رمان آتش

رمان آتش پارت 17

4.9
(16)

***
همه دور هم جمع بودند.. مهتا و مهتاب و عروس ها داشتند راجب جهیزیه مهتا صحبت میکردند.. امروز برای خرید وسایل آشپز خانه به بازار رفته بودند و حالا داشتند همه چیز را دقیق تحلیل میکردند.. حاج ابراهیم و محمد ها هم راجب حجره و فرش هاشون حرف میزدند.. محمد علی معتقد بود در خارج از شیراز هم شعبه ای باز کنند و محمد حسام مخالف بود.. به نظرش این کار بسیاار پر ریسک بود..
امیر ارسلان که با گوشی پدرش بازی میکرد با دیدن اسم عمویش مسیح ذوق زده شد.. دوست داشت جواب دهد و با عمویش صحبت کند اما میدانست پدرش عصبانی میشود..
به سمت محمد حسام دوید و گوشی را به او داد..
محمد حسام از این تماس بی موقع مسیح تعجب کرد.. مسیح همیشه حدود ساعت دوازده زنگ میزد تا چهار برادر راحت وقتی همه خوابند خلوت کنند..
عذر خواهی کرد و کمی از جمع فاصله گرفت..
با نگرانی جواب داد و گف: سلام مسیح.. خوبی؟؟
+ سلام داداش خوبم..اممم.. باید باهاتون حرف بزنم..
محمد حسام مطئن بود چیزی شده است.. حس میکرد که برادرش کمی گرفته و سر در گمه..
+ حسام میتونین با محمد ها یه جا جمع شین؟؟
هر وقت کسی با سه برادر باهم کار داشت آنها را محمد صدا میزد و هر وقت با یه نفرشان کار داشت آنها را به اسم دومشان به جز مادرشان..
– صبر کن..
حسام به سمت جمع رفت و گف: همگی ببخشید..از تهران تماس گرفتن در خواست یه جلسه اضطراری دادن.. محمدا بیاین..
حاج ابراهیم لبخندی زد.. میدانست پسرانش در هر کاری با یکدیگر مشورت میکنند و بعد با او و مادرشان در اشتراک میگذارند.. لذت میبرد از دیدن روابط صمیمی بین بچه هایش..
مهدی و علی با لودگی های خاص خودشان همراه حسام به یکی از اتاق های طبقه بالا رفتند..
حسام: مسیح ماهمه اینجاییم..
مسیح از آن سمت تلفن آشفته جنگی به موهایش زد.. درون ماشینش و کنار دریا بود.. نفهمید چگونه این مسیر را طی کرده از بس تو فکر بود..

+ خب.. امم..

مهدی فهمید برادر کوچکترشان سختش هست تا صحبت کند.. با لودگی گف: ای بابا مسیح هر چی بخوای بگی بد تر از سوتیایی که من و آناهیتا پیش شماها دادیم که نیست هست؟؟ صبر کن.. شاید دختری رو حامله..
مسیح وسط حرفش پرید: زر نزن مهدی.. نه این نیست.. راستش با یه دختری آشنا شدم که..
هر سه محمد با چشمان پر برقی به هم خیره شدند.. مسیح و آشنایی با دختر؟؟
علی کل کشید و گف: مبارکه داداش..

مسیح با اینکه میدانست آنها نمیبینند چشم غره ای رفت و گف: اون شکلی شماها فک میکنین نیست.. باهم شریک شدیم.. گفتم قراره برای ساخت پروژه جدیدمون بریم جواهر ده؟؟ خب در اصل کارمون شریکیه.. یه دختری هست اسمش نفسه.. مدیر عامل اون شرکته و خب خیلی سرد و خشک تقریبا برخورد میکنه و دور خودش دیوار کشیده.. امروز فهمیدم ده سال پیش خانواده اش رو تو آتیش سوزی از دست داده.. من عکسای خانواده اش رو دیدم.. اونا خب اونا خیلی خوشبخت به نظر میرسیدن.. و به خاطر از دست دادنشون کلی عوض شده.. یه جورایی صد و هشتاد درجه تغیر کرده.. حتی دوست نداره کسی نفس صداش کنه.. از همه میخواد بهش بگن آترا.. یه جوری انگار به خاطر پسرخاله اش کارن و دوستاش زنده است.. حسام چشاش هیچ برقی نداره.. بی تفاوت و بی احساس.. مثل چشای مهدیه اون موقع ها..
و هر چیزی که شنیده و دیده بود را از روز اول موبه مو تعریف کرد..
هر سه محمد دلشان به حال دخترک کمی سوخت.. حسام فهمید.. مسیح را میشناخت.. شاید برادرش میگفت دل نداده اما حسام حسش میکرد.. وگرنه چرا باید برادرش برای یه دختر این شکلی سردرگم میشد؟؟
حسام: خب مسیح این به تو چه ربطی داره؟؟
مسیح: من نمیدونم باید چی کار کنم..
علی تند و تیز پرسید: ازش خوشت اومده؟؟؟
مسیح: نه..
مهدی: پس دیگه بهش فک نکن..
انگار سه برادر قرار گذاشته بودند مسیح را آزار دهند.. مسیح میتوانست به صاحب آن تیله های رنگی فکر نکند؟؟ تیله هایی که تازه متوجه شده بود با توجه به رنگ لباس دخترک . رنگ قالب دور ورش تغیر میکند..
مسیح : نمیشه..خب اون دخترخاله دوستمه و ماباهم شریکیم و…
حسام پرید وسط حرفش: مسیح.. یا تو ازش خوشت اومده یا نه.. تو آدمی نیستی که برای یه غریبه حتی اگه شریکت باشه انقدر گیج و سردرگم شده باشی.. باشه عشق و دوست داشتن و خوش اومدن نه.. جذبش که شدی؟؟ نشدی؟؟
مسیح زمزمه کرد: فک کنم شدم..
لبخند رو لب سه برادر شکل گرفت..
مهدی گف: خب حله داداش.. سعی کن موقعیت گیر بیاری تا باهاش حرف بزنی.. نزار تا وقتی خودش بهت نگفته بفهمه قضیه خانواده اش رو فهمیدی..
علی: یه بهونه جور کن و مجبورش کن ازخانواده اش بگه.. مسیح احساس میکنم اون از ازدست دادن آدما میترسه و برای همین حتی از دوستای صمیمی ش هم دور شده.. باید کم کم بهش بفهمونی که عزیزانش نمیخوان اون غمگین باشه و مرگ بخشی از زندگی درسته که این خانوم اونو خیلی دردناک تجربه کرده..
حسام: داداشی.. دستشو بگیر و باهام لباساتون رو درارین.. میدونی که منظورم چیه؟؟
تو سن نوجوونی مسیح کمی غیر قابل کنترل شده بود.. ازهمه دور شده بود و با کسی حرف نمیزد.. محمد حسام یه روز بردش تو اتاقش و گفت یه سوال تو بپرس من جواب بدم و یه سوال من میپرسم تو جواب بده.. مثل دراوردن لباسامون باهم..
حال منظور محمد حسام این بود که برایش تعریف کن و از او بخواه برایت تعریف کند و حرف بزند..
مسیح لبخند گرمی زد.. برادرانش همیشه هوایش را داشتند..
مسیح: مرسی بچه ها.. نبودید چی کار میکردم من؟؟
علی: هیچی احتمالا گند میزدی تو رابطتت..
مسیح خفه شویی نثارش کرد..
حسام گف: داداش کوچیکه موفق باشی..
مسیح تشکری کرد و بعد تماس را پایان داد و به سمت جواهر ده راند..
حالا کمی افکارش آرام شده بود.. جرقه هایی که بین خودش و نفس اتفاق افتاده بود.. حسش میکرد.. به خاطر همین جرقه ها بود که با برادرانش حرف زد.. تعریف کردن همه چیز برایشان ذهنش را باز کرد.. حال میدانست میخواد چی کار کنه و فقط نیازمند زمان مناسب بود..
محمد ها با شوخی و خنده از اتاق بیرون زدند..
ملیحه مادرشان گف: وا مادر؟؟ مسیح چی گفته که شماها انقدر شنگولید؟؟
محمد حسام نگاهی به نوه ها انداخت ووقتی مطمئن شد هیچکدام حواسشان نیست گف: بهتون یه کلمه میگم و فقط یه کلمه و وای به حال کسی که دهن لقی کنه..
و نگاهی تهدید آمیز به مهتا و مهتاب انداخت..
مهدی شوخ و شنگول گف: حاج بابا مژده بده که شاید تا چن وقت دیگه مسیح برات عروس بیااارههه…

***
آرام بعد از جدایی اش از عماد از طرف خانواده اش ترد شد.. البته ک میدانست خشم انها زود میخوابد و اورا می بخشند.. عصبی بود و کم حوصله..
هیراد هم همین طور.. شیطنت هایش با آرام و سر به سر گذاشتن او باعث میشد احساس زنده بودن بهش دست دهد.. این حال و هوای هیراد شده بود سوژه رادوین و مهیار.. دو پسرخاله اسکول اکیپشان..
هیراد نمیفهمید که این دو چرا به دیاکو ک به گیسو تو این یه هفته نزدیک شده اند گیر نمیدهند..
هم دیاکو و هم گیسو در خانواده آرام و متوسطی بزرگ شدند و ماجرا های خانوادگی زیادی نداشتند و همین برای آنها شخصیتی آرام بوجود اورده بود.. هر دوشان به یکدیگر به چشم دوست و هم صحبت نگاه میکردند و هیچ کدامشان فکرش را نمیکردند ک حس بینشان دوستی ساده نیست بلکه عشق است که آن دو را کنار هم میکشد..
هانا و هانیا هم دور از چشم آترا با دو برادر دوست شده بودند و حسابی با جابه جا کردن خودشان آن دو را اذیت میکردند..
در این شب هر دوازده نفرشان لبخندی به لب زدند.. حتی اگر نقاب باشد و کنار هم خندیدند و شام خوردند.. ولذت بردند از ثانیه کنار هم بودنشان..
و در نهایت همین کنار هم بودن ها برایشان می ماند..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

sety

اے کــاش عــشــقـღ را زبــان ســخــن بــود
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x