رمان رویای ارباب

رمان رویای ارباب پارت ۱۱

3.7
(135)

_کاری نداری؟

_نه

تا خواست خداحافظ را بگویید تلفن را قطع کرد!
با خودش چند چند بود؟؟؟

بیخیالش…

باید یک پیام به نگین میداد

_سلام نگین خوبی؟حال رها خوبه؟اوردینش بخش!؟

صدای پیامک گوشیش بلند شد
قفل را زد و وارد واتساپ شد،پیام از طرف رویا بود…

پیامش را سین کرد ،چه میگفت حالا!؟
یعنی باز هم باید دروغ میگفت!؟

فعلا نباید چیزی میفهمید….

_سلام عزیزم، اره حالش خوبه دکتر رفته معاینش کرده

پیام را که فرستاد،به دو ثانیه نکشیدکه سین شد!

_خب پس من میام بیمارستان….

_نه نه نه
وقت ملاقات نیست که
دکترشم گفته دورش شلوغ نباشه بهتره

_نگین تو یه چیزیت هستااااا

_ن بابا
حالا بعدن بهت میگم بیای،فعلا من رفتم

متوجه ی این شده بود که یک اتفاقی افتاده و نگین سعی دارد او را مخفی کند…

نفسش را بیرون فرستاد بلند شد و دوباره به جان خانه افتاد!

تا میتوانست و جان داشت…خانه را تمیز کرد

صدای اذان به گوشش که رسید،سریع وضو گرفت تا نمازش را بخواند..مثل همیشه،سره نماز هایش گریه میکرد و از خدا گله داشت
اینقدر با خدا خودش حرف زد که سره همان سجاده خوابش برد….!

صبح زود بلند شد و لباس های کثیف را شست و پهن کرد
امروز دیگر باید سرکارش میرفت

لباسش را پوشید و جلوی آیینه رفت،موهایش را از بالا بست و در مانتویش گذاشت
شال را سرش کرد و کمی ضد آفتاب و رژ صورتی به لبش زد

ته آرایش کردنش همین بود!
ولی رها کاملا برعکس او بود…به پوست صورتش حسابی می رسید،وقت هایی که به بیرون میرفت کلی آرایش میکرد

همیشه به او تذکر میداد،ولی کو گوش شنوا!؟

در آخر چادر را سرش کرد و کیف دوشی اش را برداشت و از خانه خارج شد
تاکسی گرفت و آدرس خانه ی آیدین را داد

خدا کند خانه را بهم نریخته باشد…

بعد از حساب کردن کرایه،از ماشین پیاده شد و سمت در رفت
کلید را از کیفش در اورد و در را باز کرد

صدای دعوا از داخل خانه به گوش میرسید

پشت در ورودی ایستاد…

_ببین آیدین
باید تکلیف منو این بچه رو مشخص بکنی

_کدوم بچه تینا؟؟؟من از تو بچه ای ندارم

_همینی که توی شکممه

_من باهات هیچ غلط اضافه ای نکردم ،اون بچه معلوم نیست از کدوم بی پدریه…برو گمشو از خونم بیرون

_عجب آدمی تو هستی….یادت نیست با من چیکار کردی؟؟؟

_من هیچ کاری باتو نکردم
حالا گورتو گم میکنی یا زنگ بزنم به پلیس ؟

_زنگ بزن به پلیس
منو از چی میترسونی؟زنگ بزن بیاد من خودم از تو شکایت دارم

صدای شکستن شیشه آمد….

صدای جیغ دختر بلند شد
_چیکارمیکنی روانی….
حالت خوش انگار قرص هاتو نخوردی نه؟؟

صدای عربده ی آیدین تنش را لرزاند!
_گمشو بیرون

صدای پاشنه کفش می آمد ،که یهو در وا شد

چهره ی یک دختر که پر از آرایش بود و همه جایش دست زده بود!

یک لحظه بهم نگاه کردند،ولی دختر گذاشت و رفت….

هنوز ذهنش درگیر بود!
بچه؟!
آیدین از این دختر یک بچه داشت!!؟

(ببخشید من دیر پارت دادم
اخه میدونید چیه….۲۷ شهریور بله برونمه..چند روز بعدشم عقدمه،درگیر خرید هستم زیاد نمیتونم پارت بدم شرمنده❤️
ولی اگه خودم نتونستم میدم سهیل تایپ کنه بفرسته😁)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 135

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahar mahdavi

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
25 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

تبریک میگم عزیزم خوشبخت بشی.👏👏🌹💖

Fateme
Fateme
7 ماه قبل

عالی بود
مبارکه عزیزم خوشبخت بشی❤️

Fateme
Fateme
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
7 ماه قبل

❤️🦋

𝐃𝐞𝐥𝐬𝐚 ♡
7 ماه قبل

خسته نباشین گلم 🌺
با آرزوی سلامتی و خوشبختی ✨💕

لیلا ✍️
7 ماه قبل

قشنگ بود آیدینم مثل کیوان اعصاب نداره‌ها😐

خوشبخت بشی💛

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
7 ماه قبل

زحمت کشیدی من تو چهارده سالگی این مراحل رو پاس کردم🤣

Ghazale hamdi
7 ماه قبل

حس میکنم رها مرده
مبارک باشه سحریییییی ایشالا خوشبخت بشیی🥰✨️🤍

آرمی
آرمی
7 ماه قبل

خوشبت بشی الهی❤️❤️
.
.
بابت پارت ممنون

آرمی
آرمی
7 ماه قبل

لطف میکنی ،مائده رو هم بزاری ؟
خیلی کنجکاوم واسش

𝑯𝒂𝒅𝒊𝒔𝒆𝒉🕸
𝑯𝒂𝒅𝒊𝒔𝒆𝒉
7 ماه قبل

به عزیزم مبارک باشه.
ایشالله به شادی 🩵🥹
فقط این نگین مشکوک میزنه …نکنه رها مرده؟

Tina&Nika
7 ماه قبل

سلام عزیزم مبارک باشه خوش بخت باشین یعنی باور کنم یکسال از من بزرگتری و ازدواج کردی ؟

Tina&Nika
7 ماه قبل

بعد یه سوال اختلاف سنیتون چقدره ؟

saeid ..
7 ماه قبل

مبارک باشه سحر جان
خسته نباشی بسیار زیبا بود

دکمه بازگشت به بالا
25
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x