رمان رویای ارباب

رمان رویای ارباب پارت ۲٠

4
(318)

با چشم های گرد شده نگاهم میکند

بی توجه به سمت چادرم میروم و برسرم می گذارم،کیفم را میگیرم و از خانه خارج میشوم…در ورودی را با شدت بدی میکوبم
سریع از خانه خارج میشوم و با قدم های تند از خانه فاصله میگیرم….هر لحظه به پشت سرم نگاه میکنم ولی خداروشکر دنبالم نیامده بود!
اسنپی میگیرم و آدرس خانه ی خودم را به او میدهم،بعد از حساب کردن کرایه از ماشین پیاده میشوم و وارد خانه خودم میشوم

خسته خودم را روی کاناپه رها میکنم…….
سردرد عجیبی دارم….حالم از خودم بهم میخورد!
کاش هیچوقت پام به خانه ی آیدین نمیرسید….ای کاش
همش جلوی چشمانم هست،مدام حرف هایش در سرم اکو میشود….
شکی ندارم از این که داستانی که برایم تعریف کرده که مثلا از گذشته است دروغ است!

با صدای پیامک گوشی، دست از فکر کردن برمیدارم و قفل صفحه را باز میکنم،با اسم آیدین نفسم را بیرون میفرستم و پیامش را باز میکنم

“دارم میام دنبالت….خونه ای دیگه!؟”

از فکر اینکه اینجا بیایید تنم لرزید!
حتی اگر در را باز نمیکردم،اینقدر داد و بیداد میکرد که همه ی همسایه ها جمع میشدن.
باید یک جوری قانعه اش میکردم تا چند روز بیخیالم بشود!
ولی اخه چطوری!؟

تایپ کردم:
الان حالم خوب نیست…لطفا یه چند روزی کاری باهام نداشته باش!

سریع جوابم را داد!

“نمیتونم….من دیگه نمیخوام از دستت بدم رویا
نمیخوام مثل گذشته آرزوی اینو داشته باشم که یک لحظه ،فقط یک لحظه بغلت کنم یا نگاهت کنم!
لطفا این کارو با من نکن….”

با دیدن پیامش دلم لرزید….
ولی با یاد آوری اینکه با تینا رابطه داشته،دوباره دلم آتیش گرفت!

تایپ کردم:
اگر عاشقم بودی،هیچ وقت با تینا نمیگشتی!
تمام حرفات دروغن آیدین
دیگه نمیخوام ببینمت!

بعد از دو دقیقه جوابم را اینگونه میدهد:
من هیچ کاری با تینا نکردم…اون بچه از من نیست
من اصلا با تینا هیچ نسبتی ندارم رویا
باور کن حرفامو…اخه من چرا باید بهت دروغ بگم؟

هیچ جوابی نمیدهم و گوشی را روی میز پرت میکنم
سردرگمم…..گیر کردم توی باتلاقی که هرچه دستو پا میزنم،بیشتر درونش فرو میروم!

ای کاش پدر و مادرم بودن…….کاش هیچ وقت از هم جدا نمیشدیم!

سرم را بالا می آورم و به عکس چهار نفره ی مان نگاه میکنم….داغی دلم دوباره تازه میشود،سمت عکسی که روی اوپن بود قدم برمیدارم و قاب عکس را در آغوشم میگیرم….قاب عکسی که در آن مامان و بابا و منو و رها هستیم…..
رها نوزاد بودو من هم کوچک بودم
قاب عکس را به سینه ام می فشارم و آرام اشک میریزم……….توجه ای به صدای زنگ های پی در پی موبایلم نمیکنم
فقط از خدا صبر میخواهم……برای دلم!

(آیدین)

منتظر جواب پیامش هستم که جوابی نمیدهد….عصبی شماره اش را میگیرم ولی تنها چیزی که میشنوم صدای بوق است!

چرا اینطور شده ام؟!
من…آیدین افشار
دلم را خیلی راحت به یک دختر سپردم ولی او مرا پس میزند!؟

پوزخندی به حال خودم میزنم……رو به آیینه به خودم نگاه میکنم

_کی به اینجا رسیدی آقای افشار؟!

_چیشد که همه ی زندگیت رو از دست دادی؟!

_چیشد که خانوادت طردت کردن و رهات کردن!؟

_چیشد؟!

هیچ کس نمیتواند مرا درک کند…….برای هیچ کس اهمیتی ندارم!

با صدای زنگ موبایلم ،سریع به طرفش میروم
ولی با دیدن اسم مخاطب اخم میکنم

آیکون سبز را میکشم میگویم
_بنال امید…

_بیشعور دیوث…رفیقم رفیقای قدیم

خنده ی آرومی میکنم و میگویم
_حرفتو بزن

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 318

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahar mahdavi

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
HSe
HSe
6 ماه قبل

خدایااااا من چرا نمیتونم آیدین رو درک کنم 😕
خدا کنه رویا توی دردسر نیوفته ،،،، اصلا حس خوبی ندارم 🥲
خسته نباشید سحری … تروخدا زودتر پارت بدهههه 😥

𝓗𝓪 💫
6 ماه قبل

آقا این آیدینه مشکل داره 😐
رفتارش عادی نیست .
مرسی عزیزم بابت پارت💖

saeid ..
6 ماه قبل

نمیخوام‌ قضاوتش کنم 🤦🏻‍♀️
فقط منتظرم ببینم چه مرگشه

زیبا بود سحرجان

...Fatii ...
6 ماه قبل

موفق باشی سحری

Ghazale hamdi
6 ماه قبل

حس خوبی به آیدین ندارم🤕🤦‍♀️
کاش بلایی سر رویا نیاد🥺
عالی بود سحرییی🤍🥰✨️

دکمه بازگشت به بالا
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x