رمان چشم‌ های وحشی

رمان چشم های وحشی پارت ۱۶

4.6
(472)

# پارت ۱۶

مردد بودم، به کاسه‌ی سوپ ، در دستانم نگاهی کردم و وارد اتاق شدم.
بهادر خان، روی صندلی چوبی‌اش نشسته بود و به قاب عکسی که در دست داشت خیره شده بود.
کاسه را روی میز گذاشتم.

_ براتون سوپ آوردم.

بهادر خان که تازه متوجه حضور من شده بود نگاه‌اش را از قاب گرفت

_ ممنونم. می‌خوای عکس مادرت رو ببینی؟

_ خیلی دلم می‌خواد.

به طرف بهادر خان رفتم و به قاب در دستانش نگاه کردم. چقدر شباهت!
از دیدن عکس زنی که مادرم بود و من هیچ وقت نداشتمش دلم لرزید، بغض به گلویم چنگ زد. دلتنگ شدم،دل تنگ چیزی که سهمم از او فقط یک عکس بود.

_ بهت که گفته بودم تو خیلی شبیه مادرتی. حالا که پیدات کردم و دارمت راحت تر می‌تونم برم پیشش.

بغضم شکست

_ اما من نمی‌خوام ازم پیشم بری بابا. من تازه پیدات کروم

_ چقدر حسرت شنیدن این کلمه کنج دلم مونده بود.

دستم را روی گونه ام کشیدم و با غمی که نمی‌دانم از کجا به دلم راه یافته بود گفتم:

_ دیگه نمی‌زارم حسرت چیزی رو بخوری بابا.

تو خوب می‌شی بابایی. باید خوب بشی، من بهت نیاز دارم. قدر تمام این سال ها دوری،بهت نیاز دارم.

خم شدم و خودم را در آغوش مردی که پدرم بود انداختم و این بهترین آرامش محض بود.

از اون روز به بعد، همه‌ی وقتم را با بابا پر می‌کردم.
هرچقدر بیش‌تر می‌گذشت، به او وابسته تر می‌شدم.
درک می‌کردم که چقدر من شبیه این آدمم و خودم این را نمی‌دانستم.
دخترانگی زیباترین چیز دنیاست. لوس شدن برای مردی که بی توقع دوستت دارد و بی بهانه خودش را وقف تو می‌کند عاشقانه ترین عاشقانه‌ی دنیا است.
خوش‌حال بودم از این‌که دیگر پدرم تنها نیست.
دیگر حسرت هایش را مثل هر آه جگر سوز،تجربه نمی‌کند.
اما،می‌ترسیدم. ترس از دست دادن خوره به جانم افکنده بود.

مگر می‌شود تحمل کرد؟ مگر می‌شود دوباره از دست داد؟
نه! نباید این‌ گونه می‌شد. باید هرکاری می‌کردم که آن گونه نشود.
ترس، قوی ترین زهری است که جان را می‌ستاند.
باید قوی می‌بودم، مقاومت می‌کردم. من می‌جنگیدم برای گمشده ای که تازه پیدایش کرده بودم.

نفسم را فوت کردم و با بی حوصلگی،لگدی به در زدم. پس چرا آنی در رو باز نمی‌کرد.

به اصرار بابا، قرار بود درآزمون ورودی یکی از دانشگاه های این‌جا شرکت کنم. برای همین، چند ساعتی را برای آموزش به منزل میس اسمیت می‌رفتم. دلم راضی به تنها گذاشتن بابا نبود. اما از طرفی هم نمی‌خواستم ناراحتش کنم.
دوباره زنگ را فشردم اما باز هم خبری نشد. خواستم از دیوار بالا برم که یادم افتاد صبح با خودم کلید آورده ام.
دستم را در کیفم کروم و دسته کشیدم را در آوردم و در را باز کردم.
حسابی خسته بودم و دلم فقط یک چایی گرم می‌خواست. بی توجه به‌ اطراف وارد عمارت شدم. انگار کسی خانه نبود. همه جا تاریک بود
_ بابا، کجایید؟ آنی ؟

همه جا روشن شد.و اهنگ تولدت مبارک گوشم را کر کرد.
داشتم سکته می‌کردم، همه جا تزئین شده بود و خونه پر از مهمون بود. هم خوشحال بودم هم‌تعجب کرده بودم.
اولین نفر، بابا بود که به طرفم آمد و همان‌طور که بغلم می‌کرد گفت:

_دلم می‌خواست غافل گیرت کنم، تولدت مبارک دختر عزیزم.

اشک از گوشه چشمم شروع به چکیدن کرد

_ ممنونم.

_ اشک هات، رو پاک کن برو بالا لباست رو عوض کن.

لبخندی زدم و فوری به اتاقم رفتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 472

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
7 ماه قبل

واقعا زیبا بود

Tina&Nika
Tina&Nika
7 ماه قبل

خیلی زیبا بود 💚

Fateme
7 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم

nika 😜😝
nika
7 ماه قبل

خیلی، خیلی قشنگ نوشتی
با همین قدرت ادامه بده
موفق باشی 👍🏻
والا ، یکی از کیف های دنیا این هست که خودتو برای بابات لوس کنی و اونم نازتو بکشه !!!

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x