رمان چشم‌ های وحشی

رمان چشم های وحشی پارت ۴۹

4.4
(377)

# پارت ۴۹

باصدای جیغ خودم از خواب بیدار شدم. دو ماهی بود که شب ها کابوس می‌دیدم.

دلم عجیب شور می‌زد.

بدون نگاه به ساعت به طرف تلفن رفتم‌

تلفن را در گوشم گذاشتم صدای بوق در گوشم می‌پیچید.

_ بله.

_ الو آنی، سلام من هستم، گلچهره.

_ اوه سلام گلچهره جون چطورید؟

_ خوبم، بابا کجاست ؟ گوشی رو بده می‌خواهم باهاش صحبت کنم.

مکث طولانی آنی نگران ترم کرد.

_ آنی صدایم رو می‌شنوی؟ گوشی رو بده بابا.

_ نمی‌شه.

_ چرا چی شده؟

_ نگران نباشید گل چهره جون یکم آقا کسالت دارند.

_ الان باید بهم بگی!

_ خودشون اصرار کردن که بهتون چیزی نگم.

_ خیلی خب همین فردا صبح بلیط می‌گیرم برمی‌گردم. حواست رو جمع کن آنی تو به من قول دادی که مراقب بابا هستی پس بد قولی نکن.

_ چشم گلچهره جون.

تماس را قطع کردم و روی تخت نشستم.
دو ماهی می‌شد که ایران بودم.
دیگر کافی بود باید برمی‌گشتم
مگر عزیز تر از پدرم چه چیزی برایم مانده بود.

باید برمی‌گشتم.
………….

لیوان آب میوه‌ام را سر کشیدم.

_ بیا دخترم این هم از بلیطت، دو ساعت دیگه پرواز داری.

نگاه قدر شناسانه‌ام را به مردی که حق پدری به گردنم داشت دوختم.

_ ممنون بابا.

مامان آهی کشید.

به طرفش رفتم و صورتش را بوسیدم

_ الهی فدات بشم، این‌طوری نکن می‌دونی که چاره‌ای جز رفتن ندارم.

بابا : این‌طور نکن زن، دم رفتن دل این دختر رو خون نکن.

مامان : چی‌کار کنم دست خودم نیست. مادر نیستید که بفهمید من چه حالی دارم.

من: قول می‌دم دوباره بهتون سر بزنم.

مامان: سر بزنی ؟ حق من و این مرد بعد از این همه سال فقط اینکه بیای و بهمون سر بزنی؟ آخه این انصافه!

عمه شکوه که تا آن لحظه ساکت مانده بود به حرف آمد.

عمه: بی انصافی این‌که حق انتخاب رو از این دختر بگیریم.

تو از اول می‌دونستی که گلچهره بزرگ می‌شه و دیر یا زود حقیقت رو می‌فهمه.

یکم خود دار باش مونس جان.

مامان با اخم رویش را بر گردانند.

مامان: من خود دار باشم ؟ تو از همان اول هم طرفدار بهادر بودی.
حیف، حیف که مریضه و گرنه نمی‌زاشتم رنگ دخترم رو ببینه.

بابا: بس کنید دیگه. گل چهره بابا بلند شو باید کم کم راه بی افتیم.

حال مادرم را می‌فهمیدم ؛ اما بايد می‌رفتم.

چمدان را برداشتم و دوباره آخرین نگاه را به اتاقم انداختم.

ابتدا مامان مونس را در آغوش کشیدم.

من: قول می‌دم هر روز بهت زنگ بزنم .

مامان : می‌سپرمت به خدا مادر. مراقب خودت باش.

صورتم را بوسید و موهایم را نوازش کرد.

بعد از مامان نوبت عمه بود. او را هم بغل کردم.

عمه: خیلی مراقب خودت باش.

آرام در گوشش لب زدم

من: مراقب خودم یا بابا؟

صورتش سرخ شد.

عمه: ورپریده، آروم یکی می‌شنوه.

من: چشم شکوه جون.

سوار ماشین بابا شدم، قرار بود بابا خودش تا فرودگاه مرا برساند.

ماشین حرکت کرد. بر گشتم و از پشت شیشه به عزیزانم دوباره نگاه کردم.

ملوک کاسه‌ آب در دستانش را به زمین ریخته بود.

زندگی سخت نیست. غم سختش می‌کند.
دل ها تنگ نیست، انتظار تنگش می‌کند.
عشق زیبا است ، دروغ زشتش می‌کند.

اگر توان رفتن به گذشته را داشتم، از لابه لای خستگی مفرط روز‌هایم

کمی خیال آسوده برمی‌داشتم.

و اگر می‌توانستم آینده را ببینم، از بطن اتفاق هایی که چشم به راه قدم هایم برای افتادن هستتند
چند پیمانه امید بر می‌داشتم‌.

و با کمک این توشه‌ها
اکنون را همان‌گونه که جریان دارد،
ثانیه به ثانیه زندگی می‌کردم.
به همراهِ یک قلب شادمان
و یک لبخندِ ممتد.

………..‌‌‌‌……………..

# پارت ۸۲

از تاکسی که پیاده شدم، سرمای هوا صورتم را لمس کرد.
زنگ در را فشردم و دست ها‌یم را بهم مالیدم تا گرمم شود.

در که باز شد بدون معطلی وارد عمارت شدم.

ماشین ام سر جایش پارک بود و خاک رویش نشسته بود.

الکس فوری به استقبالم آمد و چمدان را از من گرفت.

وارد ساختمان شدم.

گرمای داخل خانه ، سرمایی که در تنم نشسته بود را در خودش حل کرد.

_ خیلی خوش آمدید خانم.

کیفم را از روی دوشم برداشتم.

_ متشکرم ایزابل، بابا تو اتاقشه؟

_ بله.

به سمت اتاق بابا حرکت کردم.

در اتاق باز شد و آنی از اتاق بیرون آمد.

_ اوه گلچهره جون شما برگشتید.

آنی را در آغوش کشیدم.

_ نگران بابا هستم، می‌خواهم ببینمش.

_ آقا تازه خوابیدن. بهتره بیدارشون نکنید.

_ خیلی خب پس صبر می‌کنم تا بیدار بشه.

_ شما تازه از راه رسیدید برید استراحت کنید منم براتون یک قهوه گرم میارم.

سری تکان دادم و به سمت اتاقم رفتم.

انگار کامیار خانه نبود.

در اتاقش بسته بود. آهی کشیدم و در اتاقم را باز کردم.

همه چیز سر جایش بود. روی تخت نشستم

طولی نکشید که آنی با فنجانی قهوه وارد اتاق شد.

_ آقا وقتی بفهمن اومدید خیلی خوش حال می‌شن.

فنجان را از داخل سینی برداشتم و لب هایم نزدیک کردم.

_ بابا از کی مریض احواله؟

_ از وقتی که اون ماجرا رو فهمیدن دو هفته‌ای میشه.

_ بابا فهمید؟ از کجا؟

آنی ابرویش را بالا انداخت.

_ ظاهرا خود مانلیا جریان رو به آقا گفتن.

_ اوه خدای من. دختره وقیح.

_ بعد از اون شب که مانلیا اومدن دیدن آقا، اوضاع خیلی عوض شد.
آقا با کامیار خان بحثش شد و اون رو از خونه بیرون کرد.

چشم هایم بارانی شد.

_ چرا این‌طور شد آنی؟ اگه بلایی سر بابام بیاد من چی‌کار کنم؟

مگه من براش چی کم گذاشته بودم ؟
چی از اون دختر کم داشتم که اون رو به من ترجیح داد.

در آغوش آنی هق هق گریه‌هایم شدت گرفت.

_ آروم باش گل چهره جون. قوی باش.

اشک هایم را پاک کردم.

من برگشته بودم قوی تر از قبل.

به قول مادرم، زن اگر ضعیف بود که مرد را نمی‌زائید.

ولی من بریده بودم. دقیقا از جایی که بهترین فرد زندگی ام به بدترین فرد زندگی‌ام تبدیل شده بود.

زندگی کردن بعد از او برایم مثل یک لیوان خالی از آب شده بود.
همان‌قدر بی مزه ، همان قدر احمقانه.

………………

در زدم و وارد اتاق بابا شدم.

با دیدنم از روی صندلی بلند شد.

خودم را در آغوشش انداختم.

_ حالت چطوره بابا جون؟

دستش را روی موهایم کشید.

_ شرمنده‌ات هستم عزیز بابا، چرا بهم چیزی نگفتی؟

_ نمی‌خواستم ناراحتتون کنم.

از آغوشش بیرون آمدم و روی تخت نشستیم.

_ پسره احمق، حیف که امانت برادرمه و گرنه با همین دست‌هام خفه‌اش می‌کردم.

بغضم را قورت دادم.

_ آروم باش بابا، خودتون رو به خاطر من اذیت نکنید.

_ تو دخترمی، پاره تن من. چطور می‌تونم ناراحت نباشم جان من.

_ سلامتی شما از هر چیزی برام مهم تره.

_ این پسره الدنگ دیگه حق نداره اسمت رو بیاره، صیغه محرمیت تون هم باید فسخ کنید.

دلم هری فرو ریخت.

به این‌جایش فکر نکرده بودم.

نه اینکه حرفی نباشد ، هست .
خیلی هم هست ؛ اما دلشکسته ها خوب می‌دانند
غم که به استخوان برسد می‌شود،سکوت.

امشب رها از زمان .
تنها به تو می‌اندیشم
آهنگ های تکراری.
خاطرات تکراری.
و اشک های تکراری.
تکرار در بودن تو که هیچ گاه تکراری نمی‌شود .
این بی نهایت من است .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 377

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
25 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ghazale hamdi
6 ماه قبل

#حمایتتتتت✨️🥰🤍

آلباتروس
آلباتروس
6 ماه قبل

زندگی سخت نیست. غم سختش می‌کند.
دل ها تنگ نیست، انتظار تنگش می‌کند.
عشق زیبا است ، دروغ زشتش می‌کند.

اگر توان رفتن به گذشته را داشتم، از لابه لای خستگی مفرط روز‌هایم

کمی خیال آسوده برمی‌داشتم.

و اگر می‌توانستم آینده را ببینم، از بطن اتفاق هایی که چشم به راه قدم هایم برای افتادن هستتند
چند پیمانه امید بر می‌داشتم‌.

و با کمک این توشه‌ها
اکنون را همان‌گونه که جریان دارد،
ثانیه به ثانیه زندگی می‌کردم.
به همراهِ یک قلب شادمان
و یک لبخندِ ممتد.

این‌ متنت واقعا زیبا بود.
خدا قوت!

آخرین ویرایش 6 ماه قبل توسط آلباتروس
لیلا ✍️
نویسنده رمان نوش‌دارو
6 ماه قبل

آخ گلی گناه داره‌هاا😥 دوست دارم با همین دستام مانلیا رو خفه کنم🤬😡 امیدوارم شروین این وسط از آب گل‌آلود ماهی نگیره

camellia
camellia
6 ماه قبل

ممنون مائده خانم جان.😍😘پارت احساسی و خوبی بود.دستت درد نکنه و ممنون از پارت گزاریتون.

Newshaaa ♡
6 ماه قبل

100 امتیاز برای مائده خانم گل💋😘😁

saeid ..
6 ماه قبل

چقدر متن هایی که نوشتی قشنگ هستن👌
عالی بود واقعا 🙃

آخرین ویرایش 6 ماه قبل توسط saeid ..
لیلا ✍️
نویسنده رمان نوش‌دارو
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

مهی تو چرا جواب کامنت‌های رمانت رو نمیدی🤣

saeid ..
پاسخ به  نویسنده رمان نوش‌دارو
6 ماه قبل

سرم درد می‌کنه
از صبح هزار تا کار داشتم
گفتم حداقل واسه بچه ها کامنت بزارم که انرژی بگیرین
🥺🥺

لیلا ✍️
نویسنده رمان نوش‌دارو
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

وای منم یهو حالم بد شد الانم افتادمم خونه🤢🤒

saeid ..
پاسخ به  نویسنده رمان نوش‌دارو
6 ماه قبل

چی شده؟

Newshaaa ♡
6 ماه قبل

ستییی تورو جون هر کی دوست داری بیا تایید الان بیست تا پارت میاد رو رمان من فلک زده😑

saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

منم خیلی وقته فرستادم 🤦🏻‍♀️
دیروز واسه بچه ها ۱۰ ساعت بعد تایید شد

Newshaaa ♡
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

واااییی نههه😭😱
امیدوارم امروز اینجوری نشه چون واقعا قهر میکنم اگه پارتم بره ته😭
خب چرا ادمین همزمان به یه نفر دیگه هم دسترسی نمیده که بتونه آنلاین باشه اگه ستی نبود اون تایید کنهههه😭😑

saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

خب اگر دسترسی داشته باشیم مگه مشکلی پیش میاد!
که چی مثلا🤦🏻‍♀️
رماندونی دسترسی دارن و ما چرا نداریم

واقعا عصبی هستم

Newshaaa ♡
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

می توووو😭
حالا نمیخواد به همه هم دسترسی بدت ولی حداقل یه نفر که بتونه آنلاین باشه کافیه خوبه🤦🏻‍♀️اینجوری روتین و روند پارت گذاری بقیه به هم میخوره زحمتی هم که برای رمان میکشن دیده نمیشه🤦🏻‍♀️

𝓗𝓪 💫
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

واقعا باید یه نفر باشه من خودم الان یه پارت فرستادم اما چند ساعت ارسال نشده …بابا این مدیر های سایت یه چک نمی کنن🥲💔

𝓗𝓪 💫
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

به فاطمه ادمین رمان دونی پیام فرستادم …امیدوارم ببینه و تایید کنه

saeid ..
پاسخ به  𝓗𝓪 💫
6 ماه قبل

ممنون🌷

آخرین ویرایش 6 ماه قبل توسط saeid ..
𝓗𝓪 💫
6 ماه قبل

بسیار هم عالی عزیزم من شروع به خوندن کردم عالی بود🩷🩷

دکمه بازگشت به بالا
25
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x