رمان حس خالص عشق

رمان حس خالص عشق پارت ۹

4.7
(50)

هعییی ، همه دستم درد میکرد … یه ماهی بود که کار میکردم ولی پول خیلی کمی دراوردم بودم … اندازه ای نبود که بخوام از خونه فیزکو برم …

ساعت ۹ شب بود … حدود یه ساعتی میشد تو پارک نشستم و فقط غصه میخورم و گریه میکنم …
یاد همه اتفاقایی که برام افتاده … یاد امیر …. هنوزم وقتی بهش فکر میکنم حالم بد میشه .
چجوری تونست اون کارو با من بکنه و حتی هنوزم حاضر نباشه بیاد و منو قانع کنه …

یه دلیلی برای کارش بیاره ، من امیر رو بهتر از مامانش میشناسم یا بهتره بگم میشناختم … اون امیر هیچوقت دنبال پول مفت نبود … همیشه به من میگفت یه کار خوب پیدا میکنم و پول درمیارم …

اشکام قطره قطره رو شالم می افتاد و فقط تنها صدای فیزکو بود که منو از افکار آزار دهنده ام بیرون کشید ….

فیزکو – اسرا ، چرا گریه میکنی ؟؟؟

کنارم روی نیمکت پارک نشست …
نیم نگاهی بهش انداختم و با دستام اشکام رو پاک کردم …

اسرا – هیچی ، چیز مهمی نیست .

فیزکو هم حال داشتا ،دوباره فاز بامزگی به خودش گرفت …

فیزکو – اوووو دوباره رفتی تو فکر قدیم ، ول کن بابا !
تو تازه الان داری زندگی میکنی

پوزخندی زدم و اشاره به دور و برم کردم …

اسرا – من زندگی میکنم .. ؟من که زندگی نمیبینم … نهایتا فقط زنده موندنه

فیزکو – حتما دوباره میخوای بری بالای اون درخته خودتو دار بزنی …

دستی به صورتم کشیدم و خواستم بحثو عوض کنم ،تنها سوال مسخره ای که ذهنم رسیدم رو ازش پرسیدم …

اسرا – راستی تو اسم واقعیت چی بود؟؟

نشخندی زد ، منم که کلافه اصلا حوصلشو نداشتم …

فیزکو – سوال بهتر از این گیر نیووردی ؟؟

اسرا – نخند مسخره ، دوست ندارم درباره زندگی من صحبت کنیم …
اصلا بگو ببینم اسم فیزکو رو از کجا برداشتی …

فیزکو – دوست ندارم درباره زندگی من صحبت کنیم ( ادای اسرا در میاره )

با مشت به شونش زدم …

اسرا – مسخره ، ادای منو درنیار !

فیزکو – حالا که خیلی دوست داری بدونی ،
اسمم رو از روی شخصیت فیلم سرخوشی برداشتم … اونم یه مواد فروش بود …. والا خیلی شبیهشم ، نه ؟؟ اصلا دیدی فیلمو ؟؟؟

ابروهامو به معنی گیج شدن بالا دادم

اسرا – نه ندیدم …
حالا اسم واقعیت چی بود ؟؟؟ امممم فکر کنم علی ، رضا ، حسین ، علیرضا ، و … نمیدونم یه همچین چیزی ، یادم نیست …

فیزکو – حتی نزدیکم نگفتی … متین

اسرا – اهااا راست میگییی
اسم به این قشنگی ، فیزکو چیههه اخههه
من که از این به بعد متین صدات میکنم

متین – نههههه همون فیزکووو

خواستم اذیتش کنم یکم بخندیم …

اسرا – متین متین متین متین

متین از روی نیمکت بلند شد و با حالت رضایتمندانه ای گفت

متین – هرجور دوست داری … الان پاشو بریم سهمتو بهت بدم …

خنده از روی لبام پرید … سهم ؟؟ چه سهمی ؟؟

اسرا – چه سهمی ؟؟

متین – سهم همون بسته ها دیگه

اسرا – مگه پولش جداست ؟؟
من فکر کردم اون درصدی که بهم میدن بخشیش بخاطر همون بسته هاس

متین دور و برش نگاه کرد … انگار انتظار جواب دیگه ای رو داشت

متین – مگه توی بسته ها رو ندیدی ؟؟؟

از روی نیمکت بلند شدم … اصلا نمیدونم داره درباره چی صحبت میکنه

••••••••••••••••••••••

فلش بک ( زمانی که اسرا جلوی ساختمون غش کرد )

متین

اسرا رو بردم خونه خودم و برگشتم به همون ساختمون …
نمیدونم چرا خیلی دوست دارم به این دختر کمک کنم … دلم براش میسوزه … چرا زندگی یه آدم باید انقدر تباه باشه …. یا شایدم دلم براش نمیسوزه و واقعا یه حس دیگس …
هروقت که با امیر میومدن کوچه باغ منم اون جاها بودم ، میدیدمشون که چقدر همو دوست دارن ، ولی چرا باید اون مرتیکه همچین کاری رو با این دختر بکنه …

داخل ساختمون شدم. برگشتم پیش همون یارو
بدون هیچ مقدمه ای شروع کردم …

متین- میشه یه کار دیگه بهش بدی ؟؟؟

خنده ای کرد و سرشو تکون داد

یارو – دوست دخترته ؟؟؟

چرا باید همچین سوال مسخره ای رو بپرسه
فکر کنم انقدر کشیده مغزش تحلیل رفته …

متین – نه ، ولی اگ میشه بهش یه کاری دیگه بده …
اخه میدونی ، تن فروشی ؟؟ ذره براش سنگین بود …

یارو – خب خودش گفت یه کاری که پول خوبی داشته باشه … اونم پولش خوبه دیگه ..‌.

متین – خب من یه نظری دارم ، البته اگر به نظرتون خوب باشه …
مثلا پخش موادی چیزی …

یارو – ببین من موادامو دست هرکسی نمیدم …

دستی به صورتم کشیدم و نزدیک تر شدم ‌.‌.‌.

متین – من ضمانت میکنم که یه ذرش هم کم نشه … همون قدری که تحویل میگیرم ، همش فروخته میشه … پولش که از قبل میگیریم …
برای یه ماه امتحان کن ، تازه دختر هم هست ، موجه هم لباش میپوشه … کسی شک نمیکنه …
منم خودم پوشش موادا رو مطمئن میکنم …

مکث زیادی کرد و سمت گاوصندوقش رفت …
سه بسته مواد دراورد و با انگشت اشاره برام خط و نشون کشید ‌…
یارو – فقط یه شکایت به گوشم برسه که موادا کم بوده ….
خودت میدونی چی میشه .

نظرتو برای بنویس😘😍

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 50

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

HSe

هلیا هستم ...نویسنده رمان حس خالص عشق ماه گرفتگی نیویورک سیتی خوشحال میشم یه سری به رمان هام بزنی😊❤️
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تارا فرهادی
9 ماه قبل

قلم زیبایی داری موفق باشی❤️

sety ღ
9 ماه قبل

دیدی اولش گفتم میبرتش تو کار خلاف😎😎
ستی پیشگو معروفه😉🤣

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x