رمان انتقام خون

رمان انتقام خون پارت 17

4.5
(69)

پر از تشویش او را بر روی دستانم بلند میکنم و پس از برداشتن کیفش به سمت خروجی بهشت زهرا میروم

او را  بر روی صندلی عقب می‌گذارم و با سرعت پشت فرمان جای میگیرم و با تمام سرعت به سمت بیمارستان میرانم

ماشین را جلوی بیمارستان پارک میکنم و به سرعت پیاده میشوم

اورا مجدد در آغوش میکشم و به سمت اورژانس میدوم

تا زمانی که او را بر روی تخت اورژانس می‌گذارند و وارد یکی از اتاق‌ها می‌شوند نگاه نگرانم را از او نمیگیرم

دلم می‌خواهد همراه او وارد اتاق شوم اما یکی از پرستارها جلویم را می‌گیرد

پرستار_شما نمی‌تونید بیاید داخل………………برید فرم پذیرش رو پر کنید

به سمت پذیرش میروم پس از پر کردن فرم مجدد به سمت اتاق بر میگردم

ضربات بالا رفته قلبم از وحشت است و تا زمانی اورا سرپا نبینم آرام نمی‌گیرد

بر روی صندلی های فلزی مینشینم و سرم را بین دستانم می‌گیرد

نمیدانم چقدر در همان حال میمانم اما با شنیدن صدای در و بعد قدم‌هایی که نزدیک میشود سرم را بالا می‌آورم

با دیدن دکتر از اتاق خارج شده است به سمتش میروم

_چه اتفاقی برای خانمم افتاده دکتر؟

دکتر نگاهی را از برگ های درون دستش می‌گیرد و نگاهم می‌کند

دکتر_شما همسرشونید؟

سری به تایید تکان میدهم

_بله

کمی مکث میکند

دکتر_بیهوش شدن همسرتون بخاطر افت فشار شدیده ……………….یه آزمایش هم ازشون گرفتم که باید تا آماده شدن جوابش صبر کنید تا بتونم جواب قطعی بهتون بدم

نگاهی به در اتاق می‌اندازم و می‌گویم

_میتونم ببینمش؟

دکتر سری تکان می‌دهد و با لبخند کمرنگی می‌گوید

دکتر_بله میتونی ببینیش

تشکر کوتاهی میکنم و به سمت اتاق میروم

در را آرام باز میکنم و به سمت تختش میروم

کنار تخت بر روی صندلی مینشینم و به او خیره میشوم

همچنان نگرانش هستم و زمانی که دکتر نام آزمایش را آورد استرسم چند برابر شد

نمیدانم چقدر بر روی صندلی انتظار باز شدن چشمانش را میکشم اما با شنیدم صدای در اتاق نگاهم را از چشمان بسته‌اش میگیرم

به پرستاری که جلو می‌آید و سرم هلما را چک می‌کند نگاه میکنم و او درحالی که نگاهش به سرم است می‌گوید

پرستار_دکتر کارتون داره……………اتاقشون انتهای راهرو سمت راست هست

سری تکان میدهم و بی حرف از جایم بلند می‌شوم

از اتاق خارج میشوم و با قدم های آرام به سمت اتاق دکتر میروم

چندتقه کوتاه به در میزنم و با شنیدن صدای بفرماییدش در را آرام باز میکنم و وارد میشوم

_سلام

با لبخند جوابم را میدهد

دکتر_سلام………….بنشینید

به سمت مبل تک نفره‌ای میروم و بر روی آن جای میگیرم

دکتر که خانم میانسالی است نگاهی به برگه درون دستش می‌اندازد و بعد می‌پرسد

دکتر_این اواخر شوکی به همسرتون وارد شده؟

کمی فکر میکنم و چند باری که در این ماه از حال رفته است را بخاطر می‌آورم

سری تکان میدهم و می‌گویم

_بله……………کل خانوادش رو از دست داده

دکتر برگه را بر روی میز میگذارد و نگاهم می‌کند

دکتر_با این شرایط باید بیشتر مراقب خانومتون باشید………………..ممکنه شرایطشون خطرناک بشه

نگرانی بیشتر بر دلم چنگ می‌زند

_چه اتفاقی واسش افتاده؟…………….حالش خوبه؟

دکتر متعجب نگاهم می‌کند

دکتر_نمیدونید؟

_چیو؟

کمی مکث میکند و بعد جواب میدهد

دکتر_خانومتون باردارن و باید بیشتر مراقبش باشید

گویی قسمت دوم حرفش را نشینده‌ام که تیکه اول حرفش در سرم زنگ میزند

هلما باردار است؟

وای بر من

اصلا شاید اشتباهی در کار است

حرفم را به زبان می‌آورم

_مطمئنید؟‌………………….شاید اشتباه شده

کمکم اخمی بر پیشانی مینشاند

دکتر_یعنی چی اشتباه شده

برگه درون دستش را بالا می‌گیرد

دکتر_این آزمایش همسر شماست و میگه که خانومتون حاملس

با بهت به چشمان کمی عصبی‌اش خیره میشوم

_می……………..میتونم ببینمش؟

برگه را به سمتم می‌گیرد

دکتر_بفرمایید

برگه آزمایش را از دستش می‌گیرم و نگاه دقیقی به آن می‌اندازم

اشتباهی در کار نیست و همه چیز عین واقعیت است

بی حرف از جایم بلند می‌شوم و با قدم هایی بی‌جان به سمت در میروم

در را باز میکنم و قبل از بیرون رفتن به سمت دکتر برمیگردم و می‌گویم

_لطفا فعلا بهش چیزی نگید…………..میخوام خودم بهش بگم

بهانه آوردم

بهانه‌ای مسخره اما دکتر با لبخند باشه‌ای می‌گوید و من از اتاق خارج میشوم

پشت در اتاق هلما بر روی صندلی ها مینشینم و سرم را بین دستانم نگه میدارم

وای بر من

هلما از من متنفر است

مرا مقصر مرگ خانواده‌اش می‌داند و وای به روزی که بفهمد باردار است

میترسم از گفتنش

میترسم که بیشتر از من بدش بیآید

از طرفی قلبم سرشار است از شادی

هميشه آرزوی من داشتن همیشگی هلماست و حالا………………..

از طرفی دیگر قلبم مالامال از ترس و دلهره است

ترس از دست دادن همیشگی‌اش

حمایت یادتون نره عشقا😜😘

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 69

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Ghazale hamdi

غزل نویسنده رمان های دیازپام & قانون عشق🦋 کاربر وبسایت رمان وان🦋
اشتراک در
اطلاع از
guest
27 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
8 ماه قبل

ممنون غزل جان بابت این پارت و قانون عشق دیشبت چرا دیازپام پارت گذاری نمیشه من موفق نشدم سایت رمان وان کامنت بزارم میشه لطفا از ادمین رویاهای سرگردان بپرسین چرا پارت جدید نمیده

FELIX 🐰
8 ماه قبل

گفتم باردار میشه ها 🤣
غزل جون غش گردن نیاز نبود همون یه بالا می‌آورد حل بود🤣
عالی بود منتظر پارت بعد هستم👏

sety ღ
پاسخ به  FELIX 🐰
8 ماه قبل

ابن داستان تانسو پیشگو میشود🤣🤣🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  sety ღ
8 ماه قبل

ابن؟
پسر داستان؟🤣🤣🤣

sety ღ
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

ضحی ناخنم شکسته نمیتونم درست تایپ کنم گیر نده😑🤦‍♀️

FELIX 🐰
پاسخ به  sety ღ
8 ماه قبل

🤣

تارا فرهادی
پاسخ به  Ghazale hamdi
8 ماه قبل

آره به نظر منم خیلی تکراری زنای باردار خیلی علائم دارن حالا ما هم یه چیز یاد گرفتیم هی حالت تهوع رو تکرار میکنیم🤣🤣 البته خوب میشد گفت یکی از علائمه مهمشه

FELIX 🐰
پاسخ به  تارا فرهادی
8 ماه قبل

آره حالت تهوع تکراری شده ولی تو فیلم ها وقتی طرف بالامیاره می‌فهمن بارداره🤣

تارا فرهادی
8 ماه قبل

چه پارت خوشملی قلبم اکلیلی شد🥺
عالی بود غزاله جانم❤️❤️

لیلا ✍️
8 ماه قبل

خوب بلدی نفس آدمو تو سینه حبس کنی…یعنی انقدر این پارت پر از هیجان بود که فکر کردم حلما مریضی چیزی گرفته🤧

ولی آرمان باید بهش بگه اینجوری حلما خودش بفهمه بیشتر ازش متنفر میشه غزلی تو که نمیخوای آرمانی رو تو ذهنمون بد جلوه بدی میخوای😟🤒

آخرین ویرایش 8 ماه قبل توسط نویسنده ✍️
لیلا ✍️
8 ماه قبل

ولی خودمونیما حلما و گندم با هم حامله شدن😂
فرقشون اینه یکی شوهرش خبر داره و اون یکی…

آخرین ویرایش 8 ماه قبل توسط نویسنده ✍️
تارا فرهادی
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

منم هستم خودتون نیستین😂😂
وای راست میگی ها دوتاشون چیز کردن🤣

لیلا ✍️
پاسخ به  تارا فرهادی
8 ماه قبل

چیز چیه آخه دختر😂

تارا فرهادی
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

چییییز منحرفی😂😂

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  Ghazale hamdi
8 ماه قبل

خدایا توبه….
خدایا مرا میان این جماعت منحرفی نجات بده😂🙌🫠

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
8 ماه قبل

بلند بگو آمین😊

دکمه بازگشت به بالا
27
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x