رمان هزار و سی و شش روز

رمان هزار و سی و شش روز پارت 14

4.4
(29)

🌒هزار و سی و شش روز🌒
🌒پارت چهاردهم🌒

نگاهمو به کیانی دادم که زل زده بود به سرامیک بیمارستان

دستی روی شونه ش گذاشتم که نگاهشو تو نگاهم قفل کرد و کم کم چشماش پر از اشک شد و محکم پرید بغلم

سنگهارو اروم اروم روی کفن بابام میزاشتن و خاک میریختن و من کاری جز نگاه کردن از دستم بر نمیومد

منی که اگر خار توی پای کسی میرفت چشمه اشکم جاری میشد حال چشمام برای مرگ پدرم فقط تماشای ریختن خاک روی جسم بی جون پدرم رو به عهده داشت

بعد خاک سپاری و سرو نهار نصف جمعیت به خونه اومدن برای سر سلامتی و تا نه شب این رفت و امد ها ادامه داشت

خونه رو به کمک خدمه ها جمع کردیم و همه به سمت اتاق هاشون رفتن

دایی شب رو پیشمون موند تا نترسیم و هرچی گفتم درو قفل میکنم و نیازی به موندن نیست گوش نداد

چراغها رو خاموش کردم و به سمت پله ها رفتم

داشتم سمت اتاقم حرکت میکردم که چشمم به در باز اتاق بابا خورد

پاهام نا خوداگاه به سمت اتاق رفتن

نگاهی به اتاق انداختم
تخت دو نفره ای که سالها بود مادر پدرم کنارهم نخوابیده بودن

پوزخندی زدم
بابای من علاوه بر اینکه پدر خوبی نبود شوهر خوبیم برای مادرم نبود

پشت میز کار بابا نشستم
میزی که بعد از رسیدن به خونه کل وقتشو پشت این میز میگذروند

در یکی از کشو هارو باز کردم
همه کاغذهارو بیرون اوردم که یکیشون لیز خورد و افتاد زمین

عکس رو برداشتم و با دیدنش ماتم برد

من بودم و بابام و هردو با عشق بهم نگاه میکردیم و بستنی به دست بودیم

به عکس نگاه میکردم و مسخ گذشته قشنگمون بودم

گذشته ای که پر بود از شیطنتامون
برف بازی، شهربازی رفتنامون، قایمکی تو زمستون بستنی یخی خوردنامون، پیتزا بدست منتظر اومدنم از مدرسه

تموم اون خاطرات پشت چشمام زنده شد
من با این خاطرات بزرگ شدم ولی چه بزرگ شدنی

بزرگی که تو نه سالگی بفهمی پدرت به مادرت خیانت میکنه

بزرگی که مادرت بخاطر تو مجبور باشه چشم روی همه گند کاری های پدرت ببنده

بزرگی که بتی که از پدرت ساختی یه شبه به اتیش کشیده شه

بعد از فهمیدن خیلی از ماجراها دیگه منو پدرم ما نشدیم

و هیچوقت پدرم سعی نکرد تا دوباره صمیمی بشیم و همینطوری گذشته مون توی گذشته موند و ما شدیم دو غریبه اشنا

برام عجیب بود که این عکس چرا توی کشو ش بوده

یعنی اونم دلش برای گذشته مون تنگ میشده؟

اه که نیست و با همین عکس کوچیک باعث شد کلی سوال توی سرم چرخ بخوره

سریع عکسو لایه کاغذا گذاشتم و کشو رو بستم و زدم بیرون

در اتاقی که دیگه قرار نبود رنگ بابامو ببینه رو بستم

همه چراغا خاموش بودن بجز چراغ کیان
دری زدم و وارد شدم

_مهمون نمیخای

کیان لبخند خسته ای زد و گفت:

_شما صاحبخونه ای بفرمایید

تو گوشیش درحال چت بود و میشد فهمید که داره با کی چت میکنه

به حالت شوخی گفتم:

_ای بابا این زنداداشم بیخیال داداشمون نیمشه دو کلام باهاش صحبت کنیما

خنده کرد و گفت:

_الان میام ابجی یه دقیقه وایسا

منتظر موندم تا کارش تموم شه و گوشیو گذاشت کنار

نمیدونستم باید بهش چی بگم
هردومون بدون حرف به زمین خیره شده بودیم که گفت:

_ابجی

_جانم

_تو واقعا از بابا اینقدر متنفر بودی که حتی سر مزارشم گریه نکردی؟

_کیان

_بله

_میگم یادته یه کارتونی بود به شخصیتش جعبه گریه ش خالی شده بود؟

گیج نگاهی بهم کرد و گفت:

_اره چطور

خنده ای کردم و گفتم:

_منم جعبه گریه م خالی شده

_اون کارتون بود چه ربطی داره؟

_بالاخره هر کارتونی الهام گرفته از یه واقعیته

_اهوم، چرا جعبه گریه ت خالی شد؟

دمی عمیق کشیدم و گفتم:

_چون یه بار برای یه نفر کل اون جعبه رو خالی کردم

گنگ نگاهم کرد و خواست حرفی بزنه که در اتاق باز شد

_به به ابجی داداش خوب گرم گرفتین نمیگین یه دایی تنهایی تو اون دخمه تک و تنهاس

جفتمون از اتاق ساده ای که به دخمه تشبیهش کرده بود خندیدیم

_دایی یه بارم که ما عین سگ و گربه نیستیم و نشستیم چیپس و ماستمونو میخوریم شما چشم بزن

چشم غره ای رفت رفت تو جلد دختر بودن و گفت:

_ایشههه ما که بخیل نیس…..

تا اومد ادامه حرفشو بگه صدای داد مامانم اومد

هر سه پریدیم و به سمت اتاقش رفتیم

با دیدن ما زد زیر گریه
سریع به سمتش رفتم و در اغوش گرفتمش

_قربونت بشم کابوس بود نترس

_اون… نم… نمرده…. مط… مطمئنم

_قربونت بشم خودت که دیدی، همش کابوس بود نترس

_نمی… نمیزاره یه روز خوب… ببینم… ماهین.. گفت نمی… نمیزاره.. گفت… تا… تورو نکشم خو… دم نمیمیرم

دایی لیوان اب و قرصی به سمتش گرفت و داد بهش

خیلی جدی گفت:

_ماهین شماها برین بیرون من حواسم بهش هست

لحن محکمش نزاشت اسرار کنم و بیرون رفتیم

کیان دستی به موهاش کشید و گفت:

_پوف باید یه فکری به حالش بکنیم ماهین

سری تکون دادم و جدی گفتم:

_فردا درموردش حرف میزنیم الان برو بخواب شب بخیر

سری تکون داد و با شب بخیری به اتاقش رفت

خواب از چشمام رفته بود و هوای خونه برزخی بود برام

پالتومو پوشیدم و از خونه زدم بیرون

به حیاتی که کف ش پر شده بود از سنگ نگاه انداختم و همزمان که حرکت میکردم با نوک پام ضربه ای به سنگها میزدم

روی تاب نشستم و با پام به حرکت درش اوردم

همینطوری تو فکر بودم که صدای پایی از پشت شنیدم

دایی لیوان چای به سمتم گرفت و نشست بغلم

_هوا سرده چرا اومدی بیرون

_هوای خونه خفه بود اومدم یکم نفس بکشم، مامان خوابید؟

_اره خوابید

بی حرف نگاهی به بخار چای کردم

_ماهین مامانت باید تحت درمان باشه اینطوری بخواد ادامه بده افسردگیش پیشرفت میکنه

_بزار یکم سرم خلوت شه مراسم تموم شه چشم میرم دنبال یه دکتر

_نگفتم بری دنبال دکتر، گفتم تا به خودت بیا
مامان تو علاوه بر روانپزشک به تو هم نیاز داره

_من همش بغلشم که

_تو بغلشی ولی روحت یه جای دیگس، جایی که هم من میدونم هم تو

_اینکه روحم یه جای دیگس چه ربطی به بودنم کنار مامانه

_نصف ناراحتی مادرت سر همین تو خودت بودنای توعه
ماهین تو این دوسال نبودنم شاید تو نفهمی ولی مادرت خیلی پیر تر شد همشم بخاطر توعه

راست میگفت، تو علاوه بر اینکه مقصر حال بدیای منی
مسبب پیر شدن مادرمم هستی

_درستش میکنم

_هنوزم نمیخوای بگی چیشده ماهین؟

لبخند مغمومی بهش زدم که فهمید قرار نیست چیزیو بهش بگم

نگاهی عصبی بهم انداخت و گفت:

_باشه ماهین بازم مثل همیشه ساکت میشم و اذیتت نمیکنم ولی بدون صبر منم حدی داره و حواسم بهت هست فکر نکن بیخیال اون ماجرا شدم فقط نمیخوام به زور وارد عمل بشم ولی اگر یکم دیگه بخوای مقاومت کنی به زور متوصل میشم

عصبی از روی تاب بلند شد و رفت

خودم کم فکر و خیال تو و اینده نامعلومم رو داشتم حال باید دنبال ناراحت بودن دایی هم باشم

(نویسنده های عزیز من رمان هاتون رو میخونم و کامنت هم میزارم ولی به علت درس و مشغله زیاد نمیتونم همون روز بخونم و کامنت بزارم ولی روز بعدش حتما میخونم و کامنت گذاشتم
خواستم بگم همونطور که شما به رمانم ارزش قائلین من هم قائلم ولی متاسفانه درس ها نیمزارن😅❤
شما به بزرگی خودتون ببخشین😕🫂)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐸𝒹𝒶 𝒯ℴ𝓇𝒶𝒷𝒾

به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
اشتراک در
اطلاع از
guest
16 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
4 ماه قبل

قلمت واقعا قشنگه و قابل تحسینه
خسته نباشی.
این وارت خیلی غم ناک بود از دست دادن پدر و غم و سوگ رو خیلی عالی به تصویر کشیدی
آینده خیلی خوبی با این قدرت و استعداد داری عزیزم

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

کدوم آدمی میگی به هیچ جا نمی‌رسی، غلط می‌کنند به خودشون بگو اصلاً یه خط می‌تونند داستان بنویسند اصلاً ایده‌ای دارند که واسه خودشون بی‌خود و بی‌جهت نظر میدن😑 تو راه خودتو برو البته هدف‌های خودتو هم فراموش نکن نویسندگی رو کنار بقیه کارهات انجام بده و براش وقت بزار به این فکر کن چند ماه پیش کجا بودی استعدادتو هدر نده

Narges banoo
4 ماه قبل

از دست دادن پدر سخته اما پدر این دختر…کیان خوبه من خودم یه کیان داشتم تو رمان قراره فصل دومم با کیان پیش ببرم😂

𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
4 ماه قبل

خیلی قشنگ بود نمیدونم چرا باوجود بدبودنش دلم واسه باباش سوخت کاش نمیمرد🥲💔از ی طرفم میگم اینهمه خانوادشو اذیت کرده اونام گناه دارن🥺مخصوصا خیانتش ک قابل بخشش نیس…
خسته نباشیییی🫂💞

آخرین ویرایش 4 ماه قبل توسط 𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
آلباتروس
4 ماه قبل

جای خالی پدرشون با توصیفاتت باعث شد فضای رمانت غم‌انگیز بشه.

خدا قوت!

لیلا ✍️
4 ماه قبل

قلمت واقعاً قشنگه👌🏻👏🏻 تو نویسنده قابلی هستی که به طور قطع با همین فرمون بری آینده‌ات درخشانه✨ دلم برای باباش سوخت کاش زنده میموند و گذشته رو جبران می‌کرد اما خب خدا این همه بهش فرصت داد شانس‌های زندگیشو سوزوند😔 کاش مردی که تو گذشته ماهین بود وارد داستان شه

Fateme
4 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم قلمت واقعا قشنگه موفق باشی

روا
روا
4 ماه قبل

سلام ادا جون رمانت خیلی خوشگله دختر ایشالا که همیشه موفق باشی بهترینا واست آرزو میکنم
رواعم شناختی تو رمان دونی 🚶🏻‍♀️

دکمه بازگشت به بالا
16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x