رمان آتش

رمان آتش پارت 20

4.9
(10)

نفس عمیقی کشید و خیره به منظره روبه روبه ش شروع کرد
+سامی ده سالش بود ک بدنیا اومدم.. من جزو بی برنامه ترین اتفاق زندگی پدر و مادرم بودم.. اونا همیشه برای هر کارشون تا ده سال آینده رو پیش بینی میکردن و بعد تصمیم میگرفتن.. هردو نابغه ریاضی بودن و اقتصاد خونده بودن..تو دانشگاه درس میدادن و مشاور چند تا شرکت بزرگ بودن.. خاله نسرین، قل دیگه مامانم همیشه میگفت” نسترن و جاوید قبل از به دنیا اومدن سامیار حتی زنش رو هم انتخاب کردن”..اما من.. خب بی برنامه بود اومدنم.. شاید فک کنی چه خانواده خشکی اما این جوریه نبود.. اهل منطق و محاسبه و کمال گرا بودن اما تفریح و عشق و حالشون سر جاش بود.. موقع کار هم دیگه رو نمیشناختن اما تو خونه.. خدای من از زوجای تازه ازدواج کرده هم عاشق تر بودن..
لبخندی روی لبش بود ک نشون میداد چه عشقی نسبت به پدر مادرش داشته..
+ از نظر خیلی ها احساس و منطق کنار هم نمیخوره اما پدر و مادرم سمبل این اتفاق بودن.. دایی سورن روزی ک مامانم فهمید من رو حامله است رو برام تعریف کرده بود” آخ نفس.. یه بار که خونه عزیز جمع بودیم مامانت حالش بد شد و رفت بالا اورد.. تا قبلش خوب بود.. بعد ک اومد بیرون تو چشمای نگران بابات خیره شد و شروع کرد به شمردن روزاش و فهمید تاریخ پریودش دو هفته عقب افتاده و به خاطر اسباب کشی نفهمیدن..” مسیح دایی هر دفعه اینو تعریف میکرد سرخوش میخندید و میگفت” بلافاصله رفتن دکتر و وقتی برگشتن جوری رنگشون پریده بود ک عزیز فک کرد نسترن مریضی ای چیزی گرفته..”
لبخند زد و گف: مسیح فک کن بابام راحت برمیگرده جلوی خاله هام و داییم و سامی و کارن میگه ای توف روحمم کنن ک اون شب… و مامانم دستش رو جلو دهنش تا ادامه نده.. همیشه دوست داشتم بدونم اگه مامانم جلوش نمیگرفت از چه واژه هایی استفاده میکرد..
نا خود اگاه زدم زیر خنده..
+ حالا صبر کن بعد فک کن سامیار برمیگرده میگهه بابا مگه شماها شبا نمیخوابین؟؟ پس چرا ناراحتی؟؟
احساس میکنم دیگه نمیتونم از شدت خنده نفس بکش..
+ حالا مامانم و تصور کن ک از خجالت قرمز شده.. بابام ک هم فهمیده یه اتفاق غیر منتظره افتاده هم یه سوتی جلوی خوانواده زنش داده و داییم ک از دوستای بابام بوده سوژه واسه اذیت کردنش پیدا کرده.. عزیز همیشه میگفت دو تا خرس گنده( همون مامان و بابام) جوری استرس گرفته بودن ک نمیدونستن باید چیکار کنن.. میگفت هیچ کدومشون انقدر ک سر من استرس کشیدن سر سامی نکشیدن.. هیچ کس نمیفهمیدشون اما بعد تر ها ک با ریاضیات دوست تر شدم دلیل استرسشون رو بیشتر درک کردم.. اونا همه احتمال ها رو تو زندگی من در نظر نگرفتن و همین باعث شد اولش بترسن و بعدش ک کمی بداهه پیش رفتن خوشش اومد و کلا بیخیال محاسبه و احتمال تو زندگی شخصیشون شدم..
– واااییی آترا… مامان بابات خیلی خوبن… خیلیییی…
پراکنده حرف میزد و هر چی به ذهنش میرسید رو میگفت..
+ خاله نسرین همیشه میگفت” نسترن جاوید خیلی مرد خوب و اوکیه هااا ولی سوتی زیاد میشه مواظب باش نفس و سامی از بچگی چیزی نفهمن” و من تا مدت نمیفهمیدم چیو نفهمم که خاله نسرین هر دفعه هشدار میداد..
نتونستم جلوی کنجکاویم رو بگیرم برای همین پرسیدم..
– آترا شاید به نظرت خیلی زشت باشه ک از یه دختر این سوال رو بپرسم اما تهش از کجا فهمیدی..
با خنده ای عمیق گفت: سامیار.. شنیدم پشت تلفن داره کامیار رو که تازه دوست دختر گرفته بود حرف میزد.. اون زمان سامی هنوز با کسی س*ک*س نداشت اما به خاطر دوستای دور ورش اطلاعات زیادی داشت.. تقریبا یازده سالم بود و چند باری قایمکی تو اتاق مامان بابام شب رفته بودم و دیده بودم لخت خوابن.. بعد میدونی چیه.. فک میکردم گرمشون شده لخت شدن..
صدای خنده هامون بلند شد.. نمیتونستم جلوی نیش شل شدم رو بگیرم..
+خلاصه ک با چیزایی ک از سامی شنیدم فهمیدم فرضیه لک لک و اینا کنسله برای همین یه جا سامیار رو گیر اوردم و مجبورش کردم تا بهم بگه قضیه چیه.. اونم با پرویی تمام و بدون خجالت بهم گفت..البته به ماند که به طور کاملم برام شرح داد.. آخ مسیح باید قیافه اش رو میدی..
-من خودمم اون قیافه رو تجربه کردم.. البته داداش تو خیلی بی حیا عه..یه شب مهتا اومد سراغم و گف مسیح پاشو بابا داره مامان رو اذیت میکنه.. مهتا از من دوسالی بزرگتره اما میدوونی اکثرا پسرا زود تر این قضایا رو میفهمن.. اول نفهمیدم چی شده اما وقتی صدای ناله های مامان رو شنیدم دوزاریم افتاد.. هی به مهتا گفتم چیزی نیست و اینا اما شل نکرد.. مجبور شدم یکم قضیه رو باز کنم.. نمیدونم داداشت چطوری دونسته همچین چیزی رو انقدر راحت برای یه دختر11 ساله بگه.. اون موقع مهتا 16 سالش بود ک بهش گفتم..
لبخند پر غروری زد و گف: داش سامی من یه دونه است دیگه.. بی حیاییش به بابام رفته..
بعد یه دفعه چشماش درشت شد..
انگار ک تازه فهمیده باشه تا الان داشته جلوی یه پسر راجب س*ک*س حرف میزده..
نگاهش رو ازم دزدید و کم کم گونه هاش رنگ گرفت.. و این اولین تصویری بود ک من از آترای خجالت زده دیدم..
– وای وای.. آترا سعادت و خجالت؟؟!!! جمع کن بساطتت رو دختر..
+ مسیح..اذیت نکن بخدا.. تازه الان فهمیدم داشتیم راجب چی باهم حرف میزدی..
– چه اشکالی داره؟؟ تو آمریکا برای س*ک*س کلاس میزارن..
آدم بی حیایی نبودم اما میخواستم کمی از این پوسته خجالت زده در بیاد.. دوست داشتم منو مث برادرش یا حتی آریسا اینا بدونه..
+آقای راد منش اونجا آمریکاعه و ما الان ایرانیم..
-اوممم.. حق با توعه.. پس مهمونی سپهر میای دیگه؟؟
سرم رو کج کردم و این جمله آخر روگفتم..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

sety

اے کــاش عــشــقـღ را زبــان ســخــن بــود
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هانی
هانی
1 سال قبل

چقددددررررر این خانوده آترا خوبننننن
چه حیف که مردن🥺🥺

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x