رمان سقوط

رمان سقوط پارت دو

2.4
(295)

 

تو خونه‌شون غلغله‌ای بود، همه اهالی محل برای مراسم حضرت علی اصغر (ع) اومده بودن

مردها پیرهن‌های سیاه به تن داشتن و زن‌ها هم با چادرهای مشکی در مراسم شرکت کرده بودن، هر کس مشغول کاری بود مردها و زن‌ها جداگانه تو اتاق نشستند

 

سینی استکان‌ها رو پر از چای کرد و به دست محمد علی پسرعمه‌اش داد

 

_ترگل بی‌زحمت یه ظرف حلوا هم بیار کمه

 

باشه‌ای گفت و تند و فرز به داخل خونه دوید

 

چادر عربیش رو سفت چسبید که از سرش نیفته، آدم چادری نبود ولی خب مجبور بود به گفته های خونواده‌اش گوش بده! آخه اونا عقیده داشتن دختر باید حجابش کامل باشه حالا ترگل این وسط زیر آبی‌هایی می‌رفت اما این یه قلم آن هم در مراسمات روضه یکی از الزامات بود

 

ظرف حلوا رو از سر میز برداشت و پشت در اتاق آقایون ایستاد، زودتر از همه علی متوجهش شد

 

با دیدنش گونه‌هاش گل انداخت و دستپاچه سر پایین انداخت

تو اون پیرهن مشکی یقه دیپلماتش چقدر جذاب شده بود، حسابی بهش میومد

..

_ترگل خانم حواستون کجاست؟

 

با صداش از عالم هپروت بیرون اومد، تند بدون اینکه نگاهی بهش بندازه ظرف حلوا رو به سمتش گرفت؛ برخورد دست‌هاشون باعث شد لرز خفیفی بگیره

 

انگار بهش برق وصل کرده باشن به تندی خودش رو از اون مهلکه نجات داد، علی با لبخند به رفتنش نگاه کرد عاشق همین حجب و حیاش بود

تا وارد حیاط شد تونست یک نفس راحت بکشه زیر نگاه آتشینش داشت می‌سوخت بعد از سه ماه دوری عشقشون کم که نشده بود هیچ تازه بیشتر هم شده بود، چقدر خوشحال بود تو این شب ها بیشتر میتونست علی رو ببینه راضی بود به همین نگاه‌‌های از دور

 

با سقلمه فاطمه لبخندش محو شد

 

_دختر شب شهادت آقا علی اصغر لبخند زدنت دیگه چه صیغه‌ایه!

 

لبش رو گزید و کمی سرخ و سفید شد، تا آبروش جلوی همه نمی‌رفت دست بردار نبود فاطمه خوب از دلش خبر داشت که هی اذیتش می‌کرد، تو دلش گفت نوبت منم می‌رسه خانوم

 

نگاهش به مهران افتاد بیشعور اصلا نمیره تو اتاق هی میاد بیرون سرک میکشه، پوفف شیطونه میگه..

 

دست فاطمه رو گرفت

 

_بیا بریم تو هال الان روضه شروع میشه

 

_آره راست میگی بریم

 

بالای پله‌ها نگاهش به مهران افتاد فاطمه که سرش پایین بود و اصلا متوجه دور و اطرافش نبود، براش چشم و ابرویی اومد

 

دست فاطمه رو کشید و به داخل رفتن، نگاه حاج‌خانم‌ها روشون می‌چرخید همیشه همین‌طور بود حتما الان داشتن تو ذهنشون عروس پسرشون رو هم انتخاب می‌کردن پوف خدا!!

نگاهش به ستاره خانم افتاد، کنارش نشست

_خوبین خاله، حنا چطوره بهتره؟

 

ستاره خانم با مهربانی جوابش رو داد

 

_قربونت برم دخترم، خوبه بهتره شکر…

بچم دلش می‌خواست بیاد روضه

 

آهی کشید و چیزی نگفت، حرصش می‌گرفت وقتی حسام رو تو این مراسم می‌دید خودش غلط کرده بعد خواهر بیچاره‌اش! ظرف آش و غذایی رو برداشت تا موقع رفتن به‌ ستاره‌خانم بده که برای حنانه ببره

بعد از تمام شدن روضه، مهمون‌ها کم‌ کم عزم رفتن کردن، جلوی در نگاهش به دو زن افتاد که پچ_پچ‌وار با مادرش صحبت می‌کردن

 

کنجکاو شد بدونه موضوع چیه، همین رو هم ازش پرسید

 

مادرش انگشتش رو جلوی بینیش گرفت و طبق عادت لبش رو گزید

 

_هیس، اگه لازم بود حتما بهت می‌گفتم

 

بادش خالی شد، مادرش هم دوست داشت اذیتش کنه‌ها، طلعت خانم تا نگاهش رو دید لبخندی زد خودش رو جلو کشید و در گوشش گفت

 

_قیافتو اونجوری نکن بهت میگم به وقتش دندون رو جیگر بزار

 

با این حرفش از ذوق لبخندی زد خواست چیزی بهش بگه که نگاهش به خونواده حاج یوسفی افتاد کنار فاطمه علی ایستاده بود و نگاهش هم به زمین بود

 

_خدا خیر و ثواب بهتون بده حاجی، عمرتون طولانی حسابی امشب زحمت کشیدین

 

حاج طاهر پدرش، مردانه دستش رو پشتش گذاشت

 

_تا باشه از این کارا…

فردا هر کمکی خواستی در خدمتیم حاجی

..

نرگس خانم هم جلوی در با طلعت‌خانم مشغول خداحافظی بود، چشمش به ترگل افتاد لبخند معنی‌داری زد و نگاه کوتاهی به علی انداخت

 

_دخترم فردا بیایا…کلی کار نکرده داریم

..

ترگل محجوبانه لبخندی زد

 

_چشم خاله جون حتما

 

فاطمه نیشگون ریزی ازش گرفت و در گوشش گفت

_ورپریده، از کی تا حالا خجالتی شدی تو!

 

لبش رو گزید و بهش اشاره کرد تا ساکت شه

 

علی حالا سرش رو بالا گرفت وخیره به دخترک شد، بعد از سه ماه دیده بودش و حالا چقدر دل کندن سخت‌تر شده بود؛ چطور تونسته بود این سه ماه رو تحمل کنه؟

 

حس می‌کرد ترگل عوض شده، می‌دید که به خاطرش پوشیده‌تر لباس می‌پوشید و دیگه از اون دخترک شیطون و سر به هوا خبری نبود حالا انگار خانم تر شده بود

 

***

 

شب اون‌قدر خسته بود که سریع خوابش برد باید صبح زود می‌رفت خونه خاله نرگس و کمکشون می‌کرد

 

تو آینه به خودش نگاه کرد کاش می‌تونست صورتش رو اصلاح کنه اما امان از افکار خونواده که عقیده داشتن دختر تا قبل از ازدواج نباید دست به صورتش بزنه، آخه یکی نیست بهشون بگه بابا اون مال موقعی بود که همه تو شونزده سالگی ازدواج می‌کردن نه من که الان بیست و دو سالمه!

 

یعنی تمیز کردن صورت و ابرو هم گناهه؟

 

نیازی به آرایش نبود به زدن یه رژ کمرنگ بسنده کرد و موهای فر و بلندش رو دم اسبی بست

 

روسری بزرگ و مشکی سه گوشش رو سرش انداخت و با گیره منظمش کرد خب همه چیز عالی بود همراه مادرش به طرف خونه خاله نرگس به راه افتاد

 

_میگم مامان دیشب اون دو تا خانم چی در گوشت گفتن؟ خیلی دوست دارم بدونم

 

طلعت خانم پوفی کشید و نگاه چپکی حواله‌اش کرد

_فراموش نکردی نه؟

 

نچی کرد و ابرو بالا انداخت

مادرش دید که نه هوا پسه به ناچار سر حرف رو باز کرد

 

_زهره خانمو میشناسی، خواهر حاج خانم مستوفی؟

 

سری به علامت دونستن تکون داد تا ادامه حرفش رو بزنه

 

با لبخندی پررنگ زیر گوشش آروم گفت

 

_میخواد تو رو واسه پسرش خواستگاری کنه

 

 

با حرفش یکه خورده گردنش رو کج کرد

 

حالت صورت مادرش معلوم بود که شوخی در کار نیست

 

طلعت خانم تا نگاهش رو دید دستی به شونه‌اش زد و گفت

 

_چیه تعجب کردی ها؟

پسره همه چیز داره ترگل…

خونه، ماشین، حجره از همه‌ مهم‌تر پاک و سالمه به بابات گفتم ازم خواست اول مزه دهن تو رو بدونیم، خوب فکراتو کن دختر، شاه ماهی رو از دست نده

 

قدم هاش حالا سست شده بود پسر زهره خانم دیگه از کجا پیدا شد!! اصلا منو از کجا دیده، وا ترگل یه چی میگیا حتما مادرش تو رو انتخاب کرده؛ بابا مگه عهد بوقه؟

 

مامان هم با این تعریف کردناش منو کشته هر بار سر هر خواستگاری میگه شاه ماهی رو از دست نده، خوب میدونست حالا به سنی رسیده بود که خواستگار برایش زیاد بود از پونزده سالگی خواستگار داشت تا به الان

 

آن موقع سن کم، درس و دانشگاه بهونه‌اش بود اما به محض اینکه لیسانسش رو گرفت خونواده‌اش بهش گوشزد کردن که سریع جواب رد نده و اگه آدم خوبی بود بهتره ازدواج کنه

 

از نظر مادرش اون یک دختر ترشیده بود همش ورد زبونش بود تو دیگه درس خوندی بیست و دو سالته دخترای به سن تو الان بچه هم دارن میخوای تا کی ور دل من بمونی؟

 

حالا باید با این خواستگار ناخونده چیکار میکرد! چه بهونه‌ای باید جور می‌کرد وای که اگه علی بفهمه خون به پا میکنه، اون دفعه هم که گفته بود برای هفت پشتش بس بود

 

پسره دیوونه رفته بود سر کار خواستگار قبلیش و حسابی فردین بازیش گل کرده بود حالا خوب شد اون طرف غریبه بود وگرنه الان آوازه دلباختگی پسر حاج احمد رو همه میدونستن

 

نرگس خانم از دیدنشون با مهربانی همیشگیش به استقبالشون اومد

 

_آخ قربونتون بشم همین الان ذکر خیرتون بود، بیا طلعت جان بشین اونجا

 

دست به شونه ترگل زد و با لبخند نگاهی به سرتاپاش کرد

 

_قربون قدت برم دختر، برو بالا که فاطمه منتظرته

 

لبخندی در جواب زد و به طرف داخل خونه حرکت کرد، وارد سالن شد و صداش رو انداخت روی سرش

 

_فاطی کجایی؟

بیا که ترگل خانم گل و گلاب اومد

 

با دیدن علی که از آشپزخونه بیرون اومد هین خفیفی گفت و سرجاش ایستاد

 

فاطمه هم پشت سرش با قیافه سرخ شده از خنده بیرون اومد

 

وای ترگل آبروت رفت حالا صدای نکره تو باید حتما بلند میکردی. الان با خودش چی فکر میکنه!!

 

بیچاره علی سرش پایین بود و از لبخندش معلوم بود که بدجور داره خنده‌اش رو کنترل میکنه

 

رفت جلو و سلام آرومی گفت

 

سرش رو بالاخره بالا گرفت، نمی‌فهمید گردن درد نمی‌گیره انقدر سرش پایینه والا من خسته شدم

 

زیر نگاه سوزانش مثل همیشه بدنش گر گرفت

 

 

 

_علیک سلام ترگل خانم خوبید؟

 

فاطمه عین فضول‌ها کنارشون ایستاده بود انگار داشت فیلم مهیجی تماشا می‌کرد

 

چشم غره ریزی براش رفت و به آرومی جوابش رو داد

 

_مرسی شما خوبین؟

از فاطمه شنیدم تا عاشورا تهرانین

نگاهش رو بالا آورد و تو اون چشم های براق سبزش خیره شد، عین آب زلال و پاک بود

 

تسبیح را بین انگشتاش چرخوند و سری تکان داد

 

_آره ایشاالله بعد این ماه کارام که ردیف شد میایم برای رسمی کردن و این چیزا…

من دیگه برم خوب نیست الان اینجا باشم با اجازه‌تون

 

 

با چشمان درشت شده به رفتنش خیره شد چند ثانیه زمان برد تا حرفش رو تو سرش حلاجی کنه، تازه فهمید چی گفته!

 

با نیشگون‌های فاطمه از عالم فکر بیرون اومد

 

با اخم بازوش رو مالید

 

_چته دیوونه؟ گوشت تنمو کندی

 

ریز خندید

 

_سورپرایز شدی نه؟

حالا نمی‌دونی که دیشب چیشد

با کنجکاوی به دهانش زل زد، تعجبش با حرف‌هاش بیشتر هم شد علی به خونواده‌اش گفته بود، وای حالا نگاهشون حتما بهم فرق کرده

 

اصلا فکرش رو هم نمی‌کرد علی انقدر زود تصمیم به ازدواج بگیره، در دل اما حس خوبی داشت تمام خواسته‌اش همین بود ازدواج با فرد مورد علاقه‌اش

 

چه کسی بهتر از علی، از شر آن خواستگارها هم راحت میشد، مطمئناً خونواده‌اش هم خوششون میومد، به هر حال از بچگی جلوی چشم همدیگه بودن زیر و بم هم رو به خوبی میدونستن

 

نمیدونست چرا انقدر استرس داره اصلا موقع کار کردن تمرکز نداشت و موجب تفریح فاطمه هم شده بود، اونم فقط براش از اون چشم‌غره‌های قشنگش می‌رفت

 

تا کارشون تموم شد سینی چای و کلوچه‌ها رو به حیاط برد تا به خانم‌ها بده، بیچاره‌ها از صبح مشغول کار بودن

 

حالا نگاه‌های معنی‌دار خاله نرگس رو می‌فهمید، کی میدونست اون از همون اول علاقه به این وصلت داشت، ترگل بهترین مورد برای علیش بود در پاکی و نجیبی این دختر شکی نبود و از هر لحاظ ایده‌آل بود

 

_ماشاالله، طلعت دخترت دیگه وقت عروس شدنشه‌ها…

پس کی قراره شام عروسیش رو بخوریم!

 

طلعت‌خانم لبخندی زد و در جواب گفت

_ای صدیقه‌جان،

هر چی خدا بخواد شاید به همین زودیا

 

خیره به مادرش سینی چای رو جلوی نرگس خانم گرفت، لبخندی زد و با به به و چه چه استکانی برداشت

 

_الهی همه جوونا خوشبخت و عاقبت بخیر شن

 

 

همه زیر لب آمین گفتن

 

لبش رو گزید و سینی خالی را به آشپزخونه برد، با دیدن فاطمه اخمهاش درهم رفت

 

کپ کرده جلو اومد

_چیه، چته کسی حرفی زده؟

 

با حرص سینی رو روی میز گذاشت و دست به کمر به طرفش برگشت

 

_میمردی خودت چایی می‌بردی! فقط میخوای خجالت بکشم نه؟

 

فاطمه تا ته حرفش رو خوند لبخند دندون‌نمایی زد و پشت میز نشست

 

_خب حالا مگه چیشده؟
دیگه باید عادت کنی عروس خانم

آخرش رو با لحن بامزه‌ای کشید و چشمک ریزی هم کنج حرفش بهش زد

 

هیس کوتاهی گفت و لبش رو گزید

 

فاطمه بی توجه استکان چای رو جلوش گذاشت

 

_بیا بیا، یه چایی بخور تا حرصت بیرون بریزه…

تو و علی عین همید هر دو خجالتی

 

 

چپ چپ نگاهش کرد و پشت میز نشست

_توام جای من باشی خجالتی میشی خانوم، بزار به وقتش!

 

شونه بالا انداخت و آهی کشید

 

_کی میشه بخت ما هم باز بشه خدا می‌دونه

 

با خنده نگاهش کرد و نچ نچی کرد

 

_دیوونه…

لنگ شوهری؟ وای اگه بدونی کی دوست دا…

 

حرفش رو ادامه نداد و سریع دست به دهان گرفت، اما دیگه دیر شده بود چون حالا فاطمه با چشم‌هایی ریز شده خیره‌اش شد

 

_چی؟ کی دوستم داره، چرا حرفتو قطع کردی!

 

موند چه بگه وای ترگل هیچی نشده که دیگه آبیه که ریخته ادامه‌شو هم بگو

 

لبش رو تر کرد و قولنج دستاش رو شکست
این مردها چطوری ابراز علاقه می‌کنند واقعا سخته‌ها!!

 

_وای جون بکن دیگه

 

لبخندی زد، چقدر کم طاقت بود

 

_خب‌‌…خب اگه بگم، داداشم بهت علاقه داره چی میگی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.4 / 5. شمارش آرا : 295

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

نویسنده ✍️

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
60 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین
نازنین
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

چقد حرف الماس تاثیر گذار بود زود گذاشتی ها

الماس شرق
پاسخ به  نازنین
6 ماه قبل

این نشانه عشقش نسبت به منه😎😂

نازنین
نازنین
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

الماس پاسخگوی غرامت باشه واسش زیاده نمی‌خواد رمان توروهم گردن بگیره😂😂😂

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

منم گاهی وقتا میگم بسه همین سه تا و دیگه نمینویسم
اما گویا همش کشکه 🤣🤣

آخرین ویرایش 6 ماه قبل توسط saeid ..
sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

چرا این حرفات انقدر تکراریه ک بعد از بوی گندم هم شنیدم🤣🤦‍♀️

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

لبلا حقیقتا شناختی ازت پیدا کردم بهم میگع ک انقدر نوشتن رو دوست داری ک نمیتونی ازش دست بکشی
مگر اینکه اتفاق خاصی بیافته🙂

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

ببینینم و تعریف کنیم🤣🤦‍♀️

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

اول از همه اینکه من نمیتونم تو دسته بندی بزارمش
بکب ار ادمین ها بیاد ببینه میذاره
دوما لارم نیس ک حتما به قادر گزارش بدی کجا رمان میذاری ک😂🤦‍♀️

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
6 ماه قبل

گزارش رو خوب اومدی 🤣🤣

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

دقیقا😂

saeid ..
6 ماه قبل

قطعا ابراز علاقه سخته🤣🤣
ترگل فک کنم از هفت خان رستم گذر کرد 🤣

زیبا بود

آلباتروس
6 ماه قبل

ترگل باید همون اول به فاطی میگفت چه خبره تا فاطی هم اینقدر اذیتش نکنه اون موقع یر به یر میشدن.

مائده بالانی
6 ماه قبل

خسته نباشی گلم
خیلی عالی بود
چقدر فضاسازی خولی داشتی.
موضوع رمان باید جالب باشه

sety ღ
6 ماه قبل

از علی خوشم نمیادش😒😒😒
چندشه یکم😂🤦‍♀️

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

نه مثبت نیست اتفاقا از نظرم🤣🤣🤣

LEKA .
6 ماه قبل

خیلی قشنگ👏👏👏👏
لیلا من از پارت ۳۰ به بعد نوش دارو نتونستم بخونم پی دی اف رو وقتی تموم شد میزاری؟
راستی یه کمکی ازت میخواستم چند تا اسم دختر و پسر بهم میگین؟ واسه دوستم میخوام

Ghazale hamdi
6 ماه قبل

حس میکنم قبل از علی میان خاستگاریش و دردسر درست میشه🥺🤕🧐
عالی بود لیلایی🤍🥰✨️

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

چرا به من نگفتی مرسی ک خوندی😒🤣🤦‍♀️

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

🥲😮‍💨
هییی بیچاره ستایش ک زحماتش دیده نمیشه😮‍💨🤦‍♀️

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
6 ماه قبل

توام خل شدی امشب🤣🤣🤣

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

خوب به یکی میگه دورت بگردم خواننده همیشگی به یکی میگه قربونت برم به یکی ممنون ک خوندی
به ستی بدبخت ک هر چی میشه میاد سراغش چی مبگه؟؟؟؟😮‍💨🤦‍♀️
ولی واقعا احساس میکنم رد دادم سعید🥲🥲🥲
این چند وقته خیلی تحت فشار بودم🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️

نازنین
نازنین
پاسخ به  sety ღ
6 ماه قبل

خودم دورت میگردم مگه چندتا ستی عفریته داریم فدات بشم 😘😘😘😘😘

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
6 ماه قبل

من که جواب خوب دادم 🥺🤣🤣
گفتم:ممنون که خوندی ستایش جان😁🤣🤣🤦🏻‍♀️

ناراحت نشو خودم باهات مهربون میشم 🥺

تارا فرهادی
پاسخ به  sety ღ
6 ماه قبل

فدات شم ستی جونی حساس شدی تو و گرنه لیلا که بهت میگه سیمیت اسمت با همه فرق داره چرا جزئیات ریز و مهم داستان توجه نمیکنی😁❤️

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
6 ماه قبل

از علی خوشم نمیاد😒
اونجایی که نوشته بودی ترگل خانوم شده و دیگه شر و شور نیست یادم خودم افتادم😑
۱۵ سالم بود …خدایی بچه شیطونی نبودمااا ولی خیلی هیجانی و….بودم بعد مادربزرگم میگفت دختر یکم آروم بگیر هِنیش(بشین)سرجات من همسن تو بودم باباتو زاییده بودم😐😂
بعد به بابامم میگفت چرا شوهرش نمیدی راحت شیم از دستش😑😂
میدونم….الان همتون میگین بیچاره سحر اضافی بوده،در کمال ناباوری بعد از خواهرم من تنها دختر اون خاندان بودم….ولی اضافی بودم😑😂

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

بله کاملا درسته😌🥲

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

لیلا تو خصوصی میخوام یه چیزی برات بفرستم😂
صدای یه نفره….

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

نه من تبدیل به لینکش کردم…فرستادم برات الان

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

ممنون لیلا جان که امروزم پارت دادی خیلی قلمت خوبه👏

Newshaaa ♡
6 ماه قبل

رمان جدید مبااارککک عشقمم😍😘❤
حتما میخونم از پارت یک فردا که اومدم از مدرسه نظرم رو میدم😁😂💋

Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

فداتشمم الان خیلی کوفته ام بخونم هیچی نمی‌فهمم فردا قشنگ سر حال سر فرصت با یه لیوان چایی میام استقبال رمان جدید😂😂😂❤

تارا فرهادی
6 ماه قبل

هو هو پارت داریم 🤣🤣😍
خسته نباشی لیلا جان❤️❤️😍

نسرین احمدی
نسرین احمدی
6 ماه قبل

بی نظیر و خلاقانه عالی بود واقعاً رمان شما والبته همه بچه‌ها خیلی خوب موضوعات مختلف و متنوع ومتنهای قوی وزیبا لیلاجون عالیه ۱۰۰امتیاز میدم چون واقعا قشنگ بود موفق باشی

saeid ..
سعید
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

اره چون فکر کنم اشتباهی ۱۰۰ تا ستاره ی ۲ میده
و این خیلی پایین هستش و خوب نیست 😞

دکمه بازگشت به بالا
60
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x