رمان انتقام خون

رمان انتقام خون پارت ۶۵

4.3
(138)

با رسیدن به اداره ماشین را درون پارکینگ پارک میکنم

پیاده میشوم و با قدم‌های محکم وارد میشوم

داخل اتاقم در را پشت سرم میبندم و قفل میکنم

لباس‌هایم را با فرم نظامی عوض میکنم

قفل در را باز میکنم و پشت میزم مینشینم

با چند نفس عمیق مشغول بررسی پرونده مقابلم میشوم

یک ساعتی مشغول خواندن و رفع ابهامات پرونده هستم که چند تقه کوتاه به در اتاق می‌خورد

در ماژیک مشکی رنگ درون دستم را میبندم و درحالی آن را پایین تخته میگذارم با صدای بلندی می‌گویم

_بفرمایید

در آرام باز می‌شود

با دیدن فرد پشت در هوف کلافه‌ای میکشم و بر روی صندلی‌ام مینشینم

امینی جلو می‌آید و بر روی یکی مبل‌های جلوی میزم می‌نشیند

مهرزاد امینی

وکیل رایان

برای بار چندم در این چند روز به دیدنم می‌آید

کمی در جایش جابه‌جا می‌شود و لب باز میکند

امینی_مثل‌اینکه دیدن من ناراحتتون کرده سرگرد

کلافه دستی به صورتم میکشم و با مکث جواب میدهم

_جناب امینی من چند بار بهتون گفتم و جوابتون رو دادم چه دلیلی داره که هر روز می‌آید اینجا؟

نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید

امینی_خواسته موکلم………….موکل بنده درخواست دیدن و صحبت با شاکی پرونده دوم یعنی همسر شما رو داره بخا………..

فرصت کامل کردن جمله‌اش را نمی‌دهم و با لحن کمی عصبی می‌گویم

_جناب امینی قبلا هم بهتون گفتم همسر من تمایلی به ملاقات با موکل شما نداره

پوزخند گوشه لبش بر روی اعصاب متشنجم خط می‌اندازد

امینی_نمیتونم قبول کنم که دارید از طرف ایشون حرف می‌زنید……….ترجیح میدم تا فردا صبر کنم و اگر به نتیجه‌ای نرسیدم براشون احضاریه بفرستم

خشم در وجودم زبانه می‌کشد و قفسه سینه‌ام تند بالا و پایین میشود

در مقابل چشمان خشمگین من از جایش بلند می‌شود و به سمت در اتاق میرود

قبل از خروج به سمتم برمیگردد و کوتاه میگوید

امینی_منتظرم سرگرد……..خبر از شما

از اتاق خارج می‌شود و مرا با یک دنیا فکر و خیال تنها می‌گذارد

سرم را بین دستانم می‌گیرم

زندگی‌ام تازه به آرامش رسیده است

نمی‌خواهم آرامش هلما برهم بخورد

از طرفی دیگر نمی‌خواهم با دیدن احضاریه از دستم دلخور شود

پس ناچار هستم امروز به او بگویم

با فکری درگیر مشغول انجام کار‌هایم میشوم

تصمیم دارم امروز زودتر به خانه بروم

ساعت چهار میزم را مرتب میکنم

لباس‌هایم را عوض میکنم و با برداشتن کت گرمم از اتاق و بعد اداره خارج میشوم

در راه دست گل کوچکی برای آوینا و دست گل بزرگتری برای هلما می‌گیرم

با رسیدن به خانه ماشین را داخل پارکینگ پارک میکنم

دست گل‌ها را به همراه کتم برمیدارم و از ماشین پیاده میشوم

با آسانسور بالا میروم

پشت در می‌ایستم و چند بار زنگ را میفشارم

کمی بعد در آرام باز می‌شود

با لبخند به هلما و دخترکم که پایین پای هلما ایستاده نگاه میکنم

کمی زانو خم میکنم و گل کوچک را به سمت آوینا می‌گیرم

_بفرمایید خوشگل خانوم

دخترکم با ذوق گل را از دستم می‌گیرد

کمی خود را جلو می‌کشد و گونه‌ام را می‌بوسد

حس شیرینی که زیر پوستم می‌پیچد قلبم را به تپش می‌اندازد که محکم در آغوش میکشمش

گونه‌اش را میبوسم و با عشق زمزمه میکنم

_قربونت برم من

گونه‌اش را مجدد میبوسم و از جایم بلند می‌شوم

روبه‌روی هلما می‌ایستم

دخترکم با ذوق وارد خانه می‌شود

قدمی جلو میروم که هلما کمی عقب می‌رود تا وارد خانه شوم

وارد میشوم و درحالی که در را پشت‌سرم میبندم گل را به سمتش می‌گیرم

_بفرمایید عمر من

لبخند شیرینی می‌زند و گل را از دستم می‌گیرد

هلما_مرسی

دستم را دور کمش میپیچم بوسه‌ای بر پیشانی‌اش میزنم

وجود این زن را در زندگی‌ام شاکرم

حضورش دلیل آرامشم است و شوقی برای زندگی

در این دوسال زندگی گاهی با خود فکر میکنم که چطور سه سال از او دور بودم و دوام آوردم

نفس کشیدن عطر تنش جان دوباره به تنم میدهد و خستگی از تنم دور می‌شود

 

 

 

حمایت؟🥺😥

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 138

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Ghazale hamdi

غزل نویسنده رمان های دیازپام & قانون عشق🦋 کاربر وبسایت رمان وان🦋
اشتراک در
اطلاع از
guest
20 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
6 ماه قبل

خسته نباشی غزلی🥺🍀

saeid ..
پاسخ به  Ghazale hamdi
6 ماه قبل

هیچی 😂🤦🏻‍♀️
بعضی وقتا احساساتم رو با بغض نشون میدم 🤣🤦🏻‍♀️

𝓗𝓪 💫
6 ماه قبل

ستی جان چرا رمان من تایید نشده ، از ساعت ۱۲ فرستادم🥲

𝓗𝓪 💫
6 ماه قبل

حمایت💜💜😌

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
6 ماه قبل

رمان من چرا تایید نشد😐😂

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
6 ماه قبل

عالی بود قلبم🌹🥺

Newshaaa ♡
6 ماه قبل

تو نمیگی ما احساسی میشیم گلبمون میگیره هی اثر رمانتیک خلق میکنی؟🥲😭🤣❤
عالییی عزیزمم

آخرین ویرایش 6 ماه قبل توسط Newshaaa ♡
لیلا ✍️
نویسنده رمان نوش‌دارو
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

سلام نیوش جونم نمیخوای قلب بنفش رو بذاری؟

Newshaaa ♡
پاسخ به  نویسنده رمان نوش‌دارو
6 ماه قبل

سلااام عشق منن😍
فردا میذارم انشاالله

Newshaaa ♡
پاسخ به  نویسنده رمان نوش‌دارو
6 ماه قبل

راستی سقوط رو خوندم کامنت گذاشتم برات ببخشید دیر شد عزیزم هم حجم درس ها خیلی زیاد بود هم اصلا حالم جالب نبود این چند روزه😂فکر کنم چهار پنج روزی شد نیومدم😂😂🤦🏻‍♀️

لیلا ✍️
نویسنده رمان نوش‌دارو
6 ماه قبل

پس دو سال بعد شد،خوشی کوچیکشون رو میخوای خراب کنی🤦‍♀️

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

نکنه رایان باز تقصیر قتل خانواده هلما رو بندازه گردن آرمان زندگیشون بهم بریزه ممنون غزل جان باز آرامششونو نگیر ازشون

دکمه بازگشت به بالا
20
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x