رمان عطر تلخ

رمان *عطر تلخ* پارت ۱۰

3.5
(2)

آرمان :
سریع رفتم داروخانه شبانه روزی یه سرم و یه سری آمپول و قرص گرفتم و اومدم خونه
صحرا تب خیلی بالایی داشت
رفتم داخل اتاق خواستم سرمو بهش وصل کنم که دیدم خوابیده بود
_صحرا صحرا
+هومممم
_میخوام سرم بزنم بهت
+لازم نیست
+آخخخخخخ
_یه سوزن کوچولو که این کارا رو نداره عمل جراحیت که نکردم
+درش بیار داره اذیتتم میکنه
_الان ۳تا آمپول میخوام بریزم توش اگه در بیارم میزاری ۳ تا آمپول بهت بزنم؟!
+نه نه نمیخوام ولم کن دیگه

دوباره غرق خواب شد
وقتی نگاهش میکردم یه حس خیلی متفاوتی داشتم ،حسی که قبلا هیچ وقت تا به حال نداشتم
نمیدونم دلم میخواست اذیتش کنم تا عصبانی بشه آخه عصبانیتش خیلی بامزه بود
ولی وقتی مریض بشه خیلی نگرانش میشم

+آرمان
_چیه
+پهلوم درد میکنه
_ببینم
+بگو الیکا بیاد
_من خودم میبینم
+نه بگو الیکا بیاد تو خودتم برو بیرون
_الیکا نیست
+کجاست؟!
_خوابیده ساعت ۵.۳۰صبحه
+اوفف لعنتی

*صحرا آروم پتو رو کنار زد و پیراهنشو داد بالا
یکم برجسته شده بود پهلوش دستمو کشیدم روش که جیلغش بلند شد
یه تیکه شیشه فرو رفته بود تو پهلوش و باد کرده بود
رفتم یه چاقو رو استریل کردم و آوردم
یه ذره برش دادم و شیشه رو در آوردم
صحرا دختر خیلی قوی بود ،این قوی بودنشو تحسین میکنم
اون با تمام دخترایی که دیده بودم فرق داشت مثل اونا لوس نبود ،الکی ناز نمیکرد

صحرا*

با تمام مشکلات و سختی هایی که پیش اومد عکاسی تو شمالم تموم شد و برگشتیم تهران
منم قرار شد تا اینجا فیلم و عکسا رو درست کنم و بقیه کارو بسپارن به یکی دیگه
الیکا خیلی اصرار کرد که خودم ادامه بدم ولی من نمیتونستم اصلا حوصله سر و کله زدن با مهتا رو نداشتم بعدشم قرار دادم تا اینجا بود

آرمانم اون روزی که اومدیم شمال فرداش برگشت تهران و بعدشم فکنم دوباره رفت آمریکا
خلاصه من اومدم و تمام وسایلمو جمع کردم
قول دادم تا ۱۰ روز آینده فیلمو عکساشونو تحویل بدم
الیکا دم در منتظر بود تا بیام و منو برسونه تموم وسایلمو بردم گذاشتم تو ماشین الیکا بعدشم رفتم از بقیه خداحافظی کردم

رفتم خونه در زدم
آخرین باری که از این در اومدم بیرون با بابام بحثم شد
من بعد از اون اتفاق حال روحی خوبی نداشتم و پدر و مادرم اصلا درکم نمیکردن
منم بخاطر اینکه از اونا فرار کنم، پیشنهاد الیکا رو قبول کردم و الان دوباره برگشتم همونجا درسته فرار کردن چیزی رو درست نمیکنه ولی
فقط امیدوارم زمان این ناراحتی هارو کمرنگ کرده باشه

●<>●

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Hani
Hani
1 سال قبل

خوب بود مرسی فقط اگه میشه فردا هم بزار چون خیلی کم بود

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x