رمان هزار و سی و شش روز

رمان هزار و سی و شش روز پارت 18

پارت 18

4.1
(15)

🌒هزار و سی و شش روز🌒

🌒پارت هیجدهم🌒

 

دستا و صورت و پاهام خونی بود ولی هیچ دردیو احساس نمیکردم

 

روی زمین پرت شده بودم و نفس نفس میزدم

 

استاد و سریع بازومو گرفت و از بین شیشه ها اوردنم بیرون

 

 

_چیکار کردی با خودتتت هااان؟

 

درحالی که نفس نفس میزدم گفتم:

 

_خو…. خوبم

 

با کمک اورژانس به بیمارستان رفتم تا اونجا زخمامو پانسمان و بخیه بزنن

 

بدنم سر شده بود و درد سوزن بخیه رو احساس نمیکردم

 

بعد پانسمان استاد و همسرش به سمتم اومدن

 

لنا با ترس هینی کشید و گفت:

 

_یا خدا فرشید با این بچه چکار کردی؟

 

استاد نگاه عصبی بهم انداخت و گفت:

 

_من روانیم اینکارو باهاش بکنم؟ خودش احمقش اینکارو کرده

 

لبخندی زدم و با صدای گرفته گفتم:

 

_خوبم استاد الکی شلوغش نکنین

 

پای راست و مچ دست سمت چپم بخیه و باند پیچی شده بود

 

صورتم پر از رده های شیشه بود و انگشتام خراش برداشته بود

 

نمیدونستم چطوری قراره با این وضع جلوی مامان ظاهر بشم

 

توی ماشین استاد بودم و بخاطر اثر داروها گیج بودم

 

_ادرس خونه مادربزرگتو بده ببرمت اونجا

 

 

_نه اگر میشه برسونم خونه استاد

 

_اره برسونمت خونه که یه بلای بدتر سر خودت بیاری؟

 

_گفتم که فقط یکم عصبی بودم این اتفاق افتاد همین الانم خوبم اگر میشه برسونینم خونه م وگرنه اینجا پیادم کنین تاکسی بگیرم

 

 

_ماهین یکاری دستت میدم که تا شش ماه تو کما بریا منو عصبی نکن نمیتونم بزارم بری خونه اونم تنها با این وضع

 

گوشی استاد زنگ خورد و با عصبانیت گفت:

 

_الان به مادرت چی بگم من هاان؟

 

_استاد بهش نگیا منو اینجوری ببینه باید یه بار دیگه بخاطر مامان مسیر بیمارستانو طی کنیم

 

نگاه عصبی بهم انداخت و جواب تلفنو داد

 

_الو… سلام خوبین… ممنون…. بله ماهین اومده بود باشگاه الانم پیش من و لنا هست رفته بودیم باهم شام…. بله نگران نباشین گوشیشو یادش رفته بیاره….. چشم گوشی دستتون

 

گوشیو به سمتم گرفت و گفت:

 

_بیا

 

گوشیو گرفتم و با گفتن کلمه الو مامان رگبار حرفاشو به سمتم پرتاب کرد

 

_تو کجای دختر سر به هوا هان؟ نمیگی دلم هزار راه میره؟ داییت صدفعه به گوشیت زنگ زده رفته سر مزار، خونه همه جارو دنبالت گشته اونوقت تو خوش و خرم کنار استاد و زنش مشغول نوش جان کردن شام بودی؟

 

_مامان جان قربونت بشم غلط کردم ببخشید بخدا حواسم نبود از این به بعد دیکه تکرار نمیشه چشم

 

بعد یه ربع غر غر و راضی کردنش برای اینکه به خونه مادربزرگم نرم بالاخره رخست خداحافظیو داد

 

 

استاد دم خونه ایستاد و گفت:

 

_میخوای بیای خونه ما؟

 

لنا به تایید حرفش گفت:

 

_اره ماهین بیا اونجا الان تو بری خونه هم من هم فرشید باید نگران باشیم اتفاقی برات نیوفته

 

 

خنده مصنوعی کردم و گفتم:

_نگران نباشین بادمجون بم افت نداره

 

 

در ماشین رو باز کردم و گفتم:

 

_استاد بابت خصارت آینه….

 

_ماهین گمشو از ماشین بیرون تا پرتت نکردم

 

خندم گرفت از عصبانیتش و سریع با خداحافظی از ماشین پیاده شدم

 

کلید انداختم و وارد خونه شدم

 

عملا من فعلا باید با نصف بدنم زندگی میکردم و این سخت ترین کار بود برام

 

لباسامو در اوردم و خودمو روی تخت انداختم

 

تنها اغوشی که این روزا همیشه برام باز بود..

 

بازهم فکرم رفت به سمتت

 

خیلی بزرگ شدی توی این دو سال، برعکس من که هروز بیشتر عین بچها دنبال اغوشی بودم برای ارامش گرفتنم

 

منو تو خیلی باهم فرق داشتیم

 

من یه دختر به قول تو لوس مامانی شهری و تو یه پسر بچه تخس و مغرور ، که جایی بزرگ شدی که هنوزم غیرتو توی گیر دادن به لباس خواهر و زناشون میدیدن

 

 

ما هیچوقت بهم نمیخوردیم و این حقیقت همیشه توی دعواهامون اشکار بود ولی هیچکدوم نخواستیم باورش کنیم

 

حالا میفهمم طبقه بندی ادما یعنی چی

 

همیشه طبقه ادما به مال و ثروت نیست

 

گاهی طبقات فرهنگی خیلی مهمتر از مالیه

 

تو حالا هم طبقیه من شدی از سطح مالی ولی فرهنگی…

 

هنوزم همون ادمی هستی که چشمت به دهن مردمه، غیرتت فقط تو زورگویی و داد زدنه و من…..

 

من اینو دیر فهمیدم

 

همیشه دنبال این بودم یکیو انتخاب کنم برعکس بابام باشه ولی وقتی به خودم اومدم دیدم تو دقیقا عین بابامی همونقدر خودخواه

 

 

با یاد اوری اتاق بابا پوفی کشیدم و از روی تخت بلند شدم

 

در اتاقو باز کردم و به عاشورای روبروم خیره شدم

 

همه کمد و کشو و زیر تخت رو گشتم تا اگر اسناد دیگه ای هم بود بردارم تا یه وقت مامان نبینه بیشتر از این لعن و نفرینش نکنه

 

 

در صورتی که لایق همه اون نفرین ها بود ولی برای ارامش مادرم مجبور بودم سکوت کنم

 

همه قرارداد هارو برداشتم و به سمت اتاقم رفتم

 

نمیتونستم از این قضیه به همین راحتی گذر کنم باید میفهمیدم این ادما کین

 

کاغذارو داخل کیسه مشکی انداختم و داخل کمد گذاشتم تا بعدا به خدمتش برسم

 

چشمام توانایی باز موندن نداشت و با افتادنم روی تخت به خواب رفتم

 

صبح با صدای در زدن های متعدد بیدار شدم

 

با سختی تونستم پله هارو برم پایین و درو باز کنم

 

در باز شدن همانا و دیدن قامت دایی همانا

 

وقتی چشمشم به صورتم افتاد عصبانیتش رنک باخت و جاشو به نگرانی داد

 

_سلام

 

_چکار کردی با خودت ماهیننن؟ تصادف کردی؟

 

_دایی بیا داخل بعد صحبت میکنیم

 

سریع وارد خونه شد

 

با هر قدمی که بر میداشتم درد تا مغز استخونم نفوذ میکرد و تازه فهمیدم وقتی بدن سرد میشه درد بیشتر حس میشه یعنی چی

 

روی اولین مبل نشستم و دایی روبروم نشست

 

 

_خب بگو میشنوم ماهین فقط دروغ نگو که بفهمم حتی یه کلمه کم و زیاد کردی اون روی سگمو خاهی دید

 

سری تکون دادم ولی نمیتونستم دروغ نگم چون اگر میگفتم خودم این بلارو سر خودم اوردم باید دلیلشم میگفتم و نمیخواستم کسی از اون ماجرا خبردار بشه

 

_تو باشگاه بودیم، داشتن شیشه میوردن از دستشون سر خورد افتاد روی من برای همین اینطوری شد

 

نگاهش تو چشمام دقیق شد ولی انگار نتونست چیزی بفهمه و محبورا باور کرد دروغمو

 

_چه باشگاهیه اخه، نگاه چکار کرده باهات باید ازشون شکایت کنی تا بفهمن باید کارشونو درست انجام بدن

 

 

_بیخیال دایی اتفاقه دیگه

 

_اره اتفاقه یه نگاه به صورت و بدنت کردی؟اینطوری میخای جلوی مامانت ظاهر شی؟

 

_فعلا افتابی نمیشم اونجا شماهم یه طوری دست به سرش کن

 

سری تکون داد و بلند شد

 

_شب میام پیشت شامم میگیرم الانم یه چیزی سفارش بده برات بیارن فست فودی نباشه یه چیز مقوی بخور بهتر شی

 

_نیازی نیست بیای دایی درو قفل میکنم

 

سمت در رفت و قبل بستن در گفت:

 

_شب منتظرم باش خداحافظ

(ممنانم که بنده رو هم ادمین کردین🙏🏻)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐸 𝒹𝒶

به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
اشتراک در
اطلاع از
guest
20 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
4 ماه قبل

ادا جان رمانت رو باید بزنی انتشار
پیش نویس ذخیره کرده بودی، تایید کردم

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
4 ماه قبل

واسه منو هم تایید کن سعید جان بی زحمت

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

تایید کردم ✨

saeid ..
پاسخ به  𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

باشه.
خواهش می کنم ⭐

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
4 ماه قبل

آقا ینی چی ملت چه استادایی دارنا😂😂😂

saeid ..
پاسخ به  𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

کمی پایین از از جایی که متن رمانت رو نوشتی
باید بعد ویرایش بزنی رو بروزرسانی

saeid ..
پاسخ به  𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

چی رو میخوای ویرایش کنی؟
بگو درست کنم

لیلا ✍️
لیلا مرادی
پاسخ به  𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

منم اولش برام همه چیز گنگ بود الان بهت میگم، وقتی وارد نوشته میشی بالای صفحه روی سه خط می‌زنی و وارد زیربخش نوشته‌ها میشی، اون‌جا تموم پارت های در انتظار نشون داده میشه پایین هر پارت ویرایش نوشته شده روی ویرایش سریع کلیک نکن برو داخل ویرایش اون‌جا همون‌طور که رمان خودتو می‌فرستی مرحله به مرحله روند رو طی کن علامت تایید هم پایین صفحه‌ای که رمانتو نوشتی روی انتشار حتماً تیک ارسال به تلگرام رو هم بزن اگر هم می‌خوای رمانتو ویرایش کنی بالای صفحه کنار + یه علامتی شبیه مداده یا پایین پارتت نوشته شده ویرایش پارت بعد از این‌که پارتت رو به روز‌ رسانی کردی دوباره تیک تلگرام رو نزن

لیلا ✍️
لیلا مرادی
پاسخ به  𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

قاصدک گفت دارند روی سایت کار می‌کنند این مشکل برای همه‌ست یه چیزایی میاد یه چیزاییم نه خود به خود درست میشه، تو مثل سابق پارتت رو بفرست

saeid ..
پاسخ به  𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

بزار همون پیش نویس بمونه
تایید میکنیم

مائده بالانی
4 ماه قبل

زیبا بود خسته نباشی.
من بیشتر دلم برای مامانش میسوزه که اگه ببینش واویلا میشه

دکمه بازگشت به بالا
20
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x