رمان هیاهو

رمان هیاهو پارت ۱۲

3.5
(122)

رمان هیاهو

پارت ۱۲

دلِ رقیه و رحیم و آسا آشوب بود و مخصوصا حالا که اردلان از پشت در طلب می کرد داخل بیاید و  وای به حال وقتی که پا در خانه می گذاشت ؛

_ مامان من میرم در رو با کنم

_ نه نرو دختره خیره سر، نرو

آسا می دانست که بی توجهی به اردلان نه تنها اتش خشمش را فروکش نمی کند ” بلکه”  ان را افزتیش هم می یابد .
دمپایی هایی پلاستیکی را میان پاهایش جا داد و قدم تند کرد به سمت دری که در این چند دقیقه مشت های پی در پی اردلان رویش فرو امده بود

_ اومدم اومدم

پسرک با این حرف دست از ضربه زدن های متعدد برداشت ولی هنوز خشم گریبان گیرش بود و دست هایش موهایش را نشانه می گرفت و گهگاهی هم می کشید  تا درِ فلزی رو به رویش باز شد و بدون لحظه ای تعلل و طمانینه پا برداشت و صدایش بالا رفت

_ رقیه بیا بیرون از خونه تا ببینم اهالی چی میگن ها ؟ چی میگن!!!!!

کلماتی که رقیه از زبان مرد می شنید مثل نمکی رو زخمش عمل می کرد . زخمی که از حاصل بدبختی احتمالی پیش رویش بود . بدبختی که  به بی پولی و خواری کم شباهت نبود

_ رقیه!!!!!

فریاد بلند اردلان  رعشه بدی به تنش انداخت ؛ او هنوز هیچ دل و جرئتی به تنش نبخشیده که جلوی اردلان سینه سپر کند و دم از نبودن عروس اردلان بزند .

_ اردلان خان توروخدا آروم باشید رنگتون کبود شده . بذارید برم براتون آب بیارم …

مرد بی توجه به صدا زدن های آسا و چهره ی ارغوانی رنگش از پله های خانه قدیمی رقیه بالا رفت و در را به شدت به دیوار کوبید و شیشه ی در از آن همه تنش خرد شد و احتمال اینکه تا دقایقی بعد استخوان های رقیه و خاندانش مثل این شیشه خرده ها شود خیلی بود..

_دایی ، دایی!

دایی ؛ در این ۳۰ دقیقه رفتی بود تا سری به مغازه اش بزند ، نفهمیده بود در همین زمان کوتاه چه قشرقی به پا  شده. قشقرقی که حاصل از رو شدن موضوع برای  پسر ارشد خان بود

_ چیشده آسا؟

دخترک با صدایی از گریه های اخیرش گرفته شده بود نجوا کرد

_ دایی اردلان رفت تو خونه . پی مامان میگشت

رگبارِگلوله های اشک از چشمان آسا فرو می امد و چانه اش می لرزید. حالا دستان و نگاه دایی اش هم دستِ کمی از تن و بدن او نداشت

_ یا خدا ! بدو دختر و چرا اینجا وایسادی بیا بریم پیش مادرت

رحیم با وجود ترسی که در آن غوطه ور بود قدم هایش را تند کرد به سمت در خانه ای که شیشه هایش فرو ریخته بود اما دخترک از ترس و لرز دندان هایش روی هم ساییده می شد و زانو هایش دیگر تحمل تن نحیفش را نداشت ……

********

چند ثانیه ای بود به مرد و زنی که روبه روی مسافر خانه بودند چشم دوخته بود . زن و مردی  سردرگمی از چهره شان هویدا بود . زنی و مردی که بعد از بی احترامی که در حقش کرده بودند دیگر چشم دیدنشان را نداشت و به فکر هم خطور نمی کرد که در طی چند ساعت دوباره ملاقاتشان کند .

_ دخترم مشکلی پیش اومده ؟

حواسی که پی آن دو فرد بود را به مرد مسن راننده داد و ” نه ” ای زمزمه کرد و پول مرد را داد  . حالا به جای اینکه در تاکسی باشد دلش را مثل بومِ نقاشی دیده بود و رنگ شهامت به آن زده بود . رنگی شهامتی که باعث شده بود قدم هایش را پر صلابت بردارد و از کنار آن دو رد شود ولی انگار سرنوشت این سه نفر را به وصل کرده بود که دستِ چروکین سیما دور بازویش حلقه شد و نامش  را از زبان او شنید

_ هانا جان!

چقدر هانا جان با رفتاری که ساعات پیش با او داشتند می خورد . یکی نبود که بگوید این همه تناقض بین رفتار هایتان چشم کور می کند

_ هانا جان لطفا صبر کن . باید با هم حرف بزنیم

با لحنی عمدا که از هر قهوه ای تلخ  تر شده بود و ابرو هایی که به سمت بالا سوق داده بودشان نجوا کرد

_ حرف؟ حرف ؟ چه حرفی؟

_ هانا دخترم من معذرت می خوام فقط بذار حرف بزنیم .

زن قبل از جمله ای که می خواست بگوید ” هانا” ای تداعی می کرد و نمی دانست دلِ دخترک از گفتن این کلمه چهار  مالامال درد می شود .

_ خانم لطفا دستم رو ول کنید من هیچ حرفی با شما ندارم

_ هانا . من …. من …. اشتباه کردم . خطا کردم ….

پسرک ادعای خبط و خطا کردن داشت . اما فقط ادعا بود چون آن دو گوی سبز رنگش بدجور با تکبر و غرور بی جا امیخته شده بود و رسوایش می کرد .
امیر علی چشم هایی داشت که دخترک را یاد زندان بانش می انداخت . فقط فرقش این بود که چشم امیر علی سبز و چشم آن زندان بان اردلان نام قهوه ای بود . چشمانی که هر دو وقاحت و هوس بازی را داد می زد . و چقدر که دخترک از این نوع مرد های فراری بود

***********

عزیزانم سلام !
من اصلا قرار نبود که بر گردم ولی خب …
دلم واقعا طاقت نیاورد ؛ و نتونستم …
من تا پارت بیستم رمان رو نوشته بودم ولی متاسفانه و متاسفانه پاک شد …
و امروز تازه این پارت رو نوشتم و تصمیم گرفتم حالا که دارم دوباره می نویسم با شما هم شریک شم .
ضحی❤️‍🔥

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا : 122

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

off ?

ضحیـــ، نویسندهـــ هـیاهو و ژوان🤎
اشتراک در
اطلاع از
guest
22 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sety ღ
6 ماه قبل

حدیثه جان دو خط بیشتر از رمانت ارسال نشده😂🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️

𝓗𝓪 💫
پاسخ به  sety ღ
6 ماه قبل

سلام دیدم یکبار دیگه ارسال کردم امیدوارم ازسال بشه🥲

آخرین ویرایش 6 ماه قبل توسط 𝓗𝓪 💫
LEKA .
6 ماه قبل

نظری ندارم

LEKA .
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
6 ماه قبل

آره
چند وقته نبودی
باید جبران کنی پارت هارو

𝓗𝓪 💫
6 ماه قبل

سلام ضحی جان خیلی دیر پارت گذاری می کنی🥲 خوشحال میشم اگه مرتب پارت گزاری کنی

آخرین ویرایش 6 ماه قبل توسط 𝓗𝓪 💫
𝓗𝓪 💫
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
6 ماه قبل

سلام عزیزم خب چرا ؟🥲
من تازه شروع کردم به خوندن دیدم شما امروز پارت گذاشتید خوشحال شدم.
کاش حداقل هفته ای دو بار بود🤏💜

لیلا ✍️
6 ماه قبل

خوش برگشتی ضحی‌جان پارت‌ها رو زود به زود بده تا از داستان لذت ببریم😊

Ghazale hamdi
6 ماه قبل

کجا رفتی یهویی آخه🥺😥
دلم واست تنگ شده بود🥺
از رقیه و اردلان و همشون متنفرمممم🤬
عالی بود ضحیییی🥰🤍✨️

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
6 ماه قبل

خدانکنه عشقم🥺✨️🥰
قربون دلتتت🥺✨️
کاری که من توش موفق نیستم😥🤦‍♀️😆
🥰

Newshaaa ♡
6 ماه قبل

با هم که صحبت کردیم خیلی سعی می‌کردم وادارت کنم که برگردی چون واقعا دلتنگ خودت و رمان های قشنگت بودم🥲❤
خوشحالم که اومدی عزیزم و اینکه اون off رو هم بردار جون نیوشا اسم خوشگلت رو بذار با این خیلی غریبم😂😂🥺

تارا فرهادی
6 ماه قبل

واااای ضحی خیلی قشنگ بود خسته نباشی ❤️😍

تارا فرهادی
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
6 ماه قبل

قراره پی دی افش رو بزارم 😍

دکمه بازگشت به بالا
22
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x