رمان چشم‌ های وحشی

رمان چشم های وحشی پارت ۳۴

4.2
(235)

# پارت ۳۴

همان‌طور که کیفم را گوشه‌ای پرتاب می‌کردم چراغ را روشن کردم.

_ خاموشش کن.

صدای خودش بود؛ اما این‌جا چه می‌کرد.

_کامیار این‌جا چیکار می‌کنی؟ ترسوندیم.

از پنجره به آسمون خیره شده بود و سیگار تو دستش رو روشن کرده بود و با حسرت به آسمون نگاه می‌کرد

متوجه بغض توی چشم هایش شدم.

کامی از سیگارش گرفت وبه دود هایی از آن بلند می‌شد نگاه کرد.

_من هم مثل این سیگار سوختم ؛اما کاش می‌شد مثل همین سیگار زود تموم شد.

_ چی شده کامیار؟

_ کاش می شد،انگشت را تا ته حلق فرو کرد و بعضی دلبستگی‌ها را یکجا بالا آورد.
وفاداری را زمان اثبات می‌کنه.راسته که
از هیچ‌کس هیچ چیزی بعید نیست.

_ منظورت چیه؟

_ با همه استاد‌هات شام می‌ری بیرون؟

دلم هری ریخت. باید چه جوابی می‌دادم.

_ بزار توضیح بدم. اون‌طور که فکر می‌کنی نیست.

_ آدما همیشه پیش من یه بلیط دارن
یه بار فقط میتونم دوسشون داشته باشم.
خیلی زود بلیطت رو سوزوندی دختر عمو.

_ اشتباه کردم که دروغ گفتم ؛ اما واقعا جریان اونی که فکر می‌کنی نیست.

_اشتباه مرتکب شدن انتخاب تو بود. ولی این‌که ببخشمت یا فراموشت کنم،
انتخاب منه.

_ جان گلچهره بزار توضیح بدم .

پوزخندی زد. و به طرفم آمد و درست مقابلم ایستاد.

_ مهم نیست که تو چقدر بی لیاقت و پست بودی و کارایی که کردمو ندیدی.
مهم اینه من بهت نشون می‌دم که چطور
می‌تونم یه آدمو تا حد مرگ و خیلی بالاتر از لیاقتش
دوست داشته باشم و تهش همه چیو تموم کنم و برم.

اشک از گوشه چشمانم شروع به غلتیدن کرد.

_ کامیار .

_ دیگه اسم من رو به زبونت نیار.

صدای بسته شدن در اتاق حاکی از رفتنش بود.

پاهایم توان حرکت نداشت. روی زمین افتادم.

قرار بر این بود که بمانم.که بمانی
ماندم‌ و نماندی.گفته بودم فقط باش
تا هر روز از هر فصل سالنامه
اردیبهشتی باشد پراز عطر بهشت

رفتی
تنها نشسته ام و خیره به یاس
رازقی دیوار همسایه
همه یاسها پراز شکوفه شده اند و ؛اما عهد ما فراموش شد . و عشق درسایه ی تردید،دست در دست قاصدک های پریشان خود را به باد سپرد.

………………..

دو هفته از آن شب کذایی می‌گذشت و رفتار کامیار به شدت عوض شده بود.

چه کسی گفته زمان طلاست؟ من مزه مزه اش کردم.
زمان عین الکل ثانیه ثانیه می سوزاند! مست که شدی چشمهایت را باز می‌کنی و می‌بینی عمرت گذشته. و تو ماندی و خماری از دست رفتن یک عمر رویا و آرزو .

 ‌ ‌‌‌‌‌  
‌_ این مدت خیلی ناراحت بنظر میایید. اتفاقی افتاده ؟

نگاهم را از آیینه که در آن به حال نزار خود غرق گشته بودم گرفتم .

_ من همیشه فکر می‌کردم سال‌ها باید یکی یکی بگذره تا هر بار آدم بزرگ‌تر بشه؛اما این این‌طور نیست. این اتفاق یک شبه رخ می‌ده.

_ من نگران‌تون هستم . چرا باهام صحبت نمی‌کنید؟

تلخ خندیدم.

_ یک دردهایی هست که فقط مال خودخودته
نه می‌شه گفتش ، نه می‌شه نوشتش،نه می‌شه کمک گرفت . همش می‌شه فکر و خیال.

_ می‌دونید خانم، چیزی‌ که آدمیزاد رو می‌کشه، حسرته. حسرتِ جاهایی که نرفته،کارایی‌که نکرده، حرفایی که نگفته.
حسرتِ آدمی که دیگه تکرار نمیشه و هیچ‌کاری واسه نِگه‌داشتنش نکرده.

دلیل حال بد شما، آقا کامیاره.

حتی آنی هم فهمیده بود که دلیل پریشانی‌ام کیست.

_ برام یک قهوه تلخ بیار.

_ تلخی حالتون رو، قهوه حل نمی‌کنه.

بغض به گلویم چنگ انداخته بود.

_ از من انتظار داری بجنگم؟ کجای من شبیه سرباز‌ها است؟

هق هق گریه‌هایم راهش را باز کرد.

آدمیزاد آدمه. آدمی هم که بغل نشه پوست تنش از غم تجزیه می‌شه.

آنی در آغوشم گرفت و پناهی شد برای تمام درد هایم.

_ این سوتفاهم های کوچیک همیشه باعث درد و کینه های بزرگ می‌شن. اگه باهاشون نجنگید دور گلو آدم میپیچه و خفه‌ می‌کنه.

_ بهم گفته بود که چه چیزهایی اذیتش می‌کنه و من درست رفتم سراغ همون ها.
محاله که ببخشتم.

_ می‌بخشتتون گل چهره جون من مطمعن هستم.

_ وقتی یک آدم رو می‌بخشی، این فرصت رو ازش می‌گیری که بفهمه هر اشتباهی یه تاوانی داره. اون من رو راحت نمی‌بخشه آنی باید تاوانش رو پس بدم.

_ آروم باشید درست می‌شه.

تنهایی
چه قدر، سخت است. مانند غروب های
تلخ پنج شنبه. برای دلت، فاتحه می‌خوانی.
تنهایی ، چه قدر سنگین است‌. مانند اندوه نبودنت
روی چشم هایم!
که تو را، با ابری سبک می‌بارند.
تنهایی ، چه قدر،غمگین است..
مانند دردی گوشه ی دلت. که شبانه کنج خلوتی می‌نشانی اش، دست برسرش می‌کشی تا غم، لبانت را نلرزاد.

( کم لطفی نکنید و کامنت بزارید. ممنونم از همه مهربون هایی که حمایت میکنن)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 235

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
7 ماه قبل

با اینکه کوتاه نبود اما چراااا زود تموم شد؟!😂
شاید چون خیلی دوست دارم این رمان رو
عالی بود خسته نباشی واقعااا 👌🌿

...Fatii ...
7 ماه قبل

خسته نباشی مائده خانم 😍😍

Tina&Nika
Tina&Nika
7 ماه قبل

زیبا بود ❤️❤️❤️

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x