رمان عطر تلخ

رمان *عطر تلخ* پارت ۱۱

5
(1)

رمان عطر تلخ پارت ۱۱

مامان : ●کیه؟!
+منم مامان صحرا
●سلام دورت بگردم خوبی کاشکی قبل اومدن میگفتی برات غذایی چیزی آماده میکردم
+خیلی ممنونم مامان جونم خودت خوبی
●بگو ببینم نیومدی که چیزی برداری و دوباره بری؟!بخدا من با بابا حرف زدم ازش قول گرفتم که دیگه چیزی درباره اون ماجرا نگه منم که خودت میدونی خیلی وقته این ماجرا رو بستم
+باشه باشه مامان ،من اومدم دیگه از اولم نباید میرفتم باید میموندم و باهاش مقابله میکردم
●خب خداروشکر دخترکم
+خب بقیه کجان ،بابا ،رها ؟!
●بابا که رفته سر کار رهام که کلاس موسیقیه
+اوهعع، کلاس موسیقی دیگه از کجا در اومد
●دیگه بچم علاقه داشت دوستاشم رفتن اصرار کرد باباتم اجازه داد منم که حرفی ندارم
+پس چرا وقتی من گفتم برم کلاس ویولون کم مونده بود من با دمپایی بزنی،میگفتی درس درس درس
پس چرا واسه رها فرق کرد
●دخترم آدم یه اشتباهو دوبار تکرار نمیکنه میکنه؟
به تو اصرار کردم تهش شد این تازه تویی که انقدر عاشق پزشکی بودی
حالا اگه به رها اصرار کنم خدا میدونه چی میشه
+باشه مامان ، داداش چطوره
●هاکان داره میاد
+جدی وای خیلی دلم واسش تنگ شده
حالا کی میاد آقا هاکان
●احتمالا فردا شب اگه تاخیر نداشته باشه

/صحراااا صحرااااا کدوم گوری رفتی ۲ ساعته دم درم
+آخ آخ آخ من یادم رفت الیکا دم دره
●خب بگو بیاد تو
+ساکام تو ماشینشه برم بیارم

الیکا کلیدو بده من برم وسایلامو بیارم تو برو تو ببخشید تروخدا منتظر موندی

/آره دیگه مامانو که دیدی دیگه مهم نیست الیکا زیر پاش علف سبز شه،زود باش باید برم بیمارستان تا یه سلامی به مامان بدم بیا
+اوکی
/ببینم تو که دلت نمیخواد همراه من بیای و شروع به کار کنی هاااا !!!
+نه نه عجله نکن هنوز به اون مرحله نرسیدم

*هاکان چهارسال از من بزرگتر بود بچه خیلی باهوش و زرنگی بود تقریبا تمام بچگیم الگوم بود با اینکه اون از من بزرگتر بود ولی همیشه حرف حرف من بود
دوره دبیرستان که شروع شد مامان خیلی اصرار داشت که هاکان بره تجربی و دکتر بشه
ولی هاکان همیشه میخواست وکیل بشه
مامان کلا آدم سختگیری نبود ولی همیشه ما باید از بین انتخوابای برگذیده اون انتخواب میکردیم
مثلا وقتی بچه بودم سه مدل کفش میذاشت جلوم و من باید از بین اونا انتخواب میکردم

هاکان میخواست بره انسانی تا وکالت بخونه
ولی مامان اصلا زیر بار نمیرفت
معتقد بود رشته انسانی مال بچه های تنبل هستش
و هاکان چون شاگرد اوله باید بره تجربی
از طرفی میترسید بچه های تنبل هاکانو از راه بدر کنن
بابامم اصلا تو تربیت بچه ها دخالت نمیکرد و کلا حق تصمیم با مامان بود
خلاصه هاکان رو به زور فرستاد تجربی
هاکانم بعد یکی دوماه رفتن افسردگی شدید گرفت و مامان بالخره کوتاه اومد و ترم اول رفت امتحان های رشته انسانی رو داد و تغییر رشته داد
بعد هاکان امید مامان من بودم
البته تنها فرق من و هاکان این بود که من خودم از بچگی عاشق جراحی بودم
دیگه من برخلاف هاکان با عشق و علاقه وارد رشته تجربی شدم
هاکانم چون خیلی باهوش بود و رو هدفش مصمم با یه رتبه فوق العاده وکالت دانشگاه تهران قبول شد
بعد یه سال درس خوندن بورسیه اتریش رو گرفت و برخلاف نظر کل خانواده مهاجرت کرد بعد درسشم همونجا شروع به کار کرد
پدرم حسابدار یه شرکت بود و حقوقش کفاف سه بچه محصل رو نداشت واسه همین هاکان همیشه سعی می‌کرد کمک خرج خانواده باشه واسه همین اونجا موند تا واسه خانواده پول بفرسته
منم تمام تلاشمو کردم و پزشکی تهران قبول شدم ،من همنطور که هاکان عاشقانه واسه وکالت میخوند واسه پزشکی میخوندم
همون روز اول دانشگاه با الیکا آشنا شدم
اون دانشجو مامایی بود
همون روزی که من تو دانشگاه گم شده بودم و به کمک الیکا بعد نیم ساعت تاخیر کلاسمو پیدا کردم
من به خاطر کنکور خیلی از علایقمو زیر پا گذاشتم مثلا عکاسی مثل ویالون
ولی بعد ورود به دانشگاه اولین جرقه وقتی خورد که روز تولدم الیکا بهم یه دوربین عکاسی هدیه داد تو گوشه کنارای حرفام شنیده بود که عکاسی دوست دارم
اون کادو خیلی واسم با ارزش بود
بعد از اون پولامو پس انداز کردم و البته یکمم از الیکا قرض گرفتمو یه ویالون خریدم
البته یه مدت قایمش کرده بودم تا مامان نبینه
بعدم رفتم پیش یکی از دوستای الیکا کلاس یه ۳.۴ جلسه رفتم و دیگه درسام سنگین شد و نتونستم ادامه بدم
عکاسی ام انقدر با دوربینه ور رفتم تا یاد گرفتم البته یکی از هم کلاسیای دانشگام برادرش که همون سرداره تو کار عکاسی بود که یه چن جلسه ام اون بهم فتوشاپو دوسه‌تا تک نیک یاد داد
خلاصه دوران دانشگاه با همین سرگرمیا گذشت و دقیقا ۲ ماه مونده بود تا به طور رسمی مدرکمو بگیرم که تو راه خونه با الیکا شاهد یه تصادف شدیم
یه بچه ۴ساله تو ماشین بود بعد تنفس و ماساژ قلبی فهمیدم که به لوله گذاری از ناحیه گردن احتیاج داره
اگه با شرایطی که داشتم این کارو انجام می‌دادم و اگه بچه فوت میشد من محاکمه میشدم و ممکن بود مدرکمو نگرفته از دست بدم
من با تردید تمام این کارو نکردم و منتظر اورژانس موندم و متاسفانه اون بچه به اورژانس نرسید و فوت کرد بعد از اون اتفاق همیشه این شک به جون من افتاد که اگه من اون کارو میکردم اون بچه ممکن بود زنده بمونه
و من به خاطر خودخواهی خودم جون یه بچه رو نتونستم نجات بدم
بعد اون اتفاق من فقط درس خوندم تا مدرکمو بگیرم و حتی دیگه ذره ای به فکر کار کردن تو این رشته یا گرفتن تخصص نکردم یه چند ماهی بیکار تو خونه بودم و کم کم داشتم روانی میشدم وبه زور الیکا وارد یه کاری شدم که یکم از فکر و خیال بیام بیرون

رها ۸سال از من کوچیکتر بود و نقلی خونه بود، مامان خودشو تو وضعیت من مقصر میدونست و فک می‌کرد به خاطر اصرار اون من وارد تجربی شدم و این اتفاقا افتاد واسه همین دیگه تو تصمیمات رها اصلا دخالتی نمیکرد
رها وارد رشته ریاضی شد و امسال کنکور داشت

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Flora Karimi
1 سال قبل

خیلی دیر به دیر میذاری اگه امکان داره روز های زوج یه تایم مشخصی بزار ممنون میشم

P:z
P:z
پاسخ به  صحرا صدر
1 سال قبل

لطفا یه روز درمیون بزار با حجم بیشتر ولی خواهشا بیشترر
به نظرم اینی که شما الان گذاشتی پارت یه روزه
ممنون میشم عزیزم💙

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x