رمان بوی گندم
-
رمان بوی گندم پارت ۴۰
امروز قرار بود به خانه حاج رضا بروند دریا هم با نامزدش آمده بود از همان بدو وردشان یک ریز…
بیشتر بخوانید » -
رمان بوی گندم پارت ۳۹
خودش را توی اتاق حبس کرده بود نمیخواست بیرون بیاید تا چشم در چشمش شود انقدر گریه کرده بود زیر…
بیشتر بخوانید » -
رمان بوی گندم پارت ۳۸
گندم با نگرانی از توی ماشین به بیرون نگاهی انداخت با دیدن زن جوانی که از ماشین پیاده شد تعجب…
بیشتر بخوانید » -
رمان بوی گندم پارت ۳۷
از صدای بسته شدن در متوجه آمدنش شد نگاهش را بالا آورد یعنی هنوزم از دستم ناراحته ببین چه الکی…
بیشتر بخوانید » -
رمان بوی گندم پارت ۳۶
امروز جمعه بود و امیر هم در خانه بود از صبح هی به پر و پایش میپیچید نمیدانست آخر چه…
بیشتر بخوانید » -
رمان بوی گندم پارت ۳۵
_گندم ببینمت دختر ! از حالتش فهمید که کنارش درازکشیده ملحفه را از رویش کنار زد _نگاش کن ، نگاش…
بیشتر بخوانید » -
رمان بوی گندم پارت ۳۴
شیشه مشروب را برداشت و همانطور سر کشید دیگر حتی درد دستش را هم حس نمیکرد اهورا زیر چشمی نگاهش…
بیشتر بخوانید » -
رمان بوی گندم پارت ۳۳
دانه های دون شده انار را مشت مشت در دهانش میزاشت از ترشیش صورتش جمع شد ولی سیر نمیشد از…
بیشتر بخوانید » -
رمان بوی گندم پارت ۳۲
به گوشهایش اعتماد نداشت سرش را به ضرب برگرداند لبخندی زد یک لبخندی که عصبی بودنش را نشان میداد حاج…
بیشتر بخوانید » -
رمان بوی گندم پارت ۳۱
زیر لب ناله ضعیفی کرد آه چقدر سرش سنگین بود انگار یک وزنه یک تنی رویش گذاشته باشن صداهایی را…
بیشتر بخوانید »