رمان بخاطر تو

رمان بخاطر تو پارت هجده

4.4
(30)

با صدای زنگ گوشی از خواب می‌پرم و به ساعت که حوالی دو شب رو نشون میده نگاه می‌کنم.
چقد خوابیدم!گوشی رو ورمیدارم و جواب میدم :

سلام خانوم باکالاس رفتی خارج دیگه به ما زنگ نمیزنی

_واقعا آدم خری هستی .بابا لعنتی اینجا هنوز شب خواب بودم

متعجب و با خنده میگه :عهه پس این که میگن اینجا صبحه اونجا شب راسته؟

به احمق بودنش می‌خندم و میگم:متاسفانه بعله دیگه این خارح رفتن نمیخوادا تو مطالعات نهم یاد گرفتیمش

_خب حالا.زنگ زدم حالتو بپرسم .تو رفتی تهران خلوت شده البته اوزونان چیخماها(بی جنبه نشو)

دوباره می‌خندم و میگم:بعله نرگس خانم بعله اون موقع که بودم قدرمو نتونستی الان که دیگه فایده نداره

_زر نزن بابا صبح زنگ بزن تصویری میخوام ببینم هلند چه شکلیه

_چشششم امر دیگه ای

_فعلا هیچی .مواظب خودت باش .روی ماه افخمم از طرف من ببوس

نمیزاره جوابشو بدم و قطع میکنه ولی من دوتا فحش آبدار از اینجا حواله اش میکنم

دوباره سرمو رو بالشت میزارم اما خوابم نمیبره .رو تخت می‌شینم و تو تاریکی به جلوم خیره میشم

بازم خسته نمیشم و به اجبار از جا بلند میشم و لامپ هارو روشن میکنم و تلویزیون نگاه می‌کنم

آنقدر شبکه هارو بالا و پایین میکنم تا بالاخره خوابم میبره
وقتی بیدار میشم که نور خورشید از لای پرده ها میتابه تو اتاق و همزمان در اتاقم زده میشه

با خسته گی از جا بلند میشم و میرم درو باز کنم از تو چشمی نگاه می‌کنم و زیبا و نوشین رو جلو در میبینم که تقریبا با لباس مجله های خاک بر سری اونور آبی

وایستاده بودن جلو در.

درو وا میکنم که همزمان و تند تند میگن:سلام سلام زودباش لباس بپوش با پسرا قراره بریم دور دور

و بعد متعجب به هم نگاه میکنن و می‌خندن و میگن:تفاهممم

اسکولی نثار جفتشون میکنم و درو می‌بندم و میرم سمت چمدون و لباس هایی که خریده بودم

لباس نوشین و زیبا رو تو ذهنم مرور میکنم تا یه چی مثل اونا بپوشم

تقریبا ست بودن یه شرتک لی یخی با تیم تنه ی سفید و بوت سفید

متاسفانه من نمیتونم همچین چیزایی بپوشم پس یه لباس سفید که مدلش مردونه اس برمی‌دارم با شلوار بگ لی که از جلو زیپ داشت و کالج سفید

میرم جلوی آینه و موهامو دوطرفه میبافم و یه آرایش معمولی رو صورتم پیاده میکنم و ساعت دسته چرم سفیدمو می‌بندم و ادکلنی که به زور نرگس خریده بودیم رو میزنم و با گوشیم یه عکس میگیرم

حالا واسه اینکه خیلی حجابی نباشه دکمه ی اول لباسو نمی‌بندم

برای اولین بار از موهام راضیم

با صدای در با عجله میرم سمت در نوشین میاد بپره بهم اما با دیدنم مکث میکنه و سرتا پامو برانداز میکنه و سوتی میکشه و میگه:چقد قشنگ شدی جلبک

از شدت ذوق چند بار پشت سر هم پلک میزنمو میگم :واقعنی؟

صدای زیبا از پشتش میاد و میگه:واقعنیِ واقعنی

به خودم میبالم و با هم به سمت آسانسور میریم و میریم سمت لابی

پسرا جلوی در وایستادن و پشتشون به ماست

از پشت نگاهشون میکنم و افخم با فرزاد هم قد و کاوه یهه دو سه سانتی ازشون کوتاه تره

وقتی می‌رسیم و سلام میکنیم همزمان نگاه فرزاد و افخم روم زوم میشه و قلبم بوم بوم میزنه از نگاه افخم

خیلی دلم میخواد مثل همه ی دخترا از خجالت لپام قرمز شه و سر بندازم پایین ولی مثل همیشه سعی می‌کنم با حرف زدن حواسمو پرت کنم

درحالی که به دکمه های لباس خاکستریِ افخم نگاه می‌کنم میگم:قراره کجا بریم ؟

افخم چند تا پلک میزنه و میگه:فعلا راهنما کاوه است ببینیم کجا میره مارو

نگاهمون به سمت کاوه سوق میدم و کاوه قری به گردنش میده و دست زیبا رو فشار میده و میگه:مگه میشه من شمارو جایی ببرم بهتون بد بگذره .مکان مورد نظر سوپرایزه پس فقط بهتره منو دنبال کنید

زیبا هم حرفشو تایید میکنه فرزاد و کاوه با خنده میرن ماشینا رو بیارن

همزمان افخم چند قدم میاد عقب تا به من برسه .سرشو میاره کنار گوشم و طوری که نوشین و زیبا نَشنَوَن میگه:مرسی که مثل اینا لباس نپوشیدی

از گرمای نفس کنار گوشم ناخودآگاه گردنم خم میشه و لبخندی میزنم و دلم برا انتخابم قنج میره

ماشینارو که اوردن دخترا سوار یه ماشین میشن و پسرا هم یه ماشین دیگه

وندلا پارک .جایی بود که کاوه برای سوپرایز انتخاب کرده بود و الحق که سوپرایز قشنگی بود

وقتی که ماشینارو پاک کردیم خسته از ماشین پیاده شدم دستم رو گذاشتم رو شکمم و گفتم:وای خدا .چقد ما خوشیم

خوشی که ازش حرف میزنم شلوغ کاریایی بود که تو راه انجام دادیم مسابقه ی زیبا با کاوه و جیغ زدنای منو و نوشین و کُری خوندنای فرزاد و خندیدنای افخم .

همشون باعث شکل گرفتن این خوشی بود

صدای سرخوش کاوه بلند شد که گفت :دمت گرم دلارام فکر نمیکردم انقدر پایه باشی

چه زود صمیمی شدن اینا با من

میخندمو میگم:تازه اولشه هنوز یخم وا نشده بابا

صدای فرزاد میاد که میگه:یا حضرت عباس یخت واشه چی میشه پس

نوشین به دفاع از من میگه:خیلیم خوبه ادم همسفر پایه داشته باشه

و این‌بار افخمه که لباسشو مرتب میکنه و میگه:برمنکرش لعنت

و فرزاد و کاوه هم با خنده داد میزنن:بشمااارر

با خنده وارد میشیم و با خنده میگذرونیم و خنده هم خارج میشیم

خوردنمونو با بستنی که پیشنهاد من بود شروع میکنیم
درست وقتی تو دست دوتا دختر و پسر جوون که تو حلق هم بودن دیدم شبیه زنای حامله ویار کردم و درحالی که چشمم به اونا بود گفتم :بستنی نخوریم؟

نوشین استقبال کرد و زیبا هم تبعیت از ما تایید کرد و نگاهم رفت سمت افخم که تو این سفر شده بود برام حامی

انگار تو یه جمع با کلی غریبه آویزون فامیلت شی چون برات آشنا تره

اونم نگام کرد و راه افتاد سمت بستنی فروشی اونجا
خوبی این سفر این بود که مُفت بود
.یعنی پولشو مالکی داده بود و خب مُفت باشه فشنگ جُفت جُفت باشه

بستنی هارو که خوردیم با زیبا و نوشین رفتیم چند تا عکس بگیریم و پسرا هم شروع کردن به حرف زدن

تقریبا سه ساعتی اونجا بودیم به پیشنهاد فرزاد نهار رفتیم رستوران تا غذا بخوریم

مثل اینکه افخم بیش از حد بیتر بالن دوست داره چون اصلا اجازه نداد کسی منو رو نگاه کنه و واسه همه همینو سفارش داد

نهارم با شوخی ها و مسخره بازیای فرزاد و کاوه گذشت
خسته رو صندلی نشسته بودم و منتظر بودم غذاشونو تموم کنن تا بریم خونه

ولی مگه ول میکنن

نوشین بود که با هیجان گفت:میدونید الان چی میچسبه
منو فرزاد همزمان گفتیم :خواب

فرزاد با ذوق گفت :تفاهم و من تنها به یه خنده ی اروم اکتفا کردم

نگاه مشکوک افخم که منو فرزاد رو دنبال می‌کرد باعث خجالتم شد

اما خب .کابل خیلی قشنگه

نوشین با اعتراض گفت :نهه بریم شهربازی

و زیبا که رفته بود دستشویی و تازه داشت می‌نشست تا اینو شنید باز پاشد و گفت :موافقم

با خنده گفتم :نشسته هم میگفتی ما قبولت داشتیم

همه می‌خندن و زیبا پشت چشمی نازک میکنه و سرشو به بازوی کاوه میماله و میگه :خب ذوق کردم

کاوه با عشق ای جانی میکه و دستشو دورش حلقه میکنه
دلم خواست ولی از موضعم خارج نشدم نمایشی گفتم :اوق .دوزسوزای چندش

نوشینم حرکت منو تکرار میکنه و افخم با خنده میگه:اصنم حسودیتون نشد

با خنده آبرویی بالا میندازم و میگم :عه وا افخم جان منو حسودی؟اصن باهم دیده نمیشیم

با خنده سر تکون میده اما کاوه است که میگه:افخم جان؟ بابا راحت باش .مثل من

با خنده بهش نگاه می‌کنم و میگم:تو یه چی اونور تر از راحتی .بعدم موهامو پشت گوش میندازم و میگم:حالا اولشه میگم که یخم آب نشده

و نگاهمون به افخمی میدم که حالت نگاهش یه جور خاصیه

فرزاد بطری آب معدنی رو برعکس میکنه و میگه:بیاید جرعت حقیقت

عمه تایید میکنن با اولین چرخش‌سرش میوفته به من و تهش میوفته به‌کاوه و این یعنی اون باید سوال بپرسه
با لحن خبیثی میگه:جرعت یا حقیقت

از گفتن حقیقت ترسیدم پس گفتم جرعت

برو وسط خیابون ….

فرزاد نذاشت حرفشو کامل کنه و گفت :شعر نگو بابا .تا آخر شب هر بار گوشیت زنگ خورد میزاری رو بلندگو

سوالی‌نگاهش‌ کردم!این یه چیزیش هست

شونه بالا میندازم که‌کاوه موافقت میکنه و میگه :موافقید؟ همه با سر تایید میکنن و افخم هم به ناچار و با اخم به من زل میزنه و میگه:هرچی جمع بگه

دوباره میچرخونن و جرعت میوفته به فرزاد و زیبا و زیبا جرعت رو انتخاب میکنه و فرزاد بهش میگه باید کاوه رو ببوسی و اونم‌که‌انگار از خداشه اینکارو میکنه

با خنده رو برمیگردونم و افخم رو میبینم که‌ همچنان با اخم زل زده بهم

اروم لب میزنم:چیشده؟

انگار‌که به خودش بیاد عین خودم میگه:هیچی

دوسه بار دیگه بازی میکنن و تو این دوسه بار اصلا به افخم نمی افته

دقیقا وقتی که بهش می افته گوشی من زنگ میخوره و نوشین میگه:نوبت جرعتِ توعه

شماره ی ناشناس باعث ایجاد شدن استرسی توی دلم میشه و دلیلشم نگاه خیره ی افخمه

آب دهنمو قورت میدم و جواب میدم و گوشی رو بلند گو میزارم و میگم:بله

صدای امید پخش میشه که میگه:دختر سرتق حاج حبیبی کجا تشریف دارن؟

با شنیدن صدای امید نفس راحتی می‌کشم و این‌بار فرزاد یه آبروشون میندازه بالا و طلبکارانه نگاهم میکنه

بی توجه بهش میگم:

حاج رضا به پسرش یاد نداده وقتی به گسی زنگ میزنه باید سلام کنه برادر هاشمی؟

می‌خنده و میگه:تا الان امید الان برادر هاشمی؟ باور کنم داری بزرگ میشه آبجی ناتنی

نوشین پچ میزنه :قضیه ی امید رو بگو برام حتما

چشمامو به معنی باشه میبندمو

صدای امید میاد که میگه: چند شبه خونه نمیای کجا میری ولگرد؟

_با اینکه از ولگرد تهش خوشم نیومد ولی باید عرض کنم خدمتتون که

از اینجا به بعد با خنده و با کلاس میگم :اومدیم هلند

می‌خنده و میگه اوهوع تو بری هلند هلند کجا بره؟
حرصی شده میگه:حقا که بیشعوری امید

_باشه بابا تسلیم .حالا هلند برا چی؟

_اومدیم زیارت.بعد میخندمو میگم :سفر کاریی
تو این چیزا حالیت نیست برو از بزرگترین بپرس میفهمه سفر کاری چیه

با خنده میگه:بچه پررو .چیزی کم وکسر نداری؟

_نوچ

_دلارام حواستو جمع کنا اونجا نبینم سر و گوشت بجنبه.سربه زیر میری سر به زیر میای

بهش دهن‌کجی میکنم و باشه بابایی میگم و بعد خدافظی قطع میکنیم

(یه پارت نقریبا طولانی….دوستش داشته باشید و به دوستاتون معرفی کنید🥲❤️🙏)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fateme

نویسنده رمان بخاطر تو و تقاص
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
9 ماه قبل

این نرگس چه‌ آدم باحالیه😂
عالی بود ✨

Fateme
پاسخ به  saeid ..
9 ماه قبل

😂❤️

Newshaaa ♡
9 ماه قبل

تا پارت سه خوندما😂💕

Fateme
پاسخ به  Newshaaa ♡
9 ماه قبل

دوست داشتییی؟🥲❤️

Newshaaa ♡
پاسخ به  Fateme
9 ماه قبل

آرههه آفرین عالیه😘😘

Fateme
پاسخ به  Newshaaa ♡
9 ماه قبل

❤️

لیلا ✍️
9 ماه قبل

وای دلارام چقدر انرژی داره از نفس نیفته یه وقت😂🤦🏽‍♀️

تو این پارت حس کردم قلمت از قبل بهتر شده نه که قبلا بد بودااا نه معلومه که پیشرفت کردی آفرین بهت

در ضمن این امید ما رو هم سرشو یه جا بند کن نه دوست دارم قاطی دلی و افخم شه و نه دلم میاد دست از سر دلی برداره کلا تو یه برزخیم 🤣🤣

Fateme
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

مرسیی❤️
واسه امیدم یه فکری کردم تا ببینیم خدا چی میخواد😂

لیلا ✍️
پاسخ به  Fateme
9 ماه قبل

فکر بدی نکرده باشی کلک🧐

Fateme
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

نه نههه سر و سامونش میدم😂

Delvin _yasi
Delvin _yasi
9 ماه قبل

واییی من میمیرم برای امیدد 😍😍😍
میشه بهش بگی بیاد منو بگیره😂😂

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط Delvin _yasi
Fateme
پاسخ به  Delvin _yasi
9 ماه قبل

حتمااا😂😂

لیکاوا
لیکاوا
9 ماه قبل

عالی بود ❤👏
تف تو این اینترنت من هی میره هی میاد
وای دوست دارم امید رو بکشم🗡🗡

Fateme
پاسخ به  لیکاوا
9 ماه قبل

❤️
چرااا چیکار بچم داریی

دکمه بازگشت به بالا
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x