رمان بخاطر تو

رمان بخاطر تو پارت چهل و هفت

4.8
(390)

با گیجی نگاه می‌کنم و میگم:چرا با من؟

_ببین این کسی که قراره فرداش ببینی رفیقم قراره صداتو ضبط کنن که یه مدرک باشه آرشم قراره بیاد.

قراره تعریف کنید چیشده.چیا بهتون گذشته .برا چی دارید مالکی رو گول میزنید و یه جوری از همین الان رفع اتهام کنید بعدا اکه مالکی رو دستگیر کردیم تو دادگاه کمکتون میکنه

ستاره دست میزاره رو بازوم و میگه:حواست خیلی به خودت باشه قلب من

لبخندی به جفتشون میزنم و میگم:مرسی…مرسی که انقدر خوبید مرسی امید

امید از جاش بلند میشه و لبخند مهربونی که خیلی کم ازش دیده میشه میزنه و میگه:ما یه خانواده ایم.خانواده ها همیشه حواسشون به هم هست.

……

در خونه رو باز می‌کنم و بسته ب شکلات و شالمو روی مبل میندازم و میرم اتاق تا لباسمو عوض کنم.

بعد که میام بیرون میرم آشپزخونه و چای دم می‌کنم و میام تلویزیون رو روشن میکنم.

شبکه هاو همینجوری رد میکنم تا صدای جوشیدن کتری بلند میشه یه لیوان چایی میریزم برای خودم و تا میام قند بردارم چشمم به شکلات می افته و پشیمون میشم
بریم که شکلات خارجی بخوریم

از بسته درش میارم.بازش می‌کنم شکل قشنگی داره تقریبا کروی شکله و روش چیزای رنگی رنگی داره.

گازی ازش میزنم و چاییم رو هورت می‌کشم

مزه اش به طرز خارق العاده ای خوبه.

گاز دوم رو میزنم و دومی رو برمی‌دارم. تا جایی تموم میشه.

بعد تلویزیون نگاه میکنم

تقریبا ساعت یک شبه و من هنوز با همون انرژی قبلی دارم تلویزیون نگاه می‌کنم که صدای در رو می‌شنوم
برمی‌گردم و بابا رو میبینم که با دست پر اومده تو
و با صدای بلندی سلام میده و صدای مامانم از طرف آشپزخونه میاد:سلام آقا خسته نباشی

بابا پیشونی مامان رو میبوسه و کیسه هارو روی کابینت میزاره و بعد با صدای بلندی میگه:دلارام بابا.دانیال پسرم.

در اتاق دانیال باز میشه و به سمت بابا میاد و بهش دست میده و خسته نباشید میگه

دوباره صدای بابا بلند میشه:دلارام بابا.بیا برات بستنی خریدم.

نگاهم سمت اتاق خودم میره.در باز میشه و من میام بیرون و میدوام بغل بابام. و بوسه ای روی گونش میزنم
بابا با محبت روی پیشونی من رو میبوسه و بعد بلند میگه:خانم جان.شام درست کردی؟

مامان با همون ملاقه ی معروف میاد بیرون و میگه:وا آقا شما کی بی شام موندی که الان نگران شامی

بابا آروم می‌خنده و میگه:نه عزیزم میخواستم بگم امشب میریم بیرون غذا رو نگه دار فردا گرم کن

من از بغل بابا با جیغ بیرون میام و میدوام تو اتاق.

کمی بعد خانواده رو جلو در میبینم که دارن از در میرن بیرون و چند ثانیه بعد صدای بسته شدن در
به سمت در میرم و در رو باز می‌کنم اما دیگه نمیبینمشون
نفس عمیقی میکشم و میرم سمت دستشویی .شاید آب سرد یکم حالمو جا بیاره.

وارد دستشویی میشم اما با دیدن چشمام متعجب میشم.شده بود کاسه ی خون و مردمک های چشمام هم بیش از اندازه بزرگ بود

چند بار پلکامو محکم روی هم فشار دادم و بعد دست و صورتم رو شستم.

رفتم اتاق و تصمیم گرفتم بخوابم تا چشمام از این حالت قرمزی در بیاد

ساعت تقریبا هشته صبحه و من هنوز خوابم نبرده.حتما بخاطر اینه که امروز دیر بیدار شدم.

از جا بلند میشم دست و صورتم رو میشورم قرمزی چشمام یکم بهتر شده.بدنم یکم گرفته و اونم بخاطر اینه که چند ساعت تکون نخوردم

لباس هامو میپوشم و میرم بیرون.اول میرم پارک سر کوچه و یکم ورزش میکنم و بعد سمت نون وایی میرم.هم برای خودم و هم حاج رضا اینا نون میخرم و برمی‌گردم سمت خونه.

زنگ در حاجی اینارو میزنم و فاطمه خانم درو باز میکنه:سلام عزیز دلم صبحت بخیر حالت خوبه؟

چشمش به نونا میوفته و میگه:به به سحر خیز شدی دلارام خانم

می‌خندم و میگم:بله دیگه فاطمه بانو شما مارو دست کم میگیری

به چشمام نگاه میکنه و میگه:دلارام جان چشمات چرا قرمزه گریه کردی؟

سر تکون میدم و میگم:نه خاله گریه ی چی.هر کاری کردم دیشب خوابم نبرد فک کنم از بیخوابیه.

منو به داخل راهنمایی میکنه و میگه:هی بهت میگم صبحا زود از خواب پاشو که شب بتونی بخوابی ببین با چشمات چه کردی.

یهو صداشو بلند میکنه و میگه:ستاره،امید بیاید صبحانه.

امید از دستشویی خارج میشه و با دیدن من متعجب میگه:باور کنم ساعت نه صبحه و تو بیدار شدی

لبخندی میزنم و میگم:نه باور نکن.چون من از خواب بیدار نشدم.اصلا نخوابیدم

اخم میکنه و میگه:چرا؟

یه ایوان آب ریختم و گفتم:باورت نمیشه امید تا صبح خوابم نبرد انگار جغدم

می‌خنده و میگه:کمم نداری صبحا میخوابی و شبا بیداری

چشمی براش نازک میکنم و روی به فاطمه خانم میگم:حاج رضا نیست؟

فاطمه خانم نیمرو رو جلومون میزاره و میگه:نه مادر اول صبحی رفته مسجد سر خیابون،مثل اینکه قراره با هم محلیا پول جمع کنن برای یه خانواده ی مستضعف جهیزیه بخرن.

سر بالا پایین میکنم و ستاره با دست و صورت نشسته وارد میشه و سلام میده

با خنده میگم:سلام به روی نشسته ات

روی صندلی میشینه و سرشو روی میز میزاره و میگه:ولم کن دلی خوابم میاد

فاطمه خانم یدونه محکم تو کمرش میزنه و میگه:پاشو برو صورتتو بشور ببینم.از دلارام یاد بگیر

ستاره با درد بلند میشه و موقع خروج از آشپزخونه به من فحشی میده

حمایت های خیلی پایینه اینطوری پیش بره کلا پارت نمیذارم اینبار واقعا منصرف شدم از گذاشتنش.الان دو روزه از پارت قبلی گذاشته و هنوز به ۳۰۰ نرسیده ویوها
اگه واقعا از رمان خوشتون میاد برای یک بار که شده زیر این پارت نظر واقعیتونو بگید خواننده ی خاموش نباشید لطفا
گفتن پارت ها طولانی تر شه سه تا پارت رو یکی کردم تا شماها ناراحت نشید و راضی باشید
اگه دوستش هم ندارید باز نظرتونو بگید که من بدونم چند چندیم
ادامه ی این رمان به شما بستگی داره یکبار هم که شده خواننده ی خاموش نباشید🥹♥️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 390

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fateme

نویسنده رمان بخاطر تو و تقاص
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Tina&Nika
Tina&Nika
8 ماه قبل

نه گلم عالیه من رمانت رو دوست دارم منتهی خاموش بودم ❤️❤️💚

Fateme
پاسخ به  Tina&Nika
8 ماه قبل

♥️

saeid ..
8 ماه قبل

عالی بود فاطی 🥺😊

Fateme
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

مرسی💚

لیلا ✍️
8 ماه قبل

خیلی قشنگ بود عزیزم قلمت عالیه و جای پیشرفت بسیاری داره

آخ لعنت به مالکی دلیو معتاد کرده بیشرف🤬

Fateme
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

مرسی لیلا جان🩷

Newshaaa ♡
8 ماه قبل

خوشگلم موفق باشی انقدر زیبا مینویسی که آدم واقعا جذب میشه🥲💝

Fateme
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

قربونت نیوش بانو💚

Newshaaa ♡
8 ماه قبل

فاطمه جونم واقعا با این همه زحمت و این داستان فکر شده و با ارزش لیاقتت اصلا این ویو کم نیستش؛نمیدونم چی باید بگم:)

Fateme
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

اولش خواستم نزارم اما دیدم فایده نداره
داستانم داره به قسمت های حساس میرسه از این به بعد پارت گذاری منظمه و روزی یک پارت میزارم
حداقلش اینه همین تعداد مخاطب هارو از دست نمیدم شاید وقتی ادامه ی داستان رو بخونن خوششون بیاد و حمایت بره بالا

Newshaaa ♡
پاسخ به  Fateme
8 ماه قبل

آره خوشگلم کار خوبی میکنی بالاخره ما که منتظر ادامه ی رمان گشنگت هستیم🥲🥺❤❤

Fateme
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

فدات بشم من♥️

نسرین احمدی
نسرین احمدی
8 ماه قبل

فاطمه عزیزم رمانت خیلی هم خوبه من که دوسش دارم چرا وقتی این همه خوب می نویسی اون هم با موضوع ب این زیبایی تردید داری؟ البته من میدونم شما اصلا شکی ب قلمتون ندارید اینطور نیست ؟اگه سوالات همین کسایی که نظر میدن فقط در مورد داستان باشه ب نظر من خیلی خوب میشه اما سوال اول من مالکی دلارام رو معتاد کرد ؟ ۲-امیدشک نمی کنه ب رفتار ش ؟ ۳_آرش چرا دلارام رو وارد کاری کرد که خودش شاید ب کمک دوستاش راحتتر می تونست انجام بده ؟۴- آرش اگه دختره رو دوست داره اینجور که تو رمان قربون سلیقش می‌ره و مالکی رو هم خوب می‌شناسه چرا اجازه داده دلارام وارد این بازی بشه ؟ آرش از سادگی دلارام سو استفاده نمیکنه ؟ببین فاطمه جان این سوالات نشون میده که رمانت عالیه پس ادامه بده ….،،❤️🌹

Fateme
پاسخ به  نسرین احمدی
8 ماه قبل

مرسی عزیزم تو لطف داری به من
اگه یه سری از سوالارو جواب بدم که داستان مشخص میشه اما بعضی هارو میگم
راجب دوتا سوال اولت که جوابی نمیدم تا خودتون بخونید اما سوال های بعدی
اولش آرش فقط میخواست اون سهام رو بخره اما نمی‌خواست مالکی بفمه بخاطر همین با اسم دلارام خرید اما بعدش دیگه دلارام فهمید وه مرگ پدر و مادرش زیر سر مالکی خودش خواست وارد بازی شه
و راجب سو استفاده از آرش هم باید بگم معلوم نیست که حسش به دلارام واقعیه یا نه

دکمه بازگشت به بالا
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x