رمان حریم

رمان حریم پارت ۴

4.7
(26)

صدای ناله ها رفته به رفته بلندتر میشد. لرز بدی در بدنم نشست.
– سی..سیاوش!
نیم نگاهی خرجم کرد. بی تفاوت خواست رو برگرداند که با دیدن حالم شتاب زده صدایم کرد:
– هی هی هی! اروم باش نفس عمیق بکش. رویا منو نگاا
تنگی نفس امانم را بریده بود.
صدا ها کم کم بلندتر واضح تر می شدند. صدای ناله هایی اشنا!
چنگی به گلویم میزنم‌و روی زمین سقوط میکنم
صدای زجه ها و التماس های مادرم بلندتر میشود.
سیاوش کلافه در اغوشم میکشد.
– خدالعنتشون کنه، خدا لعنتشون کنه!
زبانم را روی لب خشک شده ام میچرخانم.
– ص.. صدای مامانمه؟
– بهشون توجه نکن. میخوان روانتو بهم بریزن رویا! پاشو پاشو باید زودتر برگردیم.
بی‌حال از جا برمیخزم.
همه ترسیده بودند، هوا تاریک شده بود و این اغاز سلطنت آن ها بود.
قدم هایمان را پرشتاب برمیداشتیم. روستا از دور معلوم بود ولی به احتمال زیاد سر راهمان ظاهر میشدند و این یعنی عمق فاجعه !
– یالاااا.. سریع تر راه برید!!
تشر سیاوش باعث می‌شود قدم هایم را سریع تر بردارم.
با صدایی لرزان فریاد می کشم:
– چشاتونو ببندین زوود!
همانند زنجیر دست هایمان را به هم قفل میکنیم. قدم به قدم و با احتیاط جلو میرفتیم.
– آخ لعنتی!
صدای فریاد سیاوش شوکه ام می‌کند
با چشم های بسته لب میزنم:
– چیشده سیا؟
صدا ناله هایش که بلند میشود ترسیده چشم باز میکنم.
با دیدن صحنه ی روبرو تمام وجودم به لرزه در می آید.
پر از عجز صدایش میکنم:
– س..سیاوش؟
با تمام توانم به سمتش میدوم. اینبار اجازه نمیدادم عزیزانم را از بین ببرند ، اینبار دیگر نه!
از پشت سر ، با چوب محکم به شانه ی موجود لعنتی میزنم که صدلی زوزه اش بلند می‌شود.
پر از انزجار فریاد میکشم:
-گمشو آشغال!
به سرعت سمت سیاوش خم می‌شوم که صدای ناله اش جگرم را اتش میزند.
– دختره ی احمق چشماتو ببند!
بغض میکنم و تند تند سر تکان میدهم
– باشه .. باشه.. تکیه اتو بده به من داداشی!
درجا خشکش میزند. در حالی از زور درد دندان بهم میفشرد لب میزند:
– چی گفتی؟؟
عرق روی پیشانی ام می نشیند. الان وقتش نبود و لعنت به من!
– هی..هیچی! بیا بریم سیاوش الا…
هنوز حرفم را تکمیل نکردم که فریاد میکشد:
– خفه شو. بهت میگم چی گفتی بهم؟
بغضم میشکند.
– غلط کردم از دهنم پرید!
هیستریک میخندد. با چشم بسته دستش را میکشم و سعی در ارام کردنش دارم.
– گوه خوردم سیاوش بیا بریم الان تیکه پارمون میکنننننن!!
اما او انگار مسخ شده باشد، فریادها و التماس هایمان را نمی شنید.
– تو… تو به من گفتی داداشی؟ آره رویا؟
مات خیره اش می‌شوم. خدایا این چه حرفی بود که در دهانم گذاشتی؟
– تو میخوای منو بسوزونی آره؟ تو میخوای کو*مو اتیش بزنی؟
با دیدن جمعیتشان که هر لحظه بیشتر میشد بی درنگ فریاد میکشم:
– احمق لعنتی میگم از دهنم پرید!! یه نگاه به دورو ورت کن قبل اینکه پارت کنن!
به خودش می آید. با سردترین حالت ممکن دستم را پس میزند .
نم اشک را زیر چشمم پاک میکنم.
– بچه ها هرچی گفتن گوش نمیکنین، باشه؟
همگی سرتکان میدهند.
نیم نگاهی به سیاوش که خونسرد و آرام جلوتر از بقیه به راه افتاده می اندازم. دستش کاملا خونی بود!
– سیاوش چشمای لعنتیتو ببند!
سرد و کوتاه پاسخ میدهد:
– خفه شو!
از خودسری اش به ستوه می آیم . بی توجه به تقلاهایش دستش را محکم در دست میگیرم.
زمزمه عصبی اش را میشنوم.
– دختره ی بیشرف!
حرفش را نادیده میگیرم و راه را طی میکنم.
پایم خط آشنایی را لمس میکند و لبخندی کنج لبم نمایان میشود.
بالاخره رسیدیم!
– همه گوش کنید؛ رسیدیم روستا . از الان به بعد باید همه بدوییم با چشمای باز! هرکی رو دیدین یا صداشو شنیدین توجه نمیکنین و فقط به سمت خونه بزرگ روستا میدویین!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آماریس ..

حتی‌اگه‌بمیرمم‌فکرت‌نمیره‌از‌سرم! یه آدم مودی.. INTJ
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
Fateme
1 روز قبل

تروخدا سریع پارت بزاررر

Fateme
Fateme
1 روز قبل

میشه یه پارت دیگع هم بفرستی؟

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x