رمان انقضای عشقمان

رمان انقضای عشقمان قسمت چهارم

4.1
(28)

نگاه آریا سمت من چرخید و با دیدنم لبخندی دل‌ربا زد که کم مونده بود وا برم لعنتی. برای حفظ شخصیتم آروم و با وقار سلامی کردم که با متانت جوابم رو داد.
در تمام مدت نگاه سلمان روی ما بود. انگار قصد نداشت از کلاس بیرون بره و لبش رو می‌جویید. با دیدن آریا با خودم گفتم:
– گور پیراهن استاد، این یکی رو بچسب!
آریا زودتر به خودش اومد و رو به سلمان گفت:
– استاد ممنون که گفتید، من خودم با خانم رحیمی صحبت می‌کنم.
این یعنی هری؟ یا محترمانه‌اش شرت کم؟ یا محترمانه‌ترش گمشو؟
لبخندم رو خوردم و در عوض اخمی میون ابروهام نقش دادم تا تابلو نباشم. هرچی باشه، من از خودم غروری داشتم!
سلمان اخمی کرد و بعد کمی مس‌مس کردن بالاخره با اکراه از کلاس بیرون رفت و من و آریا توی کلاس موندیم.
سمتم که اومد، آب دهنم رو قورت دادم و جدی نگاهش کردم که در دو قدمیم ایستاد و با لبخندی گفت:
– خوشحال شدم از آشناییتون خانمِ؟
– رحیمی! گفتن که.
تک‌خندی زد و بی‌پروا گفت:
– اما من اسم کوچیکتون رو عرض کردم، البته اگه مشکلی ندارید.
عجب پررو بودها! اخمی کم‌ رنگ کردم و گفتم:
– با رحیمی راحت‌ترم جناب. از اون‌جایی که استاد فرمودن جزوه من رو نیاز دارید، می‌تونم تا هفته دیگه به شما بسپرمش؛ ولی فقط تا اول هفته.
لبخندی زد.
– اوهوم بله، هرچند که بالاخره اسم‌شریفتون رو می‌فهمم خانم رحیمی بزرگوار!
چشم‌هام از حیرت گرد شد.
– ممنون بابت لطفتتون، خانم رحیمی بزرگوار!
اخمی کردم. وا چرا این‌ طوری هی صدام می‌زنه؟ انگاری روی لج افتاده باشه، اون‌ طوری خطابم می‌کرد که پوزخندی زدم و جزوه رو سمتش گرفتم.
جزوه رو که از من گرفت، بی‌هیچ حرفی از اتاق بیرون شدم و قرار نبود ظاهرم، زبون باطنم باشه که! آریا فقط جذاب بود و بس.
تا الآن شیدا حسابی از دستم کفری شده بود و برای همین، به سرعت قدم‌هام افزودم و سمت خروجی رفتم.
– گور به گور بشی تو ان‌شاءالله. نسخه دوم آمازون زیر پاهام سبز شد!
– اومدم، اومدم.
– درد و اومدم، اتوبوس رفت دیگه.
– خیلی‌خوب دیگه اومدم.
چپ‌‌چپ نگاهم کرد و همون‌ طور که سمت ایستگاه می‌رفتیم، گفت:
– حالا چرا این‌قدر طولش دادی؟
با یادآوری آریا لبخندی زدم و گفتم:
– خیر سرم موندم تا جواب خواستگاری سلمان رو بدم… .
وسط حرفم پرید و با ذوق گفت:
– خب؟!
سفیهانه نگاهش کردم.
– داشتم حرف می‌زدم!
– اوف بگو دیگه.
مشتاق جیغ زدم.
– شیدا؟
– ای مرگ! جیغ زدنت چی میگه دیگه؟ بغل گوشتم.
و چشم‌ غره به من رفت که بیخیالش گفتم:
– وای وای وای شیدا نبودی عجب تابلوی زیبایی رو از دست دادی. آخ مامانم این‌ها، تا خواستم برم پیش سلمان، وای شیدا ندیدی!
نیشگونی از بازوم گرفت و حرصی گفت:
– بنال دیگه. چی شده؟
– آخ، وحشی!
روی بازوم رو نوازشی کردم و همون‌ لحظه واحد رسید و سوار شدیم. وقتی جا خشک کردیم، شیدا بی‌ قرار گفت:
– بگو، بگو.
پشت‌ چشمی نازک کردم و بعد با شوق گفتم:
– یکی اومد، عشق، محشر، ژیگر.
بی طاقت گفت:
– درد بگو دیگه.
– اسمش آریا بود، آریا مقدم.
با مسخرگی گفتم:
– با یک نگاه دل و ایمونم لرزید اوف!
– بیخود. هی! اون مال منه‌ها، تو سلمان واسه‌ات باریده، بسه‌اته.
ریز خندیدم و با شیطنت گفتم:
– حریف می‌طلبم!
شیدا هم ریز خندید و دیگه بحث رو کش ندادیم. هر دومون خوب می‌دونستیم این‌ حرف‌ها فقط در محدودیت حرفه و تمام. در واقع طوری رفتار می‌کردیم که انگار آقامون توی خونه منتظرمونه!
به خوابگاه که رسیدیم و لباس‌های راحتیمون رو پوشیدیم، سریع ناهارمون رو خوردیم و بعد یک چرت نیم‌ ساعتی، مشغول درس و خوندن شدیم.
چهار الی پنج ساعتی به کوب مشغول مطالعه بودیم که شیدا نالید.
– هوف کور شدم!
نگار که به شکم روی زمین دراز کشیده بود و داشت مسئله‌هایی رو حل می‌کرد، با شنیدن صدای شیدا غر زد.
– اَه یواش.
شیدا پشت چشمی نازک کرد و رو به من آروم گفت:
– گشنمه. واسه شام چی‌کار کنیم؟
به هیکلش نگاه کردم. همچنان تپل و شکمو! لبخندی زدم و بیخیال گفتم:
– چی؟ غذای مجردی دیگه!
شیدا: پوف خسته شدم از بس تخم‌ مرغ خوردم بابا. شبیه مرغ شدیم رفت.
رو به نگار و سحر کرد و گفت:
– دخترها شما شام چی دارین؟
نگار شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
– من که نرسید چیزی واسه شام فراهم کنم، با همون تخم مرغ می‌گذرونم.
نگاه من و شیدا روی سحر رفت که روی تختش چهار زانو نشسته بود و جزوه‌هاش رو چک می‌کرد. گفت:
– یک کمی همبرگر از ظهری مونده که… .
شیدا وسط حرفش پرید و گفت:
– کمک نمی‌خوای احیاناً؟
سحر پوزخندی زد.
– نه، راستش معده‌ام به تنهایی می‌تونه هضمشون کنه، تو نگران نباش.
شیدا: ایش.
و پشت چشمی نازک کرد. لبخندی متاسف زدم و دوباره درگیر درس و جزوه‌ها شدم.
کتاب‌های ضخیمم رو توی کوله‌ام چپوندم و کوله رو روی شونه راستم آویزون کردم. کلاسورم رو به دست گرفتم و از روی صندلی بلند شدم. رو به شیدا گفتم:
– تمومی؟
– یک دقیقه صبر کن همین رو بنویسم.
پوفی کشیدم و به کلاسور بازش چشم دوختم که صدای آریا اومد.
سمتش چرخیدم که در فاصله نزدیکی رو به‌ روم ایستاد. با تعجب ابروهام بالا پرید. این‌قدر حواسم پی تدریس استاد میرجعفر بود که به کل یادم از آریا نامی رفت و تازه الآن با دیدنش متوجه شدم که همکلاسی هستیم. البته توی چند واحد؟ نمی‌دونم.
نیم‌ نگاهی به شیدا انداختم. تا کله توی جزوه‌هاش بود و باز شانس رویارویی با جناب رو از دست داده بود.
آریا: سلام عرض شد خانم رحیمی بزرگوار.
اخم‌هام توی هم رفت. انگار اگه به چیزی بند می‌کرد، زیادی سیریش میشد!
– علیک جناب.
لبخندی کج زد.
– بابت جزوه خدمت رسیدم.
متعجب گفتم:
– نکنه تمومش کردین؟!
– نه‌ نه، راستش… راستش… .
بی‌حوصله گفتم:
– چی؟
لبخندش وسعت یافت و مرموز گفت:
– راستش به مترجم نیاز دارم.
– چی؟! م… متوجه نمیشم. میشه واضح‌تر بگین؟
– خانوم آخه این چه دست خطیه؟ از یک جمله‌اش فقط همین رو فهمیدم که زبونش فارسیه.
چشم‌هام گرد و دهانم نیمه باز موند. بهم برخورده بود اساساً!
با اخم گفتم:
– پس یاالله جزوه رو رد کنید و از بقیه سراغش رو بگیرید.
باچرب‌ زبونی گفت:
– عه مگه میشه؟ من دیشب تا دیر وقت بیدار بودم و خط باستانی شما رو کشف می‌کردم. حالا که تا نصفه رفتم، می‌خواین پسش بگیرین؟
آریا دیگه زیادی داشت چرت می‌گفت و بزرگش می‌کرد. من بد خط بودم؛ اما نه دیگه تا این حد!
شیدا که انگار تازه کارش تموم شده بود، از جا بلند شد و رو به من گفت:
– تمومم، بریم که… .
حرفش با دیدن آریا ناتموم موند و من قبل این‌که حرفی بینشون رد و بدل بشه، با حرص گفتم:
– بریم.
چشم‌غره‌ای برای لب‌های خندون آریا اومدم و زودی کلاس رو ترک کردم.
روی چمن‌ها نشسته بودیم و گفتم:
– عه مردک بی‌ لیاقت، خوبی بهش نیومده. میگه دست خط من بده! هه راست میگی بیا برام خط نستعلیقت رو، رو کن جناب.
شیدا ریز خندید که چشم‌ غره رفتم.
– راستش حق داره. زیادی همچین خطت رونما داره، می‌فهمی که چی میگم. بیچاره اون که قراره تا شنبه تموم هم کنه. جون من بیا بیشتر بهش وقت بده!
و دوباره زیر خنده زد و گفت:
– حالا نمی‌دونم دیروز خانوم برای کی داشت بال بال میزد؟
باصدای جیغی گفتم:
– من غلط بکنم دیگه اصلاً درموردش حرفی بزنم، پسره چلغوز!
باصدایی که از پشت‌ سرم اومد و سایه‌اش روی چمن‌ها افتاد، شوکه شدم و کمی هم خجالت کشیدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x