از کامیار هم خوشم نمیاددددد🤣🤣
بهادر هم که فعلا توی صدر بلک لیستمه🤣🤣
بهادرِ زرشک

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  مائده بالانی
7 ماه قبل

نمیدونم یه کاریش بکن مائده جون🤣😍

لیلا ✍️
7 ماه قبل

عالی عالی هر چی بگم کم گفتم به خوبی سناریو داستان رو چیدی و با قلم قشنگت داستان زیبایی رو به خورد مخاطب دادی همینطور ادامه بده😊👌🏻

saeid ..
7 ماه قبل

ستی نمیای 😊🥺

nushin
nushin
7 ماه قبل

عالی بود
همین طور پر قدرت ادامه بده من که عاشق رمانت شدم💕

دکمه بازگشت به بالا
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x