رمان چشم‌ های وحشی

رمان چشم های وحشی پارت ۷ و ۸

4.5
(288)

# پارت ۷

نمی‌دونم دقیقاً ساعت چند بود که از خواب بیدارشدم. از روی تخت بلند شدم و به چهره بی رنگ و رو خودم درآیینه قدی که مقابلم بود خیره شدم. دختر مقابل خودم را نمی‌شناختم.
غم داشتم و این غم ذره ذره داشت جانم را می‌ستاند.
از چمدانم،یک دست لباس بیرون کشیدم و تن کردم. در اتاقم رو باز کردم و به سمت طبقه پایین رفتم. یکی از خدمتکارها که نامش لیزا بود من رو به اتاق غذا خوری راهنمایی کرد.
بهادر خان پشت میز غذاخوری بزرگی نشسته بود.اما چیزی دیدم که انگار بند دلم را پاره کرد. وجودم را به آتش کشید. مرد دیگری که کنار بهادرخان نشسته بود کامیار بود. بهادر متوجه حضورم شد.

_صبح بخیرعزیزم،بیا بشین.

پاهایم قدرت راه رفتن را از من گرفته بود.نمی‌دانستم احوالاتم واقعی است یا نه؟. تعلل جایز نبود،باید کاری می‌کردم. به سمتشان رفتم و درست در مقابل کامیار نشستم و باصدایی که از ته چاه شنیده می‌شد گفتم:

_صبحتون بخیر ‌.

آنی برایم لیوانی پر از آبمیوه آورد. نمی‌دانم ترس بود یا غم؟ اما هرچه که بود مرا از نگاه داشتن به چشمان مرد رویاهایم می‌راند.

_ عزیزم،دیشب خوب استراحت کردی؟.

سرم را تکانی دادم

_بله، ممنونم همه چیز خیلی خوب بود.

_ حیف که امروز جلسه مهمی دارم، وگرنه تنهات نمی‌زاشتم.به جورج و آنی سپردم ببرت بیرون و شهر رو بهت نشون بده.

_ممنون اقا.

_ ببخشید عموجان،اگه اجازه بدین من چند جا کار دارم توراه می‌‌تونم شهر رو به گلچهره خانم نشون بدم.

از پیشنهاد کامیار به شدت تعجب کرده بودم. نه من تحمل این همه هیجان رو نداشتم.

_باشه،پس زحمت گلچهره من امروز باتوعه پسر.

_این چه حرفیه عمو،ایشون رحمتن.

بهادر خان لبخندی زد و از پشت میز بلندشد.فوری من هم از جایم بلند شدم و دنبالش راه افتادم. دست خودم نبود از رویارویی با کامیار می‌هراسیدم.

پارت ۸

پریشان احوال بودم و بی هدف دراتاقم راه می‌رفتم. آنی در زد و داخل شد.

_ خانم،آقا کامیار منتظرتونن تشریف نمی‌برین؟ .

_ باشه، بگو الان میام.

آنی چشمی گفت و از اتاق بیرون رفت. به سمت کمد لباسی که گوشه اتاق بود رفتم.پر بود از لباس و پالتو و کلاه و کیف و کفش.پالتوی سرمه ای رنگی را بیرون کشیدم و تنم کردم و کلاهی همرنگش را سرم کردم و از اتاق بیرون آمدم.
کامیار تو باغ کنار ماشینش ایستاده بود. خرامان به سمتش رفتم. حواسش به من نبود و من به خوبی می‌توانستم نگاهش کنم.درماشین را باز کردم و در صندلی عقب نشستم.حتی ماشین هم از عطر تلخش پرشده بود. نفسی عمیق کشیدم و ریه هایم را با بوی عطرش پر کردم.
این روز‌ها، تمام زندگی ام را واژه‌ای به نام حسرت پر کرده بود. خسته بودم مثل فرهاد،او باید کوه می‌کندو من دل می‌ کندم.
غرق در افکار خودم بودم که اصلا نفهمیدم کامیار کی سوار ماشین شد. آینه رو رو صورت من تنظیم کرد و حرکت کرد.سکوت تنها موسیقی میان ما بود.

_ لندن چطوره؟ دوستش داری!.

سکوت کردم.

_خانمم نمی‌خوای چیزی بگی؟ دلم لک زده برای شنیدن صدات

نمی‌‌دانم آن لحظه قلبم چندتا می‌زد. چقدر می‌چسبد این میم مالکیت.شاید اگر وقتی دیگر بود همه چیز برایم فرق می‌کرد. انگشتری که در دست داشتم هر لحظه برمن نهیب می‌زد که دیگر او مال تو نیست.یادم می‌آورد که حالا من عروس مرد دیگری هستم. لـعـ*ـنت به تمام فاصله هایی که خفقان آور است.

_ خانمم؟! انگار یادتون رفته که من زن عموتون هستم.

._ فکرکنم توام یادت رفته که فقط مال کامیاری،تو فقط اسمی زن بهادری.

_ از کجا این‌قدر مطمعنی که فقط اسمی زنشم؟

کامیار یکدفعه ترمز کرد و ماشین تکانی بدی خورد. به طرفم برگشت، صورتش از عصبانیت به قرمزی می‌زد. فریاد کشید

_خفه شو گلچهره، خفه شو. بخدا که اگه یک بار دیگه از این اراجیف تحویل من بدی تضمینی‌نمی‌دم که دندون‌هات سالم بمونه. بفهم چی میگی. این‌قدر با غیرت مردی که می‌پرستت بازی نکن. لعـ*ـنتی بهت گفتم اگه تا اون دنیا هم بری من پشت سرت میام.گفتم یانه؟اذیتم نکن این‌قدر گلچهره من به اندازه کافی درد دارم،تو دیگه نمک رو زخمم نپاش.

بغض‌ام گرفت.دست خودم نبود مثل انبار باروتی بودم که فقط یک جرقه لازم داشت برای منفجر شدن. تعصب مرد روبه رویم برایم شیرین‌تر از قند بود و حسرت این‌که عشقمان به پایان رسیده تلخ تر از هر زهری.
باید چه می‌کردم؟اصلا چه می‌توانستم بکنم! نه قدرت نه گفتن را داشتم و نه قدرت سرکوب کردن عذاب وجدانم را.

تمام مدت سعی می‌ کردم به چهره عصبی کامیار نگاه نکنم. نمی‌دانم چقدر طول کشید اما برای من انگار گذشتن سال ها بود.
ماشین رو گوشه ای پارک کرد و پیاده شد به دنبالش از ماشین پیاده شدم هوا سرد بود و همین باعث شد دستانم را در جیب هایم فرو کنم.
گاهی اوقات، گاهی از آرزوهایت از هر زهری،جان گیر‌تر می‌شوند. شانه به شانه مردی که روزی تمام‌خواسته و آرزویم بود قدم می‌زدم.
اما مگر می‌شد که لذت برد از این دلدادگی؟
نگاه سنگین کامیار رو روی خودم حس می‌کردم. کنار یک لباس فروشی زنانه توقف کردیم کامیار بدون حرف وارد مغازه شد ومنم هم به دنبالش رفتم.
خدای من!دلم طاقت دیدن این همه محبت را نداشت.
فروشنده برایم یک جفت دستکش چرم از قفسه بیرون کشید و به کامیار داد.

_ گلچهره بیا دستت کن ببین اندازه است.

به طرف کامیار رفتم و بدون مکث دستکش را در دستان سردم کردم

_بله اندازه است.

کامیار لبخندی زد و پولش را حساب کرد و باهم از مغازه خارج شدیم.

چه باید می‌کردم وقتی او تمام حواسش را به حواسم دوخته بود!
اصلا مگر می‌شد عشقش را از دلم بیرون کنم.
باید تکلیف خودم را با دلم معلوم می‌کردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 288

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
8 ماه قبل

خسته نباشید

Nushin
Nushin
8 ماه قبل

خدا قوت مائده جان ولی کاش یکم بیشتر بود😇

لیلا ✍️
لیلی
8 ماه قبل

خیلی قشنگ بود مائده‌جان دلم واسه هردوشون میسوزه این بهادر رو بکش بذار اینا بهم برسن😞😂

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  مائده بالانی
8 ماه قبل

مرتیکههه
این الان باید مثلا بابای داماد باشه با این سنش نه خودِ داماد🤫🤣

لیلا ✍️
لیلی
پاسخ به  مائده بالانی
8 ماه قبل

وا تو که از منم خبیث‌تری شر این مرتیکه رو کوتاه کن کامی جونم که گناهی نکرده🤒

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

عالی بود مائده جان😍.
کاشکی یه بار یکی از خدمتکارا تو غذای بهادر سم می ریخت بعد می مرد و گلچهره هم بعدش با کامیار ازدواج نمیکرد🤣🤣🤣🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  مائده بالانی
8 ماه قبل

مرتیکه تو این سن رفته با یه دختر خیلی کوچکتر از خودش ازدواج کرده انتظار طرفدار نباید داشته باشه😂😂

دکمه بازگشت به بالا
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x