رمان بوی گندم

رمان بوی گندم پارت ۱۰

4
(43)

دریا و ساحل باز هم به سراغ وسیله های دیگر رفتن ولی گندم خستگی را بهانه کرد و روی نیمکتی نشست کمی بعد امیر با آبمیوه در دستش کنارش روی نیمکت نشست

_بیا رنگت پریده

با سری افتاده ازش گرفت و زیر لبی تشکر کرد

شیرینی نوشیدنی کمی حالش را بهتر کرد

صدای زنگ پیامش بلند شد نگاهش را از گندم گرفت و گوشیش را از جیبش در آورد
اهورا بود رفیقش٫ پیام داده بود که آیا به مهمانی فرداشب می‌آید یا نه پوزخندی زد در این وضعیت مهمانی رفتنش فقط کم بود فرداشب قرار بود بروند خانه حاج عباس
پس چرا تمام نمیشد حوصله این مراسمات مسخره را نداشت باید زودتر عروسی را راه مینداخت بیشتر کارها را انجام داده بود و فقط رزرو باغ و گروه ارکستر و فیلمبردار مانده بود

_شما تو حجره کار نمیکنید

نگاهش را از صفحه گوشیش گرفت و به او داد که با کنجکاوی بهش زل زده بود

_عملا نه ولی برای کمک به پدرم میرم حجره و کاراشو راست و ریست میکنم
کار اصلیم تو شرکتمه

سرش را تکان داد و چیزی نگفت

مثل اینکه خیلی به ساحل و دریا داشت
خوش میگذشت اصلا معلوم نبود کجایند و شاید نقشه کشیده بودن که آن دو را با هم تنها بزارن نگاهش همچنان خیره دختری بود که با فاصله کمی کنارش نشسته بود

_ خودتو آماده کن کم کم باید به فکر مراسم عروسی باشیم

تند سرش را به طرفش برگرداند چشمانش در تمام اجزای صورتش میچرخید تا اثری از شوخی در آن پیدا کند اما او مثل همیشه جدی و با اخم بهش زل زده بود

_عروسی ؟؟  ولی ….

حرفش را برید

_آره مگه قرار نبود بعد از پونزده روز ازدواج کنیم نکنه یادت رفته ؟

جوری محکم حرف میزد که خودش هم باورش شده بود قرار است به زودی ازدواج کنند

دستانش را بالا آورد و شروع کرد تند تند حرف زدن در همان حال هم دستانش را تکان میداد

_نه من قرار بود بعد از پانزده روز جوابمو بهتون بگم چرا شما انقدرعجله دارین من هنوز نمیدونم چه تصمیمی باید …

تیز نگاهش کرد
جوری که حرف در دهانش ماسید

چشمانش را تنگ کرد و کمی خم شد
_تو چه فکری کردی از اول هم قرارمون همین بود دیگه نیاز به چه شناختی داری من همینیم که هستم

انگشتش را جلویش تکان داد و شمرده شمرده ادامه داد

_ تا یک هفته دیگه
جشن عروسیمون برگزار میشه

دیگر چشمانش از این گردتر نمیشد

این مرد چه با خودش فکر میکرد که این حرف ها را رو در رویش میزد باید زورگویی هم به صفات بدش اضافه میکرد

مثل خودش گارد گرفت و محکم گفت

_این حرف شماست اگر قرار بر ازدواج باشه باید دو طرفه تصمیم بگیریم نه شما که برای خودتون یکطرفه به قاضی میرید

پوزخندی زد و دستانش را روی سینه اش قفل کرد

_ هر چند که الان فکر میکنم شما اون کسی نیستین که من برای زندگی باید روش حساب کنم

بدون اینکه تغییری در صورتش ایجاد شود پوزخندی بدتر از خودش زد و گفت

_سعی نکن خودتو به اون راه بزنی میخوای ناز کنی باشه تو زندگی با من هر چقدر میخوای ناز کن ولی من که میدونم جوابت بله ست و داری سر از پا نمیشناسی تا زودتر ازدواج کنیم نمیتونی منو دور خودت بچرخونی دخترجون

انگار که یک سطل آب یخ رویش ریخته باشن

باید جایی خودش را گم و گور میکرد تا از زیر این نگاه برنده که با وقاحت با او حرف میزد در امان باشد

اصلا کی گفته بود جوابش بله‌ست

از حرص به خود میلرزید گونه هایش داشت آتیش میگرفت دستش را بالا آورد و با صدای کنترل شده ای گفت

‌_شماــ … شماــ

یک تای ابرویش بالا رفت

_من چی ؟
هوم با توام …. بگو عاشقمی و خودتو خلاص کن من همیشه انقدر صبور نیستم عزیزم

قلبش انگار که از جا داشت کنده میشد چطور میتوانست او را اینگونه به مسخره بگیرد

اخمهایش در هم رفت از جایش بلند شد
باید جواب دندان شکنی بهش بدهد

_تو عمرم از خود راضی ترین و خودخواه ترین آدمی مثل شما ندیدم به نظرم از بچگی هر چی خواستین خانواده تون براتون فراهم کرده ولی این بار قضیه فرق میکنه آقای کیانی فکر نکنید این یکی هم مثل بقیه چیزها میتونید با پول و قدرتتون به دستش بیارید

آخیش راحت شدم

چنگی به موهایش زد دیگر داشت چوب خطش پر میشد باید به این دخترک چموش و پررو نشان میداد با کی طرف است
امیرارسلان کیانی کسی که هیچکس جرئت نداشت صدایش را جلویش بالا ببرد حالا دخترکی به خود اجازه داده بود جلویش بایستد و با گستاخی در چشمانش زل بزند و این خزعبلات را سرهم کند !!
از جایش بلند شد گره ابروانش کورتر از همیشه بود گندم با دیدن چشمانش که حالا ترسناک تر از همیشه بود قلبش ریخت آخر چرا اینطوری نگاهش میکند از این فاصله هم رگ های خونی داخل چشمانش معلوم بود خدایا غلط کردم این الان منو میگیره میزنه عین ببر زخمی میمونه وای گندم زیاده روی کردی آن یه کم فاصله را هم با دو قدم محکم و بلندش تمام کرد نه گندم قوی باش تو نباید از خودت ضعف نشون بدی

برخلاف غوغای درونش
مستقیم در چشمانش زل زد

_هان چیه حقیقت تلخه آقای کیانی

چانه اش اسیر انگشتان قوی و محکمش شد

با چشمان گرد شده نگاهش کرد
_چیکار میکنی ؟؟

چشمانش در نگاه عسلیش که حالا ترسیده بهش خیره بود دو دو میزد با لحنی که حالا خشن شده بود صورتش را جلو برد جوری که زهره دخترک ریخت از آن نزدیکی و نگاه ترسناکش

_زیادی گستاخی ولی میدونی اینجوری بیشتر جذبت میشم  آفرین خوشم اومد دختر شجاعی هستی

اخمهایش در هم رفت

_ولم کن

صدایش میلرزید

پوزخندی زد

ابروانش بالا رفت با لذت به دخترک که ترسیده در خود میلرزید خیره شد

_ آره تو راست میگی من تا الان هر چی خواستم به دست آوردم تا حالا نشده دست رو چیزی بزارم و اون مال من نشه حالا هم دست گذاشتم روی ته تغاری حاج عباس نمیتونی منو دور بزنی خانم کوچولو

اشک در چشمانش جمع شد بغض داشت خفه اش میکرد حس میکرد چانه اش زیر فشار انگشتانش دارد خورد میشود

ولم کن امیر …ارسلان

اسمش را با ناله گفت جوری که امیر با تعجب نگاهش کرد

برای اولین بار او را به اسم صدا زده بود گفته بود امیر ارسلان متفاوت از بقیه

ناباور به اشک هایش خیره شد
چانه اش را رها کرد

چنگی به موهایش زد و پشتش را به او کرد

_خواهرامو صدا کن تو ماشین منتظرم و بدون اینکه منتظر جوابی ازش باشد به سرعت از شهربازی زد بیرون

چشمان اشکیش هنوز هم جلوی چشمانش بود این دختر امشب تر زده بود روی اعصابش

کمی بعد گندم با دوقلوها سوار ماشین شدن ساحل و دریا از قیافه هردویشان فهمیده بودن که بحثی میانشان شده و صلاح دیدن چیزی نپرسند شام را در رستورانی خوردن گندم فقط با غذاش بازی میکرد انگار در گلویش آهن داغ گذاشته بودن هیچی از گلویش پایین نمیرفت

تا رسید خانه تند وارد اتاقش شد و خودش را پرت کرد روی تختش

اشکهایش یکی یکی روی گونه هایش میریخت

گریه بیصدایش به هق هق تبدیل شد

حرفهایش توی سرش رژه میرفت نمیدانست باید چه چاره ای برای زندگیش بچیند

چی باعث میشد که جلوی آن مرد کوتاه بیاید؟؟

ای کاش میتوانست او را از زندگیش محو کند

ولی آن وقت باید با خود چه میکرد با خود و این دل بی صاحابش که برای آن مرد لرزیده بود

از این حس بدش میامد

این حسی که دست و پایش را میبست

دلش آن روزهایی را میخواست که بدون دغدغه لب حوض مینشست و برای خود کتاب میخواند برای آن روزهایی که آن مرد را ندیده بود..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 43

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Leila Moradi

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

پارت جدید !🥺

...
...
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

مرسی نویسنده جونم♥️♥️

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x