رمان چشم‌ های وحشی

رمان چشم های وحشی پارت ۲۳ و ۲۴

4.2
(160)

# پارت ۲۳

پا‌هایم را روی هم انداخته بودم و طلبکارانه نگاهم را به تابلو مقابلم دوختم.

_ الان با من قهر کردی؟

خودم را به نشنیدن زدم.

کلافگی‌اش را به شدت حس می‌کردم.

_ چرا آخه به حرفم گوش نمی‌کنی؟

پوزخندی کنار لبم جا خوش کرد .

_ موشک، جواب موشک .

_ لجبازی، اصلا شایسته دختری به سن و سال تو نیست عزیزم.

عصبی شدم و با دلخوری گفتم:

_ وقتی به حرف‌هام اهمیتی نمیدین و هرکاری دلتون می‌خواد رو انجام می‌دید من باید چی‌کار کنم؟

_ گفتم که، یه جلسه ضروری بود.

از روی صندلی بلند شدم.

_ قرارمون این‌ نبود بابا.

_ می‌دونم، حق داری .

_ اگه اتفاقی می‌افتاد چی ؟

_ الکس همراهم بود .

_ الکس از من یا کامیار بيشتر مراقبتونه؟

_ نه؛ اما پسر خوبیه.

_ سفسطه نکنید.

_ اگه قول بدم قبوله؟

_ البته اگه زیرش نزنید .

_ قول می‌دم و زیرش نمی‌زنم، مردانه

_ قبوله .

بابا روی صندلی‌اش کمی جا به جا شد

_ خانم خانوما، شماهم یه قول‌هایی دادی یادت که نرفته.

ابرو‌هایم را بالا انداختم

_ منظورتون کدوم قوله؟

_ امتحان ورودی دانشگاه

_ قبول می‌شم.

_ چه مطمعن.

_ دیگه، دیگه

چرخی زدم و تعظیمی کوچک کردم .

_ یکم استراحت کنید تا بگم آنی سوپتون رو بیاره.

_ من حالم خوبه، برو سراغ درس‌هات.

_ چشم اولیاحضرت.

چشمکی زدم و از اتاق بابا بیرون آمدم.
صدا‌ی زنگ در، نوید از آمدن معلم سرخانه‌ام را می‌داد. تا روز آزمون فقط یک ماه باقی مانده بود.
پوفی کشیدم و راهی اتاقم شدم.

….

# پارت۲۴

من باور دارم که امروز شما موفق می‌شین، عیسی مسیح پشتیبان تون باشه.

این صدای آنی بود که برایم داشت دعا می‌خواند.
جرعه‌ای از آب پرتقال باقی مانده در لیوان را مزه کردم.

_ اوه، آنی عزیزم ازت ممنونم. باور کن دل تو دلم نیست دارم از استرس سکته می‌کنم.

آنی کنارم نشست و دستم را گرفت.

_ راستش هیچ وقت برای من پیش نیامد که بخوام به جایی برسم. اگر هم می‌خواستم باز هم نمی‌شد شرایط و مشکلات هیچ وقت نزاشت که من به تحصیل حتی فکر کنم؛ اما هیچ وقت امیدم را از دست ندادم. همیشه باورم این‌ هست که یک روز منم به آرزو‌هام می‌رسم.

_ قطعاً همین‌طوره عزیزم.

گرم صحبت با آنی بودم که کامیار صدایم کرد.

_ گل چهره کجایی پس؟

از روی صندلی‌ام بلند شدم.

_ آنی عزیزم، از روحیه‌ای که بهم دادی ممنونم حرف زدن با تو حالمرو بهتر کرد.

آنی متقابلا لبخند زد و تا خواست چیزی بگوید کامیار وارد آشپزخانه شد.

_ چرا جواب نمیدی؟

قری به گردنم دادم و گفتم :

_ وای کامیار، شهر رو چرا بهم می‌ریزی؟ گم که نشدم

_ یک ساعت دیگه آزمون شروع میشه و تو انگار نه انگار.

کیف کوچیکی که در آن چیزی جز مداد و پاک کن نداشتم را از روی میز برداشتم و بدون حرف از کنارش رد شدم. بابا جلوی در ایستاده بود.

_ خدا پشت و پناهت دخترم.

دلا شدم و دستش را بوسیدم

_ نکن دختر جان

_ برام دعا کن بابا.

_ امیدت به خدا باشه عزیزم برو که دعای منم بدرقه راهته.

سوار ماشین شدم و کامیار بی وقفه حرکت کرد.
بعد از کمی جلوی دانشگاه پیاده شدم.

_ همین جا منتظرت هستم مراقب خودت باش.

در جواب به کامیار، سری تکان دادم و به راه افتادم.

وارد ساختمان بزرگ کالج شدم. روزی دیدن همین ساختمان آرزویم بود. باورم نمی‌شد که حالا شاید بخواهم در این‌جا درس بخوانم.

کالج کوئین مری، رتبه صدو بیست هفتم جهانی را دارد و کار های آموزشی و تحقیقاتی زیادی در زمینه پزشکی و داندان‌پزشکی انجام داده است. و اگر قصد تحصیل در رشته حقوق را داشته باشید یکی از بهترین مراکز می‌باشد چون رتبه رشته‌‌ی حقوق آن بعد از دانشگاه‌های آکسفورد و کمبریج در جایگاه سوم قرار دارد. تا به حال محققان این دانشگاه موفق به کسب شش جایزه نوبل شده اند و پردیس اصلی این دانشگاه در کنار کانال ریجنت در نزدیکی شرق لندن می‌باشد.

صندلی‌ام را پیدا کردم و منتظر نشستم. استرس بدی به جانم افتاده بود.
مراقب که زنی جوان و قد بلند بود برگه‌ سوال و جواب را مقابلم گذاشت.
شروع به جواب دادن کردم. نمی‌دانم چقدر گذشته بود که اعلام کردن وقت به پایان رسیده
نگاهم به ساعت مچی ام افتاد. تقریبا سه ساعت از شروع آزمون گذشته بود.
بیشتر سوال‌ها را جواب داده بودم. برگه‌ام را تحویل مراقب دادم و از جایم بلند شدم. سرم درد می‌کرد و ضعف کرده بودم.
نفهمیدم چه شد و محکم با جسمی سخت برخورد کردم و روی زمین افتادم.

_ دوشیزه حالتون خوبه؟

گنگ نگاه کردم. مردی با کت و شلوار طوسی جذب و کراوات زده بهم زل زده بود.

از روی زمین بلند شدم

_ اوه، خیلی معذرت می‌خوام.

_ گل چهره خوبی؟

اسم مرا از کجا می‌دانست؟ به چهره‌اش دوباره نگاه کردم. خودش بود اما این‌جا چه می‌کرد.

_ خوبم، درست می‌بینم؟ این‌جا چیکار می‌کنی؟

به کارتی که دور گردنش انداخته بود اشاره‌ای کرد و با خنده گفت:
_ خیرسرم، مراقبم مثلا.

لبخندی زدم و ادامه دادم

_ از دیدنت خوشحال شدم.

_ انگار حالت خوب نیست می‌خوای همراهت بیام؟

_ نه نیازی نیست خوبم. کامیار بیرون منتظرمه.

_ باشه مراقب خودت باش.

خواستم قدمی بردارم که دوباره سرم گیج رفت و نرده کنارم را فوری گرفتم.

_ چی شدی تو؟

_ خوبم، چیزی نیست.

_ چرا لج می‌کنی. صبر کن تا ماشین باهات میام.

به ناچار قبول کردم و هم‌راه شدیم.

_ چرا این‌قدر به خودت فشار آوردی دختر، رنگ به رو نداری.

_ از استرسه .

طولی نکشید که به خروجی کالج رسیدیم.

_ خیلی ممنونم ازت.

_ ماشین کجاست؟

نگاهم را به اطراف دوختم که با قیافه نگران و عصبی کامیار مواجهه شدم.

_ همین نزدیکی‌‌ها است. خودم می‌رم. تا همین‌جا هم کلی بهت زحمت دادم.

_ مطمعنی که نمی‌خوای بیام؟

_ باور کن خوبم.

_ خیلی خب مراقب…

_ این جا چخبره ؟

صدای کامیار بود. ته مانده انرژی‌ام را جمع کردم

_ چیزی نیست، یکم فشارم افتاده. ممنون شروین جان خیلی زحمت کشیدی.

شروین :

_ این چه حرفیه. کاش می‌زاشتی بریم دکتر.

کامیار:

_ خودم می‌برمش. ممنون

شروین:

_ اوکی، امیدوارم به زودی ببینمت مراقب خودت باش. خدانگهدار.

من:

_ خدانگهدار.

کامیار:

_ به سلامت.

با کمک کامیار سوار ماشین شدم. سرم را به شیشه ماشین تکیه دادم و چشم‌هایم را بستم.

پلک هایم را که از شدت سنگینی روی هم‌ افتاده بود به زور باز کردم.
تشنه‌ام بود و تمام تنم درد می‌کرد.

_ بلند نشو، استراحت کن.

نگاهم را به چشمان نگران و دلخور کامیار دوختم.

_ تشنمه.

_ بزار سِرُمت تموم بشه.

حالم چقدر بد بود و خودم خبر نداشتم. اصلا کی از هوش رفتم و کی به بیمارستان آمدم. ذهنم پر از سوال‌های بی جواب بود.

نگاهم را به چشمان کامیار دوختم و گفتم:

_ واقعا این همه ناراحتی لازمه؟

دستی در موهای خوش حالتش کشید

_ مگه ناراحتم؟

_ من تو رو خیلی خوب بلدم، اگه بلد نبودم هیچ وقت بهت نمی‌گفتم که از من ناراحتی.

_ آفرین به تو، سِرُمت تموم شد می‌رم پرستار رو صدا کنم.

چشم‌هایم را بستم و نفسی عمیق کشیدم. طولی نکشید که کامیار همراه پرستار برگشت.
سوزن را از دستم خارج کرد و کمک کرد روی تخت بشینم. حالم بهتر شده بود و خودم می‌توانستم راه بروم. بدون هیچ حرفی شانه به شانه کنار یکدیگر، هم قدم‌شدیم.
در ماشین را برایم باز کرد و سوار شدم. خودش هم پشت فرمون نشست و حرکت کرد.
بوی سیگارش فضا را پر کرده بود.

_ جواب سوالم رو ندادی!

پوک محکمی از سیگارش گرفت و گفت:

_ بچه تر که بودیم، خیلی دلم می‌خواست اولین آدم زندگیت باشم. یکم که گذشت فهمیدم درسته اولین بودن مهمه؛ اما نه به اندازه آخرین نفر بودن. الان دیگه اولی یا آخری اهمیتی نداره،فقط می‌خوام تنها آدم زندگیت باشم.

ابرویم را بالا انداختم

_ تو تنها‌ترین آدم زندگی منی. ولی عزیزم فکر نمی‌کنی یکم وسواس بیش از حد به خرج دادی؟ جایی برای نگرانی نیست.

مشتش را به فرمان کوبید

_ آره درست میگی، من وسواس دارم.
وسواس آدم حسابی بودن. چندوقت یک‌بارهم آدمای اطرافم رو چک می‌کنم که اگه ناحسابی بودن از زندگیم بذارمشون کنار. آروم از زندگی‌ام حذفشون کنم،چون معتقدم آدم‌هایی که باهاشون در ارتباطم یک جوری نشون دهنده شخصیت خودم هستن. برای همین‌که تعداد آدم‌های دورم،از انگشت‌های دستم کمتره.
برای من مهمه کم باشن؛ اما با کیفیت باشن.

بغض بدی به گلویم چنگ انداخت.

_ حالا دیگه من برای تو بی کیفت شدم؟

_ منظورم تو نبودی. بهت گفته بودم از این شروین خوشم نمیاد. اگه حسابی بود که از زندگیم حذف نمی‌شد.

_ خودت هم خوب می‌دونی که من روحمم خبر نداشت که اون اون‌جا مراقبه. اصلا از کجا می‌دونستم که تدریس می‌کنه و استاد اون کالجه. تو بی جهت نگرانی و بی جهت داری همه چیز رو بهم می‌ریزی.

_ اطلاعات دقیقی هم داری ماشالا.

حرصم گرفته بود، عصبی گفتم:

_چرا این‌قدر حسودی می‌کنی؟

_ حسودی نمی‌کنم، من ادعای مالکیت می‌کنم.
حسودی برای زمانیه که یک چیز رو می‌خوای که برای تو نیست؛ اما ادعای مالکیت یعنی دفاع کردن از چیزی که همین الانشم واسه توعه.

عصبانیتم را به ناگاه فراموش کردم. حرفش آن‌قدر به جانم نشست که حد نداشت.

_ کامیارم، باور کن قرار نیست اتفاقی بیفته،من مال خود خودتم،تا ابد و یک روز.

ترمز کرد و نگاهش را به نگاهم دوخت.

_ یکم تند رفتم قبول. گلچهره بهم قول بده وقتی که اشتباه می‌کنم دوستم داشته باشی. وقتی که می‌ترسم،دوستم داشته باشی.
وقتی که حالم خوب نیست، دوستم داشته باشی.
وقتی که نگران خودم و خودت هستم،دوستم داشته باشی.
من تنها چیزی که نیاز دارم تویی.

_ قول می‌دم عزیزم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 160

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
7 ماه قبل

بی نظیر بود
خسته نباشی

لیلا ✍️
7 ماه قبل

خیلی خوب بود از خوندنش لذت بردم یعنی دقیقا خودمو تو دانشگاه تصور کردم نبوغ درخشانی داری

فقط یه اشکال ریز دیدم که حیفم نیومد با این قلم قشنگی که داری بهش اشاره نکنم👇

شروین:❌

_ اوکی، امیدوارم به زودی ببینمت مراقب خودت باش. خدانگهدار.

من:

_ خدانگهدار.

کامیار:

اینجا باید مینوشتی شروین تبسمی کرد و دست در موهای خوش‌حالتش فرو کرد

_ اوکی، امیدوارم به زودی ببینمت مراقب خودت باش. خدانگهدار.

این یه پیشنهاد دوستانه‌ست که کارت قشنگتر از قبل دربیاد هممون موظفیم به هم کمک کنین

لیلا ✍️
پاسخ به  مائده بالانی
7 ماه قبل

خیلیم خوب نه همه چیز خوب بود فقط همونطور که گفتم این اشکال ریز رو داشت

مگه میشه رمان به این قشنگی رو نخونم😊

دکمه بازگشت به بالا
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x