رمان هیاهو

رمان هیاهو پارت ۴

4.5
(121)

رمان هیاهو

پارت ۴

ساعاتی از آن موقعی که در بغل ماهسان آرام گرفته بود میگذشت و دوباره زخمش سر باز کرده بود …
این دختر مثل مسکنی بود که بعد از مدتی دوباره اثرش ناپدید می شد ..
و چقدر این جمله برای ماهسان صدق می کرد

” جهان ؛ سوای تو هیچ است و پوچ!”

_ این دختر دیگه درست بشو نیست تنها راه اینکه یکم درست بشه اینه که شوهرش بدیم

انگار تازه ذهنش رصد کرده بود که حالا در خانهِ آجریِ رقیه است .  جمله ی این مثلا ” مادر” را شنیده بود اما دم نزند . دم نزند تا نگوید از درد ها ، رنج ها ، بدبختی ها!!!

” دلا؛ حالم ، مثل دریای خروشانیست که ، زخم می زند بر سرای مردم”

چه ها که نشنیده بود از این در این خانه و کاشانه ی رقیه اما ریخته بود در خودش …
ریخته بود تا همه گمان کنند او کله شق است ، خوشی زیر دلش زده و گذاشته بود تا گمان ها کنند این مردمِ ده!

_ خوب الحمدالله کرم شدی . ببین من پول اضافه برای تو ندارم بدم برای دکتر هاا . پاشو ! پاشو ببینم !

این بود مهر مادری رقیه ! این بود ! اما مثل همیشه مهر سکوت زد به لب های بی رنگش …
و بی هیچ حرفی قامت بلند کرد

_ خوبه پس کر نشدی ولی انگار زبونتو قورت دادی زنیکه

بی هیچ حرفی ؛ پا برداشت به سمت انباری که حالا عنوانِ ” اتاقِ او” بود ! هیچ وقت ناشکر نبود اما هیچ چیز این اتاق شبیه یک اتاق عادی نبود ! اما باید می ساخت  و او به همین هم راضی بود ! در واقع بین همه خساست های رقیه این اتاق نعمت بود !
در را آرام بست و از کنار لباسش بیرون کشید چیزی که نیمی از ذهنش را آشغال کرده بود !
“شناسنامه ”
شاید باید بهتر شرح می داد ! شناسنامه ی جعلی که حالا هویت او را ” هانا ملک شاهی می دانست”
هانا ! این اسم مورد پسندش نبود ! آخِر که بود که اسم منتخبِ پدرش را به اسم جعلی اش ترجیه دهد؟!
قلب نامنظمش که گواه این را نمی داد ! نشست تا کمی آرامشِ خاطر پیدا کند ! نشست اما مگر ذهنش دور می شد از اتفاقاتی که افتاده بود و در آینده می خواست بی افتد…
ذهنش پی  ساعت سه بامداد بود که باید بیرون می زد از دلِ این روستای قدیمی و اجدادی اش !  و ساعت پنج و سی دقیقه صبحگاه که دیگر مقصدش کلانشهری بود که تا به حال پا نگذاشته بود در آن و هوایش را استشمام نکرده بود !
سخت بود برای این دختری که جز که دنیاش در این روستا و آدم هایش خلاصه می شد و حالا باید پا می گذاشت در محیطی تازه ؛ با آدم های گرگ و میش!!!
اویی که فکر می کرد نهایتا جهانش در آن شهر خلاصه می شود خبر نداشت از آن خواب شومی که تقدیر برایش دیده !
خبر نداشت!!!

********

_ آخ

آخ پر دردش حاصل خاری بود که در پاش فرو رفته بود ! سخت بود در این تاریکی شب بیرون آوردن خاری به اندازه یک تارِ مو ! چشم ریز  کرد کمی بهتر ببیند اما زهی خیالِ باطل !

هیچ چیز دستیگرش نشد و عجله اش وقتی افزایش یافت که ساعت را دید !

“ساعت دو و پنجاه و پنج دقیقه!!!”
با درد خودش را از میان بوته خاردار آزاد کرد و رساند با بالا …
بالایی که مردی سیاهپوش به ماشینش تکیه کرده بود …
تند به سمت مرد پا برداشت و صدا زد مرد را

_ آقا !

چشمانِ سیاه مرد خیره شد در چشمانِ شکلاتی رنگش و با صدای جدی لب زد

_ روبندتو بیار پایین تا صورتتو و ببینم !  شناسنامتم بده!

با دستانی که از نگرانی می لرزید دستش را به کیفش رساند و شناسنامه اش را به  دستانِ تنومند مرد سپرد و روبندی که مهمان چهره اش شده بود را پایین کشید !
طول کشید تا مرد با چراغ قوه شناسایی کرد و او را به پشت ماشین فرستاد!
و حالا او در ماشینی نشسته بود که نشان می داد از بند اسارتِ رقیه و اردلان آزاد یافته اما ،
قلبش احساس آرام بودن نمی کرد!!!

عزیزان حمایت کنیدااا😍

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 121

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Miss Zoe

ضحیـــ، نویسندهـــ هـیاهو و ژوان🤎
اشتراک در
اطلاع از
guest
54 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sety ღ
7 ماه قبل

اوللییییین😁😂

sety ღ
7 ماه قبل

رقیه جدی مادر واقعیشه؟؟؟😒😒
عالی بود ضحی بزه عزیز😁❤❤

Newshaaa ♡
7 ماه قبل

بچه جون تو کجایی نگرانت شده بودممم😡

Newshaaa ♡
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

گلبم گرفت اصلا قهرم☹

Newshaaa ♡
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

چرا قهرم یهو میری بعد میگی دارم میرم من نمیدونم داستان چیه اصلا😑

Newshaaa ♡
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

نیستم اصلا من میرم بای بای

Newshaaa ♡
7 ماه قبل

مثل همیشه بی نظیر👌🏻😘

لیلا ✍️
7 ماه قبل

قشگ بود خسته‌نباشی فقط تو که گفتی میری همش کشک بود؟😂😉

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

🤣👍

saeid ..
7 ماه قبل

قنشگ بود خسته نباشی

Fateme
7 ماه قبل

بی نظیر بود♥️

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
7 ماه قبل

به به
فوق العاده اس😍🥲

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

من مامی سحرم🤤
مامی قادرم😂😂
قادر مادر کجایی درد و بلات به خوره تو سر کوثر حسینی!؟

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

من به یه نفر شک دارم ولی ترجیح میدم سکوت کنم چون حوصله ی دعوا و…رو ندارم

saeid ..
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
7 ماه قبل

بگووووووو
لطفااااا

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

نه سعید نمیشه

saeid ..
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
7 ماه قبل

من تا صبح خوابم نمی‌بره
میخوام بدونم کیه🤣
کیه‌ میگه رمانم ر‌و‌ دارم کش میدم اونم سر ۲۰ پارت 🤣🤦🏻‍♀️
نگو نه که 🔪
خواااهش

saeid ..
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

بیا پی وی

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

تو پی ویت بهت گفتم

تارا فرهادی
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
7 ماه قبل

به منم بگید چه خری بود🥺
گوناه دارم ما را در کنجکاویمان تنها مگذارید 🥺🥺

Newshaaa ♡
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
7 ماه قبل

بچه ها چی شده کی به کی شک داره داستان چیه😂

تارا فرهادی
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

سحر انگار فهمیده کی خودشو جای لیلا زده یعنی شک داره
ما رو هم گذاشته تو خماری🥺🥺

Newshaaa ♡
پاسخ به  تارا فرهادی
7 ماه قبل

وااااا کی جای لیلا جا زده خودشو چرا من دارم نمیفهمم😑☹

تارا فرهادی
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

وااا نیوش از همه جا که بی‌خبری دختر
(اینه این پیرزن های خبرچینه محله به دوستشون گفتم🤣🤣🤣)

Newshaaa ♡
پاسخ به  تارا فرهادی
7 ماه قبل

دیوونه شدم بابا چه خبره 😑😂

تارا فرهادی
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

بابا یکی با کاربری لیلا مرادی اومده کامنت های منفی میزاره و خیلی بی ادبانه نظرشو بیان میکنه و ادعا میکنه که لیلا است
لیلا بیچاره هم وقتی میاد میبینه اینجوری خیلی ناراحت می‌شه و پیگیری که میکنه ستی میگه ایمیلی که باهاش عضو شده به نام کوثر حسینی
البته وقتی طرز خرف زدن اون روانیو دیدم فهمیدم لیلا جون نیستش😕
حالا همه چی برات روشن شد نیوشی 🤣💜🙂

Newshaaa ♡
پاسخ به  تارا فرهادی
7 ماه قبل

واااایییی چقدر زشتتت🤦🏻‍♀️☹یه نفر چطور باید انقدر بی‌شعور باشه😨

تارا فرهادی
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

اهوم یه بیشعور عقده‌ای😕

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
7 ماه قبل

بهم تو پی‌وی بگو هر چند که مطمئن نیستی ولی باید بفهمم کیه 😞

Nushin
Nushin
7 ماه قبل

قشنگ بود گلی خسته نباشی💓

تارا فرهادی
7 ماه قبل

عالی بود ضحی جونم 💜😍

تارا فرهادی
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

ضحییی من کنجکاو رمان پوراندختم پی وی برام بگو 🥺🥺

لیلا ✍️
7 ماه قبل

بچه‌ها من به این نتیجه رسیدم کسی که با اسم من کامنت گذاشته حتما آشنا بوده چون یه خواننده غریبه ابدا بخواد هم زیر رمان مهسا و هم سحر کامنت بذاره در ثانی چرا باید با اسم و مشخصات من نظر بده !!
پس حتما منو میشناسه و زیاد به این سایت رفت و آمد داره

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

دقیقا البته میتونه از خواننده های خاموش بیکار که چتامون رو میخونده هم باشه🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️

لیلا ✍️
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

آره نمیشه قطعی نظر داد ستی یه لحظه بیا پی‌وی کارت دارم مهمه

دکمه بازگشت به بالا
54
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x