رمان عطر تلخ

رمان *عطر تلخ* پارت ۷

5
(1)

ساعت حدودای ۲ بود
ارمان از صبح زود رفته بود دنبال کاراش هنوز نیومده بود
منم رفتم یکم خوردنی از تو خونه پیدا کردم که تو راه بخورم
ولی پولداری عجب چیزیه ها یخچال رو که باز میکنی انگار رفتی فروشگاه بسکه پره از خوراکی
یه چندتا کیت‌کت و سه چهار تا موز و چند مشت آجیلو یکمی شکلات کاکائویی برداشتم ریختم تو نایلون
یه بسته کالباسم برداشتم دو تا ساندویج درست کردم واسه تو راه بعید میدونستم آرمان
بخوره با این حال دوتا درست کردم

ساعت ۳ بود که ارمان اومد منم آماده بودم چند ساعت بود که با لباس منتظر نشسته بودم
از اون ور الیکا دهن منو سرویس کرده بود که کی میای کی میای
از اون ور برادر عزیزش که قرار بود ساعت ۱۱ بیاد ساعت ۳ اومد دریغ از یه خبر، تلفنم که واسش معنی نداره
از در که وارد شد با صدای بلند گفت من برم دوش بگیرم لباس عوض کنم بیام
چقدر آدم میتونه پرو باشه آخه
از انتظار متنفر بودم
و آقا آرمانم منو اینهمه ساعت منتظر گذاشت
رفتم تو ماشینش نشستم یه چیپس باز کردم تا بیاد
یه نیم ساعتی طول کشید تا بالخره اومد بدون هیچ حرفی یا سرعت حرکت کرد

تقریبا به اولای جاده چالوس رسیده بودیم
آرمان تا اینجا یه کلمه ام حرف نزده بود چیزی ام ازش می‌پرسیدم با آره و نه جواب میداد
اخمم کرده بود فکنم صبح کارش راه نیوفتاده بود و الانم از سر اجبار و شایدم بخاطر اینکه منو باید ببره داره میاد قیافش که همینو میگفت
ساندویجایی که درست کرده بودمو در آوردم یکیشو سمتش گرفتم چند ثانیه بهم خیره شد و بعد ازم گرفت و مشغول خوردن شد
منم مال خودم خوردم

_همیشه عادت داری از این کارا کنی؟!

+چه کارایی؟

_ادای آدم خوبا رو در بیاری

+من ادا در نمیارم،عادتم ندارم جلو کسی چیزی بخورم و به اون ندم

_پس زیادی شکمویی

+این که من غذا میخورم یه امر طبیعیه ، شما ها غیر طبیعی هستید

جاده چالوس خیلی ترافیک بود تقریبا ساعت ۹ بود که ما تازه به وسطاش رسیده بودیم

خوراکی‌هایی که آورده بودم تموم شده بود البته که بیشترشو آرمان خورده بود
اول هی قیافه میومد اما پاش که رسید از من بیشتر خورد

منم چون دیگه خوراکی نداشتم هی غر غر میکردم
آرمانم که اصلا حرف نمیزد
حسابی کلافه شده بودم که فکنم آرمان فهمید و کنار یه رستوان نگه داشت
پیاده شدیم و باهم وارد شدیم
روی تنها میز خالی نشستیم و گارسون واسمون منو رو آورد
من بادمجون شکم پر سفارش دادم و آرمان فقط سالاد سزار
غذا هامونو که آوردن من با اشتها داشتم میخوردم و آرمانم با تعجب بهم نگاه می‌کرد

_ این همه میخوری کجات میره؟
+دقیقا همونجایی که واسه تو میره
_والا با این اشتهایی که تو داری میترسم تو راه گشنت شد بیای منم بخوری

+انقدر تلخی که با یه عالمه عسلم نمیشه خوردت.

از رستوران خارج شدیم ترافیک خیلی کمتر شده بود
سوار ماشین شدیم وحرکت کردیم
یکمی جلوتر رفتیم که یکدفعه ماشین جلویمون از جاده منحرف شد و اوفتاد پایین جاده
آرمان ماشینو نگه داشت و من سریع زنگ زدم آمبولانس
آرمان خواست بره پایین کمکشون کنه که منم با اصرار همراهش رفتم
نمیتونستم بی تفاوت باشم من وظیفه داشتم برم کمکشون
من رفتم سراغ بچه ای که عقب بود و آرمانم رفت سمت راننده با احتیاط بچه رو از ماشین پیاده کردم
خداروشکر چون کمربند بسته بود بجز چندتا زخم جزئی حالش خوب بود
رفتم جلو سراغ مادر که متوجه شدم شکمش خونریزی شدید داره
_ صحرا دست نزدن بزار امداد گرا بیان ممکنه بهش آسیب بزنی
+پس چرا تو مردع رو داری میاری بیرون
_ صحرا من پزشکم میتونم بهش کمک کنم
+منم پزشکم وظیفه دارم بهش کمک کنم

آرمان ناباورانه بهم نگاه میکرد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x