رمان زوال مرگ قسمت اول
رمان: زوال مرگ
نویسنده: آلباتروس
ژانر: تخیلی، معمایی، عاشقانه
خلاصه:
“دومین جلد از مجموعه رمان سمبل تاریکی”
تلاش برای تصاحب.
یکی به دنبال جسم است و دیگری روح را طلب میکند!
بینابین این حجم از روزمرگی جریاناتی رخ میدهد که قربانیای جدید متولد میشود. قربانیای که متوجه اتفاقاتی مخوف در پشت پرده آرام شهر میشود؛ گورهایی که در قبرستان شهر به طرز مشکوکی خالی شدهاند!
مقدمه:
خیس از وحشت در زیر سایه بهت به چشمهای درنده مرگ مینگری و این سکوت است که نیش بر فریادهایت میزند.
اینجا نور است، شهری با ظاهری زیبا و فریبنده.
اینجا نور است، شهری با حقیقتی مرگبار و نفرین شده.
لباست جامهای از ترس است و زندگیت سرشار از نفس سرد.
اینجا نور است، شهری مسحور کننده و به یادماندنی.
اینجا نور است، شهر آغوشهای نامرئی.
نالههای درد بوسه بر صدای آرامشت میزنند.
و اینجا نور است، شهر فریاد و مرگ!
دست سرد و استخوانیم را روی شیشه مرطوب و خنک گذاشتم. بارانی که با شدت میبارید گرمای تابستانی را از بین برده بود. قطرات باران روی شیشه سر میخوردند. به نظر میرسید پنجره تمام شیشهای نیز به حالم اشک میریزد.
پنجره بزرگ و سراسری بود. میتوانستم شهر را در زیر پاهایم تماشا کنم.
چراغهای ماشین و موتورها به خاطر کدر شدن پنجره به مانند گلهای داوودی به نظر میرسید.
آهی از میان لبهایم خارج شد و با بستن چشمانم پیشانیم را به شیشه خنک چسباندم. دست دیگرم نوازشوار روی شکم برآمدهام کشیده شد. برآمدگیای که باعث شد گودی کمرم بیشتر شود.
امروز بالاخره وقتش رسیده بود. بالاخره!
– آرام؟
با شنیدن صدای رها آه دیگری ریههایم را سبک کرد. چشمانم را باز کردم و با درنگ به عقب چرخیدم. چشم در چشم رها شدم. میتوانستم برق اشک را در چشمان طوسیش ببینم. آن چهره زیبا دردمند و درمانده مینمود.
چند قدم عقبتر از او سام به چشمم خورد. نگاه او نیز گرفته و افسرده بود.
امشب زمانش فرا رسیده بود!
دوباره به رها نگاه کردم. پلکش پرید و زمزمه کرد.
– وقتشه!
ضربانم تند نبود. تپش قلبم معمولی و آرام بود. حتی وحشتزده هم نبودم. کاملاً آرام و خونسرد. آرام شده بودم همانطور که دخترم در بطن وجودم آرام گرفته بود.
نفس عمیقی کشیدم و به سمت اتاق قدم برداشتم. اتاقی که تا دیروز محل آزمایش اردوان و تحفه بود؛ اما الآن… .
به سام رسیدم، مردی که در تمام مراحل زندگیم مانند یک برادر پشتم بود. زیر چشمان عسلی رنگش سرخ بود انگار قصد داشت گریه کند؛ ولی غرور مردانهاش مانع میشد.
موهای برنزی و کوتاهش را از دیروز شانه نزده و آشفته بود. حتی لباسهایش هم همان لباسهای دیروزی بود.
لبخند تلخی زدم و نگاهم را از او گرفتم؛ ولی سنگینی نگاه او را هنوز روی چهرهام احساس میکردم.
دستی روی شانهام نشست. سرم را به طرف رها چرخاندم. علناً داشت گریه میکرد. قطرات اشک مثل قطرههای باران که روی شیشه پنجره سر میخورد، روی گونههای برجستهاش راهی درست کرده بود.
با دیدن چشمان پر و غمگینش چنگی به دلم افتاد. رها طاقت نیاورد و محکم مرا در آغوش گرفت. روی شانهام هقهق کرد و محکمتر مرا میان بازوهای لاغرش نگه داشت.
دستانم با سبکی روی کمر باریکش نشست و سپس انگشتانم کمرش را کمی فشرد که لباس تنش چروک شد.
سعی کردم گریه نکنم؛ اما نم اشک مژههایم را خیس کرد.
در سفید اتاق که چند قدمی از ما فاصله داشت، باز شد. عقب کشیدم که بالاخره رها دستانش را از دورم باز کرد. بدون اینکه سرش را به طرف تحفه بچرخاند، با دستش اشکهایش را پاک کرد سپس سرش را بلند و با کشیدن آهی به تحفه نگاه کرد.
نگاه خیره تحفه روی من بود. با صدای بی صدایی اعلام میکرد که وقتش رسیده.
نفس عمیق دیگری کشیدم. نیم نگاهی به سام انداختم. اخم غلیظی داشت و روی گرفته بود. رگ سبز رنگی نزدیک شقیقهاش برجسته شده بود و پوست سفیدش رو به سرخی میزد. داشت تندتند پلک میزد تا جلوی ریزش اشکهایش را بگیرد. فشاری که رویش بود داشت گوشهایش را هم سرخ میکرد.
به طرف اتاق قدم برداشتم. رها و سام در دو طرفم ایستاده و راهرویی را به سمت اتاق برایم ایجاد کرده بودند.
به در رسیدم. تحفه بدون اینکه دستش را از روی دستگیره بردارد، کنار کشید و راه را برایم باز کرد.
وارد اتاق شدم. از دیروز آن را داشتند خالی و ضدعفونی میکردند. حال جز یک تخت که در وسط اتاق قرار داشت با وسایل جراحی همچنین پنجرهای که مقابل تخت بود، چیز دیگری به چشم نمیخورد.
نگاه از تخت یکنفره گرفتم و به اردوان که آن سوی تخت ایستاده بود، دادم. این پیرمرد گاهی برایم پدر میشد و گاهی فقط یک پیرمرد غرغرو؛ اما الآن تنها نقش دکترم را داشت.
تحفه دستش را روی گودی کمرم گذاشت و مرا با دور کردن از ورودی اتاق به سمت تخت هدایت کرد.
صدای پاشنههای بلندش روی کاشیهای لخت تنها صدایی بود که فریاد سکوت را خفه میکرد.
به تخت رسیدم. دست تحفه بالا آمد و شانهام را نرم فشرد.
نباید میترسیدم، نباید.
باسنم را روی تخت گذاشتم و سپس با آن شکم بزرگ و برجستهام به کمر دراز کشیدم.
تحفه اول به من نگاه کرد و سپس به اردوان. وقتی نگاه خیره اردوان را رویم دید، لبهایش را درون دهانش برد و کمی مکث کرد. سپس پرده سبز رنگ را کشید که شکم و سینهام جدا شد. دیگر نه دیدی به آن دو نفر داشتم و نه حتی به شکم و پایین تنهام.
دستانم را روی سینهام گذاشتم و سرم را روی بالش جابهجا کردم. میتوانستم سرمای فلز حلقهام را زیر انگشتان دست راستم احساس کنم. چشمانم را بستم و با شستم حلقهام را لمس کردم.
صدای برخورد وسایل جراحی به گوش میرسید. حتی صدای نفسها که از سوراخهای بینی رد و بدل میشد هم بالا رفته بود.
– چیزی حس کردی؟
بدون اینکه لای پلکهایم را باز کنم، در جواب اردوان زمزمه کردم.
– نه.
– حالا؟
تکرار کردم.
– نه.
زمزمهاش را شنیدم.
– خوبه.
و این یعنی جراحی شروع میشد!
حس کردم کمکم پوستم دارد دوندون میشود و دمای بدنم افت میکند. رفتهرفته آرامشم داشت رو به نزول میرفت.
با اضطرابی که قصد داشت تمامم را لمس کند، چشمانم را باز کردم.
– اردوان!
باید قبل از اینکه حرکتی بزنند چیزی میگفتم.
دیدی به صورت هیچ کدامشان نداشتم؛ اما از بی حرکت بودن روپوش سفیدش حدس زدم که منتظر است.
– قبل از اینکه شروع کنین باید مطلبی رو بگم.
آه کشیدم. گفتنش آسان نبود همانطور که عملش آسان نخواهد بود، همانطور که فکر کردن به آن آسان نبود.
– میخوام… میخوام اگه زنده نموندم… تو از دخترم مراقبت کنی. لطفاً قبول کن.
دو ثانیه طول کشید تا جوابم را بدهد. با صدای زمخت و عبوسی گفت:
– علاقهای به بچهداری ندارم پس مجبوری خودت بزرگش کنی.
چشمانم را با درد بستم. نه، این جواب من نبود.
با بغضی که پایین گلویم بود و قصد داشت خود را به حنجرهام برساند، ادامه دادم.
– اگه بچه شر شد… .
پلکهایم لرزید. چهطور میتوانستم ادامه دهم؟ سرمای اطرافم بیشتر شد و به لمسی بدنم اضافه کرد. از درون داشتم منجمد میشدم.
قطره اشکی از زیر مژههایم لغزید و سمت گوشم سر خورد.
– اگه شر شد… خودت میدونی چی کار کنی.
بغض به مانند بادکنکی که با فشار باد شده، گنده شد و راه نفسم را بست. اخم داشتم و چشمانم را محکم بسته بودم.
با باز کردن چشمانم چند بار پلک زدم که باقی آبنمک درون چشمانم روی گونههایم تا گوشهایم سر خورد.
نفس لرزانی کشیدم و زمزمه کردم.
– شروع کنین.
هیچ کدامشان حرفی نزدند و با سایه انداختن در پشت پرده متوجه شدم که مشغول شدند.
هیچ چیزی حس نمیکردم، کاملاً لمس بودم. من بیش از ده ماه دختری را در بطن وجودم حمل میکردم. فرزندی که یادگاری یاسرم بود و الآن داشتم او را به دنیا میآوردم.
در حالی که پلکهایم روی هم افتاده و مژههایم از نم رویشان سنگین شده بود، گذشته را مرور میکردم. زمانی که متوجه شدم از یاسر باردارم آن پیرزن هشدار داده بود که حتماً جنین را سقط کنیم. تمام اعضای تیم مخالف نگه داشتن بچه بودند. بچهای که از یاسر بود، بچهای که یادآور تمام لحظات خوبمان بود. حتی یاسر هم پافشاری کرد تا جنین درون رحمم را از بین ببرم؛ اما من برخلاف تمام خواستههایشان دخترم را بزرگ کردم. خب کدام مادری جان بچهاش را به خطر میانداخت تا خودش زنده بماند؟ کدام مادری مرگ بچهاش را در ازای زندگی خودش میخرید؟ درست بود که هنوز آن جنین را لمس نکرده بودم؛ اما میتوانستم حسش کنم. به محض اینکه متوجه شدم دارم مادر میشوم احساس مادرانگی در وجودم ریشه دواند. نمیتوانستم قاتل فرزندم شوم. فرزند من و یاسر. بیشتر از ده ماه حملش کردم، بیشتر از ده ماه منتظرش ماندم و الآن بالاخره زمانش رسیده بود.
آن پیرزن هشدار داده بود که یا جان مادر به خطر میافتد یا جان فرزند چون مشخص نبود جنین به چه چیزی تبدیل میشود، انسان یا… .
قرار بود سزارین شوم تا خطر زایمان کمتر شود. اردوان و بقیه اعضا وقتی متوجه شدند که قصد نگهداری از بچهام را دارم این پیشنهاد را دادند. در واقع تحفه بود که این نظر را داد و حالا من در کمال بی حسی روی تخت دراز کشیده و منتظر صدای گریه دخترم بودم. یادگاری یاسرم، یادآور روزهای شیرینم. منتظر بودم تا بدن کوچک و پر از حس زندگیش را در آغوش بگیرم. دوست داشتم چشمانش را از یاسر به ارث برده باشد تا هر وقت نگاهش کنم پدرش را ببینم. دوست داشتم شبیه یاسر باشد، با موهایی طلایی و پوستی روشن.
بی طاقت بودم برای به آغوش گرفتن معجزه زندگیم.
با گذشت چند دقیقه به نظر میرسید آخرین لایه شکمم را باز کردند چون صدای حبس شدن نفس تحفه را شنیدم.
با بی قراری پرسیدم.
– دیدینش؟
صدای پر لبخند تحفه به گوشم خورد.
– آره. اردوان داره برش میداره… خیلی کوچولوئه!
با تصور کردنش چشمانم را بستم. ذوقی دردناک از پایین شکمم تا روی سینهام لغزید و اشک به چشمانم نیش زد.
با شستم برای چندمین بار حلقهام را لمس کردم. لمس کردنش این احساس را به من میداد که یاسر نیز کنارم حضور دارد.
صدایی از پشت پرده بلند شد، مثل فشردن جگر خام.
دوباره صدای تحفه بلند شد.
– انگاری قهر کرده، نمیذاره برش داریم و پشتش به ماست.
لبهایم را بههم فشردم؛ اما لبخند تلخم باز هم پدیدار شد و چشمانم پر.
دخترم… دخترم!
قطرات اشک آرام و بی صدا از گوشه چشمهایم بارها و بارها به سمت گوشهایم سر میخورد. یک قطره اشک بالاخره داخل گوشم چکید و باعث شد احساس خارش به من دست دهد.
هنوز هم احساسی نداشتم. هنوز هم از سینه به پایین لمس بودم و دردی تا به اینک حس نمیکردم. به نظر میرسید که تصمیم درستی گرفته بودیم و خطری تهدیدم نمیکند؛ اما کداممان میدانستیم که درست وسط عمل… .
دوباره صدای فشرده شدن جگر خام را احساس کردم البته با پاره شدن چیزی شبیه یک… یک… مثل این بود که کیسه آبش را پاره کرده باشد.
با هیجان پرسیدم.
– برش داشتین؟
صدای هیچ کدامشان بلند نشد. لب باز کردم دوباره حرف بزنم که ناگهان تحفه هینی از وحشت کشید و قدمی به عقب برداشت.
از حرکتش شوکه شدم. لبخند نامحسوسم ماسید و گفتم:
– چه اتفاقی افتاده؟
جوابم را ندادند. صدایم را بالا بردم.
– گفتم چه اتفا… .
در کمال تعجب توانستم درد را احساس کنم! با اینکه بی حسی خورده بودم؛ اما توانستم ردپای درد را در زیر سینهام احساس کنم.
– اردوان… چی شده؟
بالاخره به خودش آمد.
– چیزی نیست، آروم باش… درد نداری؟
پس اتفاقی افتاده بود!
دستور دادم.
– بچه رو برش دارین… سالمه؟
از سکوتشان احساس کردم که به یکدیگر نگاه میکنند. چه اتفاقی افتاده بود؟!
– پرسیدم سالمه؟
تحفه در جوابم گفت:
– آرهآره سالمه.
و دوباره به تخت نزدیک شد.
– پس چرا خشکتون زده؟ چرا برش نمیدا… .
حرفم با ناله دردناکم قطع شد. درد زیر سینهام شدت پیدا کرد، مثل این بود که مشتی از سوزن را درون گوشتم فرو کرده بودند.
داخل رحمم چه خبر بود؟!
نفسزنان لب زدم.
– برش دارین، همین الآن.
لب پایینم را میان دندانهایم گرفتم و با بی صبری نفسنفس زدم. نگران دخترم بودم. میترسیدم اتفاقی برایش بیوفتد. تا برش نمیداشتند، تا صدای گریهاش را نمیشنیدم آرام نمیگرفتم.
حلقه طلاییم را داخل انگشتم چرخاندم و لمسش کردم. باید آرام می بودم. باید آرام میبودم.
دوباره آن سوزش و درد را احساس کردم، اینبار قویتر. انگار هر چهقدر که این درد تکرار میشد بی حسی بیشتری میپرید.
درد مثل یک چایی داغ از زیر سینهام به سمت پهلوهایم پیش رفت و ناگهان درد طاقتفرسایی را در سمت راست شکمم احساس کردم. بدتر از دردی که دخترم گاهی محکم به رحمم لگد میزد.
– آه!
فریاد ناخودآگاهم بلند شد و به ملافه که روی تخت بود، چنگ زدم.
– اردوان!
صدای تحفه هم بلند شد.
– اردوان!
ترسیده بودم. الآن که به اینجا رسیده بودم ترسیده بودم. ترس از، از دست دادن دخترم. ترس از رها کردنش و یتیم شدنش.
درد درون رحمم داشت شدت پیدا میکرد و مثل یک مایع به دور شکمم میچرخید. دوباره قسمت راست شکمم منقبض و سفت شد که از درد نالهای کردم. محکم لبهایم را بههم میفشردم تا جیغم بلند نشود و دخترکم بترسد.
– اردوان… چرا… برش نمیداری؟
چند بار و چند بار به ملافه چنگ زدم. ناخنهایم دیگر داشت سست میشد. میتوانستم عرق روی سینه و پیشانیم را احساس کنم.
وقتی از اردوان جوابی نشنیدم، تحفه را مخاطبم قرار دادم.
– تحفه چه اتفاقی افتاده؟
درد قسمت راست شکمم را منقبض کرده بود و هر حرفی که میزدم با درد و نفسنفس همراه بود.
کمی طول کشید تا تحفه جوابم را بدهد.
– چ… چیزی نیست، تموم میشه الآن.
زمزمه کرد.
– اردوان!
صدایش پر از نگرانی و وحشت بود.
آب دهانم را قورت دادم. مثل زنی که سر زایمان طبیعی از فرط جیغ و فریاد گلویش خشک شده، گلویم خشک شده بود، با این تفاوت که هیچ زور و فشاری به خودم نداده بودم. با این حال گلویم خشک بود همچنین رحمم به شدت درد میکرد و درد داشت به کمر و پهلوهایم میرسید.
– اردوان!
نفسزنان دوباره تکرار کردم.
– اردوان!
دردم از دردهای قائدگی هم بدتر و شدیدتر بود. مثل یک کمربند دور کمرم پیچیده بود و عرق روی صورتم هر لحظه داشت بیشتر میشد.
سرم را روی بالش تکان میدادم و دست راستم به ملافه چنگ میزد و دست چپم که حلقه طلایی رنگم در آن خودنمایی میکرد، روی سینهام بود و به لباسم چنگ زده بود. تا حد ممکن سعی داشتم جیغ نزنم؛ اما نالههای دردآلودم از پشت لبهایم بلند شده بود. لبهایم را به درون دهانم کشیده بودم و با فشاری که به آنها میدادم باعث شده بود بالا و پایین لبهایم درد بگیرد؛ اما این درد در مقایسه با دردی که شکم و کمرم را فرا گرفته بود، به نظر نمیرسید. انگار فقط درد را احساس میکردم چون اصلاً دستهای اردوان و تحفه را روی بدنم حس نمیکردم.
یا صاحب وحشت😱
خسته نباشی
من فصل اولش یعنی سمبل تاریکی رو خونده بودم و چه خوب که فصل جدید رو هم شروع کردی
هر پارتی که میدی آدم رو به فکر فرو میبره
زیبا بود