رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانت پارت ۲۴

4.2
(41)

بعد از رفتن آرمان شماره ارمیا را گرفت و آمدن پوریا را به او گفت

چند دقیقه فقط طول کشید تا زنگ در خانه زده شدو ارمیا با دستان پر وارد خانه شد

غذا از بیرون گرفته بود و با پلاستیک های میوه داخل آشپزخانه آمد

ارمیا _ سلام

_ سلام

ارمیا _ کی اومده؟

_ یه ساعتی میشه

چشمش به غذا ها که افتاد انگار بار سنگین از دوشش برداشته شد

_ خدا خیرت بده اصن حال آشپزی نداشتم

ارمیا بی توجه به حرف های او آستین هایش را بالا زده و وضو گرفت

ارمیا _ چرا رفتی پارک ؟

پس کرکس خودش را به برادرش رسانده بود که اینگونه آشفته به نظر می رسید

_ حوصلم سر رفته بود

ارمیا _ با همین لباسات ؟

نگاهی به سرووضعش انداخت

_ مگه چشه؟

ارمیا حوله را برداشته و خیسی دست و صورتش را گرفت
نزدیکش شد و گوشه لباسش را گرفت

ارمیا _ تو لباس نداری عین بچه گداها میزنی بیرون که هر خری نزدیکت شه ؟

_ حامدِ تقصیر من نبود من نشسته بودم واسه خودم خودش اومد کنارم بعدشم اون رهام که همه چیو گفته واست خب اینم میگفت چطوری عین کرکس پرید رو پسره

ارمیا _ رهام؟

_ پسره زهره خانومو میگم

ارمیا _ مگه اونم اونجا بود؟

طوری سوال می پرسید که داشت مطمئن میشد کسی که گزارش داده رهام نبوده

_ آره اونجا بود ..کی بت گفته پس؟

ارمیا کمی نگاهش کرد اما مشخص بود فکرش را در جای دیگریست
حوله را سمتش انداخته و از آشپزخانه بیرون زد

صدای احوال پرسی ارمیا و پوریا به آشپزخانه می رسید
آرمان هم فرصت را غنیمت شمرده و سریع به غار خودش پناه برد

نگاه نامحسوسی از آشپزخانه به پوریا انداخت

بچه پرو !
ینی واژه پرو هم برایش کم بود
پسرعمه اش بود و پنج سالی از او بزرگتر

چون در خارج تحصیل می کرد و لباس های مارک و ماشین مدل بالا داشت اکثر دختران فامیل و آشنا برایش له له می زدند

شانه ای بالا انداخت
هرچه که داشت قیافه نداشت
با آن ریش بزی اش

ایش آرامَش همزنان با ورود آرمان به آشپزخانه شد

سینی را روی میز گذاشت

آرمان _ پاشو چایی بریز ببرم

_ چه خبره ده بار چایی بردی

دستش را کشید و روی صندلی نشاند

_ تعریف کن چی داره میگه

آرمان سعی کرد ژست پوریا را بگیرد و لحنش را شبیه او کند

پا روی پا انداخته و دستانش را قفل درهم روی پاهایش گذاشت

گردنش را کمی دراز کرد و چشمانش را حالت مغرورانه به او دوخت

آرمان _ خونتون که هنوز همون کلنگیه قدیمه …مغازه دایی هم حتما همون گداخونه مونده…آرمان تو اصن فرق نکردی از وقتی من رفتم هنوزم بچه ای…ارمیا تو هنوز زن نگرفتی ؟…

مشتش را از تعجب روی دهانش گذاشت

_ فیس و افاده رو !

آرمان حالتش را عوض کرده و عادی شد

آرمان _ تازه از توعم پرسید گف خیلی خوشگل شده و …ینی ارمیا رو کارد میزنی خونش درنمیومد

جمله آرمان تمام شد که ارمیا وارد آشپزخانه شد
ضربه ای به شانه آرمان زده و اخم هایش را درهم کشید

ارمیا _ مگه به تو گفتم چایی بیار یا خبر ببر

آرمان _ داشتم میاوردم

ارمیا نگاهی به سینی با لیوان های خالی و نصفه درون دست آرمان کرد
سینی را گرفت و به او داد

ارمیا _ پررنگ بریز

_ باشه

او چای می ریخت و ارمیا دارو هارا شخم میزد

ارمیا _ این پودر سبزه کو ؟

آرمان _ کارکنِ؟

ارمیا _ آره

آرمان _ اون شیشه که سرش نارنجیه

ارمیا شیشه را درآورده و کنارش ایستاد
سینی چای را رو به روی ارمیا گرفت

سه تا از لیوان هارا آغشته به پودر کرد
لب گزید تا خنده اش بلند نشود

ارمیا که خنده او و آرمان را دید زهرماری نثارشان کرده و سینی را گرفت و برد

بعد از رفتن ارمیا با آرمان سفره ناهار را پهن کردند
طوری که پوریا نفهمد نگاهش کرد
رنگش زرد شده بود
معلوم بود دارو ها اثر کرده
هنوز نیمی از غذا را خورده را خورده بود که بلند شد برای رفتن به سرویس

بعد چند دقیقه بیرون آمدن دوباره رفت برای سرویس

از شدت خنده دو بر فکش را با دست گرفته بود

آرمان پس کله ای به او زد

آرمان _ نخند سرت میاد بدبخت

بعد از حرفش دستش را گاز گرفته و پس کله اش زد

آرمان _ خدایا توبَه توبَه

با صدای بلند قهقهه زد

پوریا از سرویس درآمد

خنده را خورد و از سر سفره بلند شد

سرویس رفتن پوریا تا شب ادامه داشت
شب که شد عمه گوشی پوریا را سوراخ کرد تا به خانه برگردد
از پوریا که قطع امید کرد خودش دست به کار شد

صدای زنگ آیفون بلند شد
ارمیا برداشت

ارمیا _ سلام عمه.. بیاین بالا خب …خوابه

در را زد و عمه بعد از دو سه دقیقه ای وارد خانه شد
آن هم با کفش های تق تقی اش

آرمان مانع پیشروی عمه شد

آرمان _ ما تو این نماز می خونیم کفشاتونو در بیارین

عمه چشمی نازک کرد

عمه _ بزرگترت یادت نداده اول سلام کنی بعدشم آداب مهمون داری بلد نیستی ؟

آرمان _ چرا اتفاقا یادم داده منتهی آداب مزاحم داری یادم نداده

ارمیا دست آرمان را گرفته و کنار کشیدش
عمه با صدای بلند پسرش را صدا زد
اما مگر این خرس بیدار میشد ؟

ناچار با نگاهی چندش به آرمان کفش هایش را درآورده و رفت بالای سر پوریا

بیدارش کرد و باهم از خانه بیرون رفتند

بعد از رفتن پوریا و عمه نماز خواند و خانه را مرتب کرد
در خانه باز شد و کسرا با لنگ گچ گرفته اش داخل شد
پدرش پلاستیک پرتقال و …را روی اپن گذاشت
سروصدای کسرا و آرمان کل خانه را برداشته بود

وارد اتاقش شد و خودش را روی تخت انداخت
نگاهش به کشوی میز کنار تخت افتاد
بازهم یادش رفته بود دستبند را بدهد

چشمانش گرم شده و بی توجه به غوغایی که در خانه راه افتاده بود خوابید

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 41

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

«یـٰا مَن لـٰا یُرجَۍ اِلـٰا هُـو . . :» ای آن که جز او امیدی نیست . . 💚🌱!
اشتراک در
اطلاع از
guest
18 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
3 ماه قبل

وای خدا خیلی خوبن اینا آرمان خیلی خوبهه
خسته نباشی خیلی قشنگ بود

مائده بالانی
3 ماه قبل

عالی بود گلم

ALA ,
ALA
3 ماه قبل

واایییی چه قدر خندیدم 😂
عالی مثل همیشه
خسته نباشید بانو جان🤩😍🥰

ALA ,
ALA
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
3 ماه قبل

میخوام پروفایلم رو باهاتون ست کنم اجازه هست نرگس بانو؟
اخه دلم بدجور پیشه گوشواره قلبی گیره😞

لیلا ✍️
کمپین حمایت از ستوان مهرداد😎
3 ماه قبل

خداقوت عزیزم😍 فقط پروفت😂

ALA ,
ALA
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
3 ماه قبل

اره کاپشن صورتی 🥲😫😭

ALA ,
ALA

کپشن حمایت از ستوان مهرداد🤣🤣🤣🤣🤣
منم مینویسم حمایت از حسام فلاح🤣🤣🤣🤣🤣

Batool
Batool
3 ماه قبل

وای چقدر عاشق این رمانم چقدر خوبه 🤩🤩قلمت عالیه نرگس جون🥰

Tina&Nika
Tina&Nika
3 ماه قبل

وایی خیلی خوب بود حس ترس مریضیمو ازم دور کردی ممنونم عزیزم قلمت مانا 🥰🥰

دکمه بازگشت به بالا
18
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x