رمان هرج و مرج

رمان هرج و مرج پارت 8

4.3
(87)

اهورا یا اخم گوشی را از دستم میکشد پس از خواندن پیام رو به مانا و محمد میگوید: کار شما که نبوده؟!

محمد اخم میکند
– دست شماهم درد نکنه!

نگاه منتظرش را به مانا میدوزد

مانا رنگش به سفیدی میزند.. چرا امروز عجیب شده؟

به سمتش میروم سعی میکنم خونسردیم را حفظ کنم اما عجیب است که نمیتوانم..

تکانش میدهم و میگویم
-یچیزی بگو مانا چرا لالمونی گرفتی؟

از چشمانم نگاه میدزد…

تکان دیگری به او میدهم و اینبار تقریبا فریاد میزنم

-منو نگا ماناااااا

شانه اش از ترس بالا می رود و بغض میکند

نگاهش را به من میدوزد و پچ میزند:
– من نبودم!

اما من جواب سوالم را نگرفته ام.

-سوال من این نبود مانا… شماره اون دختره ی بی وجودو مگه تو به من ندادی؟؟

-چر.. چرا

تقریبا مینالم: پس چرا دروغ میگی؟

بلند تر فریاد میزنم: تو میدونستی؟ به من نگاه کنننن ماناااا

هق هق میکند و چیزی نمیگوید

ادامه میدهم: چطور وقتی میخواستم برم اونجا بهم زنگ زدی… چطور فهمیدی سایمانو بردن و بهم زنگ زدی؟؟
مانااااا با توامممم…

جلوی پایم زمین میخورد و زجه میزند..

-نورا.. نورا بخدا من کاری نکردممم.. توروخدا منو ببخش قسمت میدم ببخشمم

پلکم میپرد.. خدای من! چه میگوید؟ اورا ببخشم؟

حالت تهوع دارم .. حس میکنم مورد سواستفاده قرار گرفتم..

دیگر نمیشنوم چه میگویند روی مبل میشنیم… اهورا به سمتش میرود محمد و کیانا هم!

جروبحث بالا میگرد و اخرین چیزی که میفهمم سیلی ایست که اهورا به مانا میزند..

محمد با نفرت به مانا چشم میدوزد .. به خواهرش.. حقیقتا عقش میگیرد از او.. از ذات واقعی اش..

کیانا دستش را به لبه ی مبل میگیرد و بهت زده به آنها نگاه میکند

اهورا کلافه دور خود چرخ میخورد.. و مانا..

چیزی نمیگوید..

نورا… میخندد. همه با نگرانی به او خیره می‌شوند اما او نگاهش خیره ی ماناست‌.. رکب خورده! از بهترین دوستش..
خنده اش بلندتر می‌شود و کم کم قهقه میزند
اما چشمانش چیز دیگری میگویند… نفرت است که در چشمانش زبانه میکشد..

چرا؟ حساب چراهایی که این مدت با خود گفته از دستش در رفته است..

سرش را کج میکند و با ظاهری نسبتا خونسرد به مانای گریان زل میزند .. خفه پچ میزند:

-چرا؟

مانا سربلند میکند.. اشک هایش را پاک میکند.

حال که همه فهمیده بودند وقت است که توضیح دهد.. مرگ یکبار و شیون یکبار..

-عاشقش بودم..

نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد..

-من از همون اولم دوستش داشتم.. قبل ازینکه حسامی تو زندگیم باشه.. به هیچکس نگفته بودم.. حتی تو نورا!
یبار جلوشو گرفتمو بهش گفتم دوسش دارم.. قسمش دادم پسم نزنه.. گفتم هرکاری بخواد براش میکنم

به اینجای حرفش که رسید عجز صدایش بیشتر شد

-گفت باشه.. گفت به یه شرط.. اینکه بیای تو رختخوابم..
من.. من واسه اینکه داشته باشمش قبول کردم

محمد با شنیدن این حرف دیوانه شد.!!!!!. گویی روی تنش نشستند و جانش را بیرون میکشیدند… به سمت مانا حمله کرد و گلویش را فشرد..

– چی داری میگگی کثافت…چی داری میگی خدالعنتت کنه

باورش سخت بود که این حرف ها از دهان خواهرش خارج میشد.. بی چاره حسام عاشق!

و امان از عشق..!

نورای بی چاره در چه حالی بود؟راستش او اصلا در این دنیا نبود.. چیزی تا مرگش نمانده بود و این را با تمام وجود احساس میکرد.

اهورا به زور محمد را از مانا جدا کرد… مانا در حالی که به سختی نفس میکشید و دستش را به گلو گرفته بود
ادامه داد:

-بعد از اینکه کارشو کرد مثل یچیز بی ارزش پرتم کرد بیرون..
گفت.. گفت عاشق یکی دیگس..گفت دوروبرش نباشم که حوصلمو نداره..

هق زد: منم رفتمو گورمو گم کردم از زندگیش… بکارتمو از دست داده بودم بخاطر یه آدم بیلیاقت اشغال.. تا اینکه اون روز توی تولدت دیدمش… خشکم زد‌‌.. اینکه ارسلان نامی که ازش حرف میزنی همون ادم عوضیه برام قابل باور نبود..

دستانم می‌لرزید خدایا .. خدایا به کدامین گناه؟
حرف های مانا مثل پتکی بر سرم کوبیده میشد

-سعی کردم ازت دورش کنم اما اون عوضی تهدید کرد که اگه چیزی بهت بگم میادو همه چیزو به حسام میگه.. حسام و دوست داشتم.. تنها کسی بود که حس میکردم هوامو داره اگه اونو از دست میدادم نابود میشدم …گذشت و گذشت تا روزی که پیام دادی و گفتی از خونه بیرونت کرده .. میدونستم یروزی ذات واقعیش مشخص میشه.. بردمت یجایی که دستش بهت نرسه.. قسم خوردم برات جبران کنم ولی…

همانطور که اشک میریخت به من نگاهی کرد و ادامه داد: ولی یه هفته پیش بهم زنگ زد… به جون حسام نورا ‌.. به جون خودت که برام همه کسی ..من خیلی وقته فراموشش کردم… بهم پیام داد و گفت اگه جاتو بهش نگم همه چیزو به حسام میگه.. من نمیخواستم زندگیم نابود شه نوراااا..

زجه زد: توروبه امام حسین منو ببخش.. من فکر نمیکردم کاری با سایمان داشته باشه..خدااا منوبکشه که باعث این حالت شدممم

چیزی نگفتم.. از جایم به آرامی برخاستم و به سمت پله ها حرکت کردم… میانه ی راه دستم را گرفت و به پایم افتاد

با هق هق دستم را فشار میداد و میبوسید: نورا تروقران نگام کن .. نورا غلط کردم نوراا.. تروخدا نورا منو نگام کن تروخدااا

بدون مکث آب دهانم را در صورتش پرتاب کردم
تنها چیزی که در آن لحظه مغز و قلبم دستور میداد این بود
پر از نفرت و خشم روبه او گفتم: نورا مرد! تو کشتیش..

با صورتی بهت زده روی زمین سقوط کرد… بی توجه به آن به سمت اتاق حرکت کردم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 87

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fat M

حتی‌اگه‌بمیرمم‌فکرت‌نمیره‌از‌سرم! یه آدم مودی.. INTJ
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ALA ,
2 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم
کنجکاوم کردی خیلی😍😝🤑

لیلا ✍️
2 ماه قبل

واقعاً نمی.دونم چی بگم، زبونم قاصره در برابر این قلم زیبات، همه واکنش‌ها به جا و طبیعیه و جوری می‌نویسی که مخاطب با شخصیت‌ها ارتباط برقرار می‌کنه. کارت درسته دختر، با همین فرمون برو جلو و نقاط ضعفت رو پیدا کن تا سطحت از این هم بالاتر بره😍 شنیدن ماجرای مانا واقعاً شوکه‌برانگیز بود و ارسلان… ‌. واقعاً مرد کثیفیه😑 خدا ازش نگذره. گاهی وقت‌ها اسم نورا و مانا رو قاطی می‌کنم، شبیه همند آخه😂

ALA ,
ALA
پاسخ به  لیلا ✍️
2 ماه قبل

میای باهم بریم بکشیمشون لیلا🤭🫡😂😂🤣🤣🤣🤣

لیلا ✍️
پاسخ به  ALA
2 ماه قبل

کی؟ ارسلان🤣 نه اون حالا زوده از صفحه روزگار محو شه، باید به سزای اعمالش برسه
من موندم بچه رو کجا برده! شاید هم دنبال زجر دادن نوراست مرتیکه😑

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
2 ماه قبل

چه اعتماد سخته🥺
دیگه به بهترین دوستم نمیشه اعتماد کرد💔
نورای بنده خدا خیلی تنهاس

delvin
delvin
2 ماه قبل

اینم رفت سالی یک بار؟ 😏

دکمه بازگشت به بالا
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x