رمان کاوه

رمان کاوه پارت ۲۵

4.6
(26)

سه ساعتی گذشته بود و ون همچنان با سرعت میرفت

این وسط من و سعید بودیم که با نگاه هایمان حرف میزدیم
اما حرف هایی را نمیشد در چشم نوشت
سعید اشاره ای با چشم و ابرو به هامون زد و فهماند تا ساکت شوم

پارسا روی پایم خوابم بود و اصلا پایم را احساس نمیکردم
دست بر موهای بهم ریخته اش کشیدم و سرش را بوسیدم

با چیزی که در سرم خورد سر بلند کردم

هامون _ چی پچ پچ میکنی در گوشش؟

افکارش عین خودش مریض بود
بی حرف نگاه از او گرفتم
دیوانه بود بلاخره رئیسش کوروش بود توقعی نمی‌رفت نرمال باشد

هامون با تمسخر زر میزد و من هیچ نمیگفتم تا خواستم دهن باز کنم که سعید با پرسیدن سوالی از هامون نذاشت با فحش هامون را غسل بدم

سرعت ون کم و کمتر شد تا جایی که توقف کرد
اما هیچ کس پیاده نشد !

کوروش همانطور که خیره به رو به رویش بود شروع کرد به حرف زدن

کوروش _ تو و هامون میرین داخل این خونه تا هر وقت بگم باید بمونید بهتره از هم جدا بمونیم درضمن بچه پیش من میمونه

_ از اولش قرار شد بچه پیش خودم باشه

کوروش _ تو مثه اینکه یادت رفته کی هستی نه ؟ یادت بیارم یا خودت بهتر میدونی ؟

هامون از ون پیاده شد و منتظرم ایستاد

_ خیلی نامردی کوروش !

کوروش _ چیزی تو این بازی بر قرار نیس ..بر فراره پس خودتو اسیر یه بچه بی پدر نکن پیاده شو

اگه سعید نبود عمرا پارسا رو رها می کردم
موقع پیاده شدن سعید دستی به موهایش کشید
سری تکان دادم که حواسم به ردیاب داخل موهایم هست

پیاده شدم و با هامون وارد خانه کوچکی شدیم که قدیمی بود

از حیاط پر برگش گذشتیم
راهروی تاریکی داشت

تاریک و مخوف!

موش های کوچک در رفت و آمد بودند

از پله ها بالا رفتیم

هامون دسته کلیدی از جیبش درآورده و در را باز کرد

توقع این حد از کثافت را یکجا نداشتم

مبل های زوار در رفته و کثیفی که پاره شده بود با تارهای عنکبوتی که گوشه گوشه خانه بسته شده بودند

هامون بی توجه به موش هایی که از پارگی مبل خارج می‌شدند خودش را روی مبل انداخته و ساعدش را روی پیشانی اش گذاشت

نگاهی به آشپزخانه اش کردم

به سوسک های مرده و مارمولک های فرزی که عین جت در می رفتند به بچه سوسک هایی که روی داخل سینک تفریح می کردند

در یخچال را باز کردم و با بوی بدی که به صورتم خورد در را محکم بستم

نوچ هامون بلند شد

هامون _عِــــه بتمرگ سرجات دیگه

_ زنگ بزن کوروش بگو نمیشه اینجا موند

هامون سرش را کج کرد سمتم

هامون _ چشم امر دیگه ؟ منو زیاده تعارف نکن چی میل داری ؟

_ جای طعنه تیکه پاره کردن پاشو اینجارو تمیز کن بعد تن لشتو بنداز

چشمانش را بست و رویش را برگرداند

هامون _ برو بابا خیلیم تمیزه

ناچار روی صندلی چوبی نشستم
با صدای شکمم انگار تازه یادم آمد خیلی وقت است چیزی نخوردم

چشمم به کاسه تخمه روی میز افتاد
تا انگشتم به تخمه ها خورد موش سیاهی از داخل کاسه بیرون پرید

چند دانه تخمه درون دستم را پرت کردم که پاشیده شد در صورت هامون

عصبی بلند شد و منم بلند شدم
توپ و تشر هایش را ردیف کرد
هرچند قدوقواره او از من درشت تر و بلند تر بود اما زبان من از او تیز تر و دراز تر بود

هامون _ خونه خاله نیس که اه اه را انداختی واس من موش داره که داره انقدر گوشت تلخ هستی که نخورنت

_ آقات مارو اسیر کرد تو این سگدونی الان چی کوفت کنیم ؟ موش آب پز کنیم؟

هامون _ بیا منو قورت بده ..من کجا بدونم ؟

_ تورو جلو سگم بندازن اشتهاش کور میشه

ضربه محکمی به شانه ام زد که روی مبل پرت شدم
با قدم های بلند از خانه خارج شد

دستی داخل موهایم کشیدم و با لمس ردیاب خیالم از بابت بودنش راحت شد

تلفن خاک خورده را که دیدم بلند شدم
سیمش را وصل کردم
بوق بلندش خبر از سالم بودنش میداد
شماره که را می گرفتم؟
برادرم؟
یاد نداشتم
پدر و مادر ؟
آنهم یاد نداشتم

گوشی هنوز روی گوشم بود و بوقش عین ناقوس مرگ در مغزم می پیچید

نفهمیدم چقدر گذشت که فریاد هامون از پشت سرم بلند شد
گوشی را از دستم گرفت و تلفن را طوری کشید که سیمش از جا کنده شد

هامون _ داشتی چه غلطی میکردی احمق ؟ ردمونو بزنن سر قبر بابات خیمه بزنیم؟

او در چه خیال بود و من در چه خیال!

نگاه عصبی اش را از رویم برداشت و تلفن را روی روی زمین انداخت

هامون _ زنگ زدم شکیب الان میرسه در زد باز کن درو من میرم بخوابم

داشت میرفت و میانه راه ایستاد و انگشت اشاره اش را تهدیدی گرفت

هامون _ امیدوارم این دفعه مزاحم خوابم نشی

رفت و در اتاق را محکم بهم کوبید

همانطور‌تکیه بر دیوار سر خوردم و روی زمین نشستم
نگاهی به اطرافم انداختم
بدبختی هایم یکی دوتا نبود تا غصه اش را بخورم
آنقدر زیاد بود که برای غصه خوردنش باید جان سگ داشته باشم

پهلویم از سردی خانه تیر می کشید شانه ام هم انگار وزنه چند کیلویی رویش بود

زنگ در خانه که شنیدم از جا بلند شدم
به در که رسیدم در باز شد و شکیب داخل شد

شکه شده نگاهش کردم

بیشتر دقت کردم اما درست حدس زده بودم او فقط نامش شکیب بود
شکیب روی گردنش رد چاقو بود
چیزی که این شکیب جدید نداشت

با نیشخندی از خانه بیرون زد
من مات و مبهوت خیره در بودم

مگر قرار نبود در را باز کنم ؟
چرا کلید داشت ؟

_ هامون …هاموون

نوچی کردم و راه افتادم سمت اتاق
در اتاق را باز کردم

_ هامون

با چشمان بسته زیر لب غرغری کرد و چشم باز کرد

هامون _ ای مرگِ هامون

_ این پسره شکیب نبود

هامون _ نبود که نبود بدرک که نبود به من چه

_ دارم میگم یکی دیگه جا شکیب اومد میفهمی یا خری ؟

هامون _ کی؟

_ اگه می‌شناختم که می گفتم

انگار تازه درک کرد چه می گویم که با شتاب از کنارم رد شده و دنبال موبایلش گشت

موبایلش را پیدا کرد اما …

هامون _ نه! نه لعنتی نههههههه

چشمانم را محکم روی بستم و موهایم را با دستانم عقب راندم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

«یـٰا مَن لـٰا یُرجَۍ اِلـٰا هُـو . . :» ای آن که جز او امیدی نیست . . 💚🌱!
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
3 ماه قبل

زیبا بود دختر قلمت جای تشویق داره👏🏻👌🏻

Fateme
3 ماه قبل

وای شت چیشددد
خسته نباشی عزیزم خیلی قشنگ بود

مائده بالانی
3 ماه قبل

خسته نباشی حمایت

لیلا ✍️
پاسخ به  مائده بالانی
3 ماه قبل

مائده جون رمان چشم‌های وحشی رو نمی‌ذاری؟

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
3 ماه قبل

چه جورم😂 دوست دارم باز از دست دایان حرص بخورم! حکایت من مثل اون آدمیه که میره رستوران بعد اون غذایی رو سفارش میده که ازش متنفره تا بعدش بتونه آشپز و صاحب رستوران رو به فحش ببنده
خوددرگیری دارم🤦‍♀️

دکمه بازگشت به بالا
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x