رمان بامداد عاشقی

رمان بامداد عاشقی پارت 50

4.3
(124)

پاچه ی شلوارم رو دادم بالا و شیر آب رو باز کردم..توی این مدتی که نبودیم حسابی حیاط خاک و کثیف شده بود..
جارو زدم و شستم..پای همه ی درخت ها رو آب دادم..
بهار بود و شکوفه های درخت ها به حیاط زیبایی خاصی بخشیده بودن..
راستش زمان زیادی بود که کار نکرده بودم..کارم شده بود مغازه و خونه و خوابیدن..
خسته و کوفته شیر آب رو بستم و روی پله نشستم..صدای در حیاط که اومد با بی حوصلگی داد زدم:
_اومدم
از جام پاشدم و پاچه ی شلوارم رو دادم پایین و در رو باز کردم..دختر بچه ی هفت..هشت ساله ای بود که گل رز آبی دستش داشت..
با تعجب نگاهش کردم که گل رو به سمتم گرفت:
_اینو ی آقایی گفت بدمش به شما
با تردید گل رو از دستش گرفتم که همون لحظه دوید رفت..
با کنجکاوی سرم رو توی کوچه چرخوندم ولی اثری از کس آشنایی نبود..
در رو بستم و به اتاقم برگشتم
گل قشنگی بود..گذاشتم روی میز،ی جا خونده بودم که می‌گفت معنی گل رز آبی اینه که: به تو فکر میکنم..هر چند میدانم دست نیافتنی هستی
حالا نمی‌دونم چقدر صحت داشت این جمله
خواستم برم پایین که چشمم به برگه ی داخل گل افتاد که کوچیک نوشته بود:

“ببخشید که دوستت دارم
ببخشید که ناگهان پیدایم شد
ببخشید که حس خوبی به تو دارم
ببخشید که بد بودم، کم بودم، یا دیر رسیدم
که انتظار زیادی از تو دارم
ببخشید که حتی
هر چند لحظه‌ای کوتاه
نتوانستم بگویم دوستت دارم
ببخش و در یک قدمی دوست داشتن این پا و آن پا نکن
دیگر نمی‌خواهم فعل‌هایم ماضی شوند‌
نمی‌خواهم «دوستت دارم»، «دوستت داشتم» شود
در هر حال، اما ببخشید که من دوستت دارم”

کلمه به کلمه ی متنش قلبم رو سراسر از شادی میکرد.. این کار ها از چه کسی بر میومد..خب معلوم بود دیگه!
با حالی سرخوش برگه رو روی میز گذاشتم و رفتم پایین..
مامان داشت سفره رو آماده میکرد و بابا هم تازه با خستگی تیکه اشو میداد به بالشت پشت سرش..مامان با دیدنم سری گفت:
_خوب شد اومدی آنا..بابات خسته اس بدو ی ماست از مغازه ی سرکوچه بگیر
بابا عادت داشت با غذا همیشه ی چیزی بخوره به ناچار چادر مامان رو سر کردم و از خونه بیرون زدم..
نم بارون رو روی صورتم احساس میکردم
وارد مغازه شدم و بعد از راه انداختن مشتری قبلی گفتم:
_ی ماست میخواستم
مرده از دیدنم تعجب کرد و گفت:
_برگشتین؟
نمیدونم برگشت ما چه فرقی به حال اون میکرد
_اره
همون طور که ماست رو داخل نایلون میزاشت سری تکون داد..
حساب کردم و از مغازه خارج شدم..
آریا درست اون طرف خیابون ایستاده بود و نگاهم میکرد..بی توجه راه افتادم که پشت سرم اومد
_صبر کن آنا
بی توجهی منو که دید گفت:
_چرا نمیخوای به حرفام گوش کنی
ناخودآگاه ایستادم و برگشتم طرفش:
_منم ازت خواستم حرفم رو گوش کنی نکردی توام..
با کلافگی گفت:
_من اشتباه کردم..حالا این همه ناز نکن دیگه آنی
آنی گفتنش مثل همیشه آوای بی نظیری داشت..اخم کردم و راه افتادم که صداش رو پشت سرم شنیدم:
_از گل خوشت اومد؟
قلبم مثل گنجشک میتپید..لبخندی زدم
خودم میدونستم کار خودشه..
دیگه نه دنبالم اومد نه حرفی زد
تا همین جا هم امروز کار زیادی انجام داده بود.
خیلی دلم میخواست برگردم و پشت سرم رو نگاه کنم اما به سختی جلوی خودم رو گرفتم و با لپ های قرمز وارد خونه شدم..

(نظراتتون درمورد این پارت رو هم کامنت کنید ✨)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 124

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fatemeh
Fatemeh
8 ماه قبل

اولین کااامنت

Fatemeh
Fatemeh
8 ماه قبل

عالی بود مهسا جون کی شیرینی عروسی رو میخوریم

Newshaaa ♡
8 ماه قبل

عااالی🥰😘

لیلا ✍️
8 ماه قبل

منتظرم ببینم واقعا چی میشه فکرم میگه کسری باز بیکار نمیشینه و یه زهری میریزه🙄

Fateme
8 ماه قبل

عالی بودد
هم دلم میخوان برگردن به هم هم دوست دارم بازم آریارو اذیت کنه

HSe
HSe
8 ماه قبل

عالی بود مثل همیشه … خسته نباشییی💜💜

Tina&Nika
Tina&Nika
8 ماه قبل

بسوز اریا خان😶😑

دکمه بازگشت به بالا
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x